Ch. 32
⭐+💬
"اگر من نابود بشم شما دو تا رو هم همراه خودم پایین میکشم!" الستر غرید و لویی میتونست توی چشمهاش ببینه که اون پسر آمادهی حملهست اما صدای غرش بلندی که از گلوی هری بیرون اومد، باعث شد الستر خشکش بزنه.
"چطور میخوای نابودمون کنی؟" لویی پرسید و تصمیم گرفت کنترل اوضاع رو توی دستش بگیره، قبل از اینکه هری به طور کامل صبرش رو از دست بده. آلفا سرش رو روی سر لویی گذاشته بود و شکمش رو نوازش میکرد. "لطفا بهمون بگو... چطور میخوای این کار رو بکنی؟ تا جایی که همه میدونن من توأم و همونطور که پدرت گفت، هیچ مدرک امضا شدهای وجود نداره که ثابت کنه من واقعا کیام و چیکار کردم. کی قراره باورت کنه؟"
سینهی هری بخاطر غرش مفتخرش، پشتِ کمر لویی لرزید. "پدر من هنوز یه اِرله!" امگا از بین دندونهای چفت شدهاش غرید."مردم حرفش رو باور میکنن."
لویی خندید و با بدجنسی لبخندی به برادرش زد. "ارلی که پول و اعتبارش رو از دست داده... آلفایی که کل عمرش رو به سواستفاده و آزار امگاها یا مردم ضعیفتر از خودش گذرونده و از خودش یه احمق، در مقابل مقامات بالارتبه ساخته. اون پیش هیچکس، هیچ احترامی نداره... و بعد ما تو رو داریم... پسرِ امگای بدبختش!" لویی با دلسوزیِ ساختگیای گفت.
"کی قراره باورت کنه وقتی هر کسی که باعث ناراحتیت شده یا توی روزی که بد عنق بودی باهات حرف زده رو مورد تمسخر قرار دادی و نابودشون کردی؟ همیشه فکر میکردم من آدم بدیام اما وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم توی دنیا آدمهای ناقص و آدمهای شیطانی وجود دارن... من یه آدم خیلی ناکامل و ناقصم، اما تو و پدرت جزو دستهی شیطانی هستید."
"فکر میکنی من این رو میخواستم؟ منم یه قربانیام!" الستر دستش رو به سینهاش کوبید و توجه لویی به برآمدگی غیر طبیعی سمت چپ لباسش جلب شد."اون بهم گفت به خاطر حاملگیم پنهان بشم. من فقط میخواستم توی خونه خودم و پیش دوستهام باشم!" "الستر!" اِرل با تعجب و ناراحتی گفت.
هری شقیقههاش رو ماساژ داد."چند تا داستان چرت و مثلا گریهدارِ دیگه باید بشنویم؟" آلفا غرید.
"حق انتخابهایی که تو زندگی داشتم به هیچ وجه عادلانه نبودند!" الستر تلاش میکرد تا لحن صداش رو بیحس نگه داره اما با هر کلمهای که میگفت، دل لویی بهم میپیچید. همهی اون حرفها دروغ بودند... تمام حرفهای هردوشون دروغ بود!
قبلا فکر میکرد که هر دو مثل همدیگهان... سیبهایی از درون پوسیده از یه بهشت قلابی! اما لویی تاریکی وجودش رو پذیرفته بود، زشتی ذاتش رو در آغوش کشیده بود و میدونست که یه قربانی نیست، چون این خودش بود که هر تصمیم رو گرفته بود. الستر میتونست تا ابد به این بازی ادامه بده، بازیای که لویی به دنیا اومده بود تا توی اون ببازه! پس تصمیم گرفت هر چه زودتر بازیِ اون پسر رو تموم کنه.
"تصمیمات و انتخابات تو آمیخته به درد و عذابن و هیچ چیزی در موردشون ندارم که بگم... با این حال، منم کسی بودم که از کارها و سابقهی تو استفاده کردم و تلاش کردم تا به چند نفر آسیب بزنم... اما تصمیماتی که تو گرفتی - و نه در مورد حاملگیت حرف نمیزنم - کارهایی که کردی فقط به تو منفعت میرسوندند. تو یه قربانی نیستی، تو یه شیادی!"
"من اصلا نمیدونم تو داری راجع به چی حرف میزنی!" "چیزی که توی جلیقهات پنهان کردی رو نشونمون بده." نفس الستر واضحا توی سینه حبس شد."چی... چرا؟" پرسید و لبههای کتش رو بیشتر از قبل به هم نزدیک کرد.
"عکسهایی که ازمون توی اون کوچه گرفته بودند رو یادته، عشق؟" لویی با صمیمیت رو به شوهرش گفت و افراد توی اتاق رو نادیده گرفت.
هری هومی گفت و بینیش رو روی گردن لویی کشید. "توشون خیلی عالی به نظر میرسیدیم، داشتم فکر میکردم که قابشون کنم." "تمرکز کن عشقم" "بله، اون عکسها... یادمه."
"خب، میدونی... برادر من یه عادت قدیمی داره. از نقاط ضعف بقیه استفاده میکنه تا بعدا ازشون بهره ببره. اما خب... اخاذی کردن، بدون یه مدرک خوب به چه درد میخوره؟ پس اون به خودش زحمت میده و از هر چیز خجالت آوری که میبینه با یه دوربین که توی جلیقهاشه عکس میگیره، مخصوصا از لحظات خصوصی دوستانش!" به بخش کوچیکی از دوربین که از گوشهی لباس الستر بیرون زده بود اشاره کرد، قبل از اینکه اون پسر با کتش خودش رو بپوشونه."به اعتماد همه خیانت میکنه تا خودش رو بالا بکشه. و حالا که بهش فکر میکنم، به نظرت عجیب نیست که بعد از اینکه به اجبار ازدواج کردیم دیگه هیچ نامه تهدیدآمیزی برامون نیومد؟"
"اجبار کلمه مناسبی نیست، هانی." آلفا گردنش رو به آرومی گاز گرفت. "هری..." لویی خندهاش رو کنترل کرد و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه."حق با توئه... قطعا عجیبه."
لویی سرش رو به سمت اون دو مرد عصبانی برگردوند."جناب دوک بهتون حق انتخاب دادند." سرش رو با افتخار بالا گرفت... هر چی نباشه اون حالا یه عضو سلطنتی بود، پس باید مثل یکی از اونها رفتار میکرد. "خودتون رو از شرمساری نجات بدید و فرصتی که داره بهتون میده رو قبول کنید."
"من نمیتونم توی فقر و بدبختی زندگی کنم! یه جای نزدیکتر برام در نظر بگیرید که مناسب باشه و منم ساکت میمونم. قول میدم. میتونید هر کاری خواستید با پدرم بکنید اما من لایق این نیستم... بزرگ شدن با اون همه توقعی که ازم داشت به اندازه کافی برام سخت بوده."
"من همه چیز بهت دادم!" اِرل با لحن شکستهای گفت."حتی وقتی که از یه آدم دون پایه حامله شدی کاملا ازت حمایت کردم. تو کسی بودی که برای به دست آوردن دوک نقشه کشیدی و وقتی نقشهات جواب نداد، من گفتم که میتونیم اون رو جای تو بیاریم. فکر میکنی آوردن اون پسر، که توسط مردی که با تمام وجود ازش متنفر بودم بزرگ شده، کار راحتی بود؟ پسری که درست مثل مادرش رفتار میکرد؟ این مثل شکنجه بود اما من این کار رو برای جفتمون انجام دادم! چون فکر میکردم تو داری کم کم عقلت رو از دست میدی!"
"و ببین نقشهات ما رو به کجا رسونده..." الستر با کنایه به پدرش گفت و لبهاش رو جمع کرد.
"بیا چیزی که بهمون پیشنهاد دادن رو قبول کنیم. نمیبینی که هردوشون دیوونهان؟ اگر اصرار کنیم ممکنه ما رو بکشن!" الستر دندونهاش رو به هم فشرد."ترجیح میدم بمیرم تا اینکه فقیر باشم!"
هری و لویی نگاهی رد و بدل کردند و لبهاشون رو به هم فشردند تا جلوی لبخندشون رو بگیرند. هردوشون میدونستند که احتمالا لحظهی مناسبی برای خندیدن نیست.
در نهایت، دوک بوسهای روی شونهی لویی گذاشت و بعد گلوش رو صاف کرد. "فکر کنم به طور کامل متوجه نشدید وقتی که گفتم انتخاب دیگهای ندارید، منظورم چی بود... احتمالا زیادی مشغول نقشه ریختن برای اخاذی از بقیه بودی که متوجهی تغییر اعضای دربار، توی این مدتی که پنهان شده بودی، نشدی اما فکر میکنم پدرت چیزهای بیشتری بدونه."
چهرهی ارل با گیجی در هم کشیده شد، قبل از اینکه متوجهی حرفی که هری زده بود، بشه. "نه..." با لحنی شوکه و چشمهایی ترسیده گفت.
"اوه..." نیشخندی روی لبهای هری نشست. "پس میخوای بگی تا الان نفهمیده بودی اون آلفاهایی که مثل تو کتک خورده و زخمی پیدا میشدند، یه مشت آلفای معمولی نبودند؟ چند دقیقه وقت نذاشتی و فکر نکردی تا بفهمی که همگی یا اعضای دربار و یا مجلس بودند؟ حالا هر دوی اونها، پر از افرادین که من بهشون اعتماد دارم. در حقیقت پادشاه فقط اونجا حضور داره، این ما هستیم که تصمیم نهایی رو برای هر چیزی میگیریم."
"نه، امکان نداره... نمیشه- یه نفر باید متوجه شده باشه. چیزی که تو میگی یه- یه کودتاست! همین که پادشاه متوجه این موضوع بشه کارت تمومه!"
"سالهاست که دارم از درون نابودتون میکنم و شما حتی نتونستید متوقفم کنید... و نه به خاطر جایگاهم... بلکه به خاطر اینکه اینقدر درگیر خودتون و کارهای خودخواهانهتون بودید که فکر میکردید میتونید همه چیز رو از چشم دیگران پنهان کنید. و نه، این یه کودتا به حساب نمیاد وقتی که تمام اون آلفاها تصمیم گرفتند خودشون از سِمَتشون استعفا بدن."
"اونها به خاطر تو مجبور به این کار شدند!" اِرل با شجاعت تازه به دست آوردهای فریاد کشید، انگار که فکر میکرد هری به چیزی اعتراف کرده که اون میتونه در آینده ازش استفاده کنه؛ اما با توجه به عطر آروم بدن شوهرش، لویی مطمئن بود که آلفا چیزی رو لو نداده که به درد اون مرد بخوره. هری خودش میخواسته که اون حرف رو بزنه تا همهی اونها بشنون و بدونن که قادر به انجام چه کارهاییه و در حقیقت چقدر قدرتمنده.
"تو هیچ انتخابی غیر از اینکه استعفا بدن و مقامشون رو رها کنند، براشون نذاشتی! چطور میتونی الستر رو بابت کاری که خودت هم انجامش دادی، قضاوت کنی؟"
"الستر به دنبال نقطه ضعف آدمهای بیگناهه، اما من جرایم آلفاهای فاسدی رو پیدا میکنم که بدون مجازات از زیر کارشون در رفتند. من ازشون اخاذی نکردم، فقط مدارکِ مربوط به کارهایی که همه ازشون خبر داشتند اما جرات بیانش رو نداشتند رو منتشر کردم و بعد از اون، این خودشون بودند که همدیگه رو لو میدادند به امید اینکه من کاری باهاشون نداشته باشم! اون اوایل، وقتی که پیشنهاد دادی با پسرت ازدواج کنم، فکر میکردم این فقط فکر و کار توئه و دلم براش میسوخت... اما حالا میبینم که این یه کار تیمی بوده. فکر کنم اگر پیشنهاد من رو نپذیرید نشریاتِ رسواییِ فردا، قراره دو برابر پُر بارتر بشن!"
"سه برابر." الستر بعد از سکوت طولانیای به حرف اومد."همسر تو هم قراره از این قضیه، درست به اندازه ما، تحت تاثیر قرار بگیره."
این حرفش در واقع هوشمندانه بود؛ چون این بار تهدیدی در کار نبود، فقط یه حقیقت رو به زبون آورده بود.
"اون با آلفایی که کنترل حکومت رو به دست داره ازدواج کرده، مطمئنم مشکلی براش پیش نمیاد." پهلوی لویی رو فشرد و آهی کشید. "خب، خوش گذشت... حالا وقتشه که برید. بیورن همه چیز رو برای سفرتون آماده کرده و من نمیخوام بگم شما گروگان منید اما اگر تلاش کنید تا کار مشکوکی انجام بدید، افراد من میدونن که باید باهاتون چیکار کنند. بعد از اینکه به خونه جدیدتون رسیدید بستگی به خودتون داره که چیکار کنید اما یادتون باشه، من در مورد اینکه اگر دوباره همسرم رو تهدید کنید زندگیتون رو جهنم میکنم، شوخی نمیکنم... و منظورم کشتنتون یا رسوا کردنتون نیست! منظورم یه شکنجهی ابدیه! پس بیاید همه چیز رو همونطور که من میخوام خوب و آروم نگه داریم. هانیِ من درست گفت... من بهتون یه حق انتخاب دادم." آلفا لبخند مهربونی تحویل لویی داد و با لحن خشنی رو به اون دو ادامه داد."پس عاقلانه انتخاب کنید!"
پنج مرد ترسناک وارد اتاق شدند و اِرل و الستر رو به بیرون از خونه هدایت کردند. لویی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و به این فکر میکرد که آیا کار درستیه که یه بچه بیگناه رو به دست دو مرد، که فقط به پول و جایگاهشون اهمیت میدن، بسپرن یا نه.
"مشکلی براش پیش نمیاد." هری نفسش رو کنار گوش لویی بیرون داد. "افراد من دائما اوضاعش رو بررسی میکنند و اگر باهاش بد رفتاری بشه، به من اطلاع میدن." کنار فک لویی رو بوسید. "حالا بگو ببینم..." با مهربونی زمزمه کرد. "دلت برام تنگ شده بود، دارلینگ؟"
جوری که اون کلمه رو گفت، باعث شد بدن لویی مورمور بشه. کلمهای که بعد از ازدواجشون دائما با اون صداش میزد و از قضا، نام خانوادگی اصلیش بود.
نفس عمیق و لرزونی کشید. "تو میدونستی..."
✦✦✦
اکثرا راجع به این قضيهی دارلینگ درست حدس زده بودید😂 از همین تریبون بابت دقتتون بهتون تبریک میگم😚🍫
حسابی با این چپتر مهربون باشید تا ببینم میتونید قانعم کنید که شب چپتر بعدی رو آپ کنم یا نه👀
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro