Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Ch. 28

⭐+💬

لویی صبح روز بعد با بوسه‌های نرم و صدای غرش ملایمی که باعث می‌شد عضله های بدنش آروم بشن، بیدار شد. توی عمرش هیچوقت حتی فکرش رو هم نمی‌کرد که یه روز این شانس رو داشته باشه تا احساسی که الان داشت رو تجربه کنه. احساسش دیگه ربطی به ارتباط فیزیکیشون نداشت، بلکه به خاطر حس درک شدن بود. یه نفر رو پیدا کرده بود که تاریک‌ترین بخش‌های وجودش رو درک می‌کرد و اون رو پذیرفته بود. کسی که آماده بود تا همراهش دنیا رو به خاک و خون بکشه. لویی کنار هری خود حقیقیش بود.

"حالت چطوره هانی؟" هری کنار گوش لویی زمزمه کرد و دست‌های بزرگش در حال نوازش کردنش بودند. "نرم و شیرین؟" آلفا ترقوه‌های پسر رو بوسید. "خوشمزه و گرم و نرم؟" لویی ریز خندید. "یکم گیجم."

"خب من از نسخه‌ی گیجت هم خوشم میاد." هری گفت و زبونش رو روی فک لویی کشید. "امروز خیلی بوی خوبی میدی."

"چون احساس خوشحالی دارم." امگا صادقانه گفت و از لحظات خالصانه و نادرش همراه با شوهر هیولاش لذت برد.

"اوه آره؟" هری لبخند بزرگی زد... لبخندی که تا به حال لویی مثلش رو ندیده بود. لبخندی پر از عشق و خواستن. "اوهوم. فاجعه‌بار نیست؟" لویی خط فک تیز هری رو نوازش کرد.

"کاملا مصیبت‌باره." دوک پیشونیش رو به پیشونی لویی چسبوند و منتظر فشار آروم همیشگی از طرفش شد. نمی‌دونست کی این کار تبدیل به حرکتی برای نشون دادن علاقه‌شون شده‌. حرکت خاصی نبود و یه چیز احمقانه بود که با کلمن انجامش می‌داد، چون اون دو راه‌های زیادی برای ارتباط برقرار کردن نداشتند. این کارش با کلمن فقط سه معنی داشت... بخور، استراحت کن، دوستت دارم. و حالا هر وقت که هری این حرکت رو انجام می‌داد، باعث می‌شد قلبش با شادی پر بشه. "منم خوشحالم." آلفا زمزمه کرد و بینیشون رو به هم کشید. "خیلی خوشحال."

صداقتی که توی حرف‌هاش بود قلب لویی رو ذوب می‌کرد.

'دلم می‌خواد هر دومون رو بسوزونم و ببینم که می‌تونیم از خاکسترش دوباره متولد بشیم!'

لویی دهنش رو باز کرد و نمی‌دونست حرف بعدیش قراره هردوشون رو راحت کنه یا فقط دروغ دیگه‌ای روی کوه دروغ‌هاش باشه اما صدای در زدن باعث شد هر دو از جا بپرن و سکوت لذت بخش اتاق شکسته بشه.

صدای غرش هشدار دهنده‌ای از گلوی هری شنیده شد. "کی اونجاست؟"

"سرورم" بیورن با لحن عجیبی گفت و با چشم‌های بسته سرش رو از بین در عبور داد. "متاسفم که مزاحمتون میشم سرورم. اما آقای تاملینسون می‌خوان شما رو ببینن... ظاهرا کارشون ضروریه."

لویی می‌تونست تنش رو توی صورت و بدن هری، با شنیدن اسم اون مرد، ببینه. "بهش بگو بعدا توی دفترم به دیدنم بیاد." سکوت آزاردهنده‌ای به وجود اومد، قبل از اینکه صدای بیورن دوباره توی اتاق بپیچه."قربان ایشون اینجا هستن." با لحن ملایم و سر پایین افتاده‌ای گفت."ببخشید؟!" صدای هری آروم و ملایم بود، درست مثل دریایی قبل از طوفان.

"ایشون- ایشون خیلی شرایط بدی دارن سرورم. خیلی مضطربن و درخواست کردن یا پسرشون رو ببینن یا با شما صحبت کنن. بهشون گفتم که صبر کنن اما-"

"کافیه!" هری فریاد زد. "یا مسیح... بیورن" غرید و از جا بلند شد. "باعث میشی در مورد محافظانی که استخدام کردم دچار تردید بشم."

بیورن بیشتر از قبل سرش رو خم کرد."من واقعا متاسفم سرورم. این فقط- فکر کردم که یه موضوع خانوادگی و مهمه و..."   "تو دیگه داری کجا میری؟" هری، وقتی که لویی رو در حال پوشیدن لباسش دید، حرف خدمتکارش رو قطع کرد."میرم ببینم چی می‌خواد." لویی تلاش کرد تا آروم بمونه و گره‌ی لباسش رو با دست‌های لرزون بست.

اِرل اینجا چیکار می‌کرد؟ یعنی در مورد الستر بود؟ چه دلیل دیگه‌ای غیر از اون برای خراب کردن یه روز عادی وجود داشت؟

"نمی‌خوام امروز راجع به هیچ چیزی استرس بگیری."هری گفت و لویی رو به سمت خودش کشید تا جایی که سر لویی به سینه‌اش چسبید. "برو دوش بگیر یا کلمن رو ببین." با صدای آرومی زمزمه کرد. "بذار من باهاش سر و کله بزنم. مطمئنم که فقط پول می‌خواد."

لویی سرش رو به طرفین تکون داد." من- نه." لویی گفت و تمام توانش رو جمع کرد و از آغوش آرام‌بخش و عطر لذت‌بخش شوهرش فاصله گرفت. "منم باهات میام"

نگاه هری قابل خوندن نبود اما در هر حال سرش رو تکون داد و دستش رو جلو برد تا دست لویی رو بگیره. به محض اینکه از اتاق بیرون اومدند، اِرل رو دیدند که زیر لب ناسزا می‌گفت.

"توی سلیطه!" اِرل رو به لویی غرید. "به جای خون، زهر توی رگ‌های تو جریان داره!"

ابروهای لویی با تعجب بالا پرید و چند بار پلک زد. خب این غیرمنتظره بود.

هری دست امگا رو با اطمینان فشرد. "فقط به خاطر اینکه دلیل متولد شدن همسرم بودی، بهت احترام می‌ذارم و از روی کنجکاوی ازت می‌خوام دلیل این رفتارت رو توضیح بدی." آلفا با جدیت گفت و لویی به خوبی می‌تونست تغییر خطرناک عطر بدنش رو تشخیص بده.

"یه نفر به خونه‌ام اومد و گفت که این سلیطه تلاش کرده شما رو مسموم کنه، سرورم." اِرل غرید و با انزجار نگاهی به لویی انداخت. امگا نفسی رو که نمی‌دونست نگه داشته رو از روی راحتی بیرون داد. الستر هنوز پیدا نشده بود.

"واقعا خیالم آسوده شد که دیدم حالتون خوبه. پسر من حق نداره چنین حرکت شنیعی رو در حق آلفاش انجام بده و فکر کنه که کارش بدون جواب می‌مونه!" اِرل تلاش کرد تا به لویی نزدیک بشه اما دوک مقابلش قرار گرفت و بینشون فاصله انداخت.

"و چی باعث شده فکر کنی که حق اظهار نظر در مورد زندگی مشترک من رو داری؟" بوی تلخِ خطر، کاملا به عطر آلفا چیره شده بود.

اِرل به خودش لرزید. "سرورم. اون یه آدم فاسده. یه جایی رو می‌شناسم که می‌تونن آدم‌هایی مثل اون رو درست کنن. فقط به من اجازه بدید که به همه چیز رسیدگی کنم."

غرش بلند هری، با نزدیک شدنش به اِرل همزمان شد."همسر من بوی توت و وانیل میده و تو بوی گند مشروب و بدبختی... قبل از اینکه بتونی دستت رو بهش بزنی، گلوت رو پاره می‌کنم!"

لویی آهی کشید."هیچ حمام خونی نزدیک اتاق من راه نندازید." عضلات کمر هری به وضوح با شنیدن صداش آروم شدند. "البته هانی." از روی شونه نگاهی به امگا انداخت و لبخندی تحویلش داد."بیورن" هری خطاب به بتا گفت."راه خروج رو به اِرل نشون بده."

اِرل از خدمتکار فاصله گرفت. "سرورم، فقط این نیست!" مرد با عصبانیت گفت."اون شخصی که این خبر رو بهم رسوند، سعی کرد تا ازم اخاذی کنه. گفت آدم‌هایی رو می‌شناسه که برای اون روزنامه‌های مسخره کار می‌کنن و بهشون همه چیز رو میگه. این کار نه تنها من رو، بلکه ازدواج شما رو هم نابود می‌کنه. اون‌ها دست از سر الستر برنمی‌دارن."

یه تغییر دیگه توی عطر شوهرش به وجود اومد و حالا در کنار بوی خطر، بوی شکر سوخته هم به مشام می‌رسید و لویی متوجه شد که آلفای قدرتمندش کمی ترسیده. "خودم بهش رسیدگی می‌کنم. بیورن..." با صدای آرومی گفت و بیورن سرش رو تکون داد و بازوی اِرل رو گرفت."چشم سرورم. آقا لطفا همراه من بیاین." با لحن مودبانه‌ای گفت اما لحنش کاملا بر خلاف نگاه خشن و فشاری بود که به بازوی اِرل وارد می‌کرد تا اون رو از خونه بیرون کنه.

"حالا باید چیکار کنیم؟" به محض اینکه پدرش و بیورن از دیدشون خارج شدند، لویی از شوهرش پرسید.

"در مورد پدرت یا خدمتکاری که دیشب اخراج کردم؟" هری گفت و کش و قوسی به بدنش داد که باعث شد گره‌ی لباسش باز بشه و عضلات سینه‌اش پدیدار بشن. بوی شکر سوخته حالا از بین رفته بود و لویی حس می‌کرد که آلفا راه حلی پیدا کرده.

"در مورد اون خدمتکار... نمی‌تونیم بلایی سر پدرم بیاریم، می‌تونیم؟"

هری بهش نگاه کرد و گوشه‌ی لبش به آرومی به بالا مایل شد. "تو دلت می‌خواد چیکار کنیم؟" آلفا پرسید و وارد اتاق شد و مشغول برداشتن لباس‌هاش از کف اتاق شد. لویی همونطور که گوشه‌ی ناخنش رو می‌جوید به دنبال هری راه افتاد."ساکتشون کنیم؟"

هری نیشخندی زد و روی تخت نشست. "داری بهم میگی یا ازم می‌خوای دارلینگ؟" آلفا پرسید و لویی رو روی پاهاش نشوند و دست‌های بزرگش رو روی شکمش بهم قفل کرد.

"من..." لویی بزاقش رو قورت داد. اگر الستر بود توی این موقعیت چیکار می‌کرد؟ به هر حال این زندگی اون بود که در خطر بود، نه زندگی لویی! اومدن اِرل فقط باعث شده بود تا از رویاهاش بیرون کشیده بشه.

"دارم بهت میگم!" بعد از چند لحظه سکوت، بوسه‌هایی که شوهرش روی شونه‌اش می‌نشوند رو نادیده گرفت و گفت... صداش حتی به گوش خودش هم مردد به نظر می‌رسید. "می‌تونیم خیلی سریع این موضوع رو خاتمه بدیم."

هری کنار گوشش هومی گفت. "البته که می‌تونیم، اما این واقعا چیزیه که می‌خوای؟" لویی اخمی کرد و لبش رو گاز گرفت... درگیری ذهنیش کاملا واضح بود.

حقیقت این بود که اگر به اون بستگی داشت، نمی‌خواست که هیچکس آسیبی ببینه. تصمیمات سختی رو گرفته بود تا به جایی که هست، برسه و واقعا دلش می‌خواست دست از اون کارهاش برداره. سرش رو برگردوند و به هری نگاه کرد و نگاه مرد باعث شد تا تصمیم گرفتن براش ساده‌تر بشه. آلفا جوری به لویی نگاه می‌کرد، انگار که هر کاری اون پسر ازش بخواد براش انجام میده.

توی تمام سال‌های عمرش لویی خیال می‌کرد ترجیحش اینه که به جای یه معبد، یه ویرانه باشه. یه معبد زیبا اما قابل تخریبه ولی یه ویرانه رو نمی‌تونی تخریب کنی، چون چیزی ازش باقی نمونده و کاملا نابود شده‌ست. ویرانه‌ها بابت زیباییشون تحسین نمیشن اما تمام نبردها و داستان‌هایی که پشت سر گذاشتن، قابل ستایشن و در خاطر دیگران باقی می‌مونن.

دوک مثل یه معبد باهاش برخورد می‌کرد و ویرانه‌ی وجودش رو می‌پرستید. تشویقش می‌کرد تا مهربان‌ترین و آسیب‌پذیرترین نوعِ خودش باشه و بهش حس خواسته شدن می‌داد. می‌تونست خوشحال باشه، می‌تونست بترسه، می‌تونست بی‌رحم باشه و لازم نبود احساساتش رو پنهان کنه؛ چون کسی رو داشت که مراقبش بود و حمایتش می‌کرد.

"نمی‌خوام که ساکتشون کنی." نفسش رو بیرون داد. "و همینطور نمی‌خوام که اون خدمتکار اون شایعات رو پخش کنه."

"این هانیِ منه!" هری لبخند آروم و مهربونی بهش زد. "نگران نباش، من بهش رسیدگی می‌کنم."  "بهش آسیبی نزن."

آلفا گوشه‌ی لبش رو بوسید. "هر چی تو بگی." مرد با مهربونی زمزمه کرد."الان باید برم و به چند تا کار رسیدگی کنم." آلفا گفت و بینیش رو پشت گوش امگا کشید."شب می‌بینمت؟"

لویی سرش رو تکون داد اما قبل از اینکه از روی پای شوهرش بلند بشه، آلفا اون رو به خودش چسبوند. "باز هم بهم چایی میدی؟" دوک با لبخند امیدواری پرسید. لویی لبخندی به روش زد، احساس خوشحالی می‌کرد."دیگه از چایی خبری نیست."

هری به جلو خم شد و بوسه‌ی کوتاهی روی لب لویی گذاشت و باعث شد امگا با نارضایتی آه بکشه. "واقعا؟"  "اوهوم." لویی گفت و چشم‌هاش هنوز به خاطر بوسه‌شون بسته بود."پس خوش به حال من!" هری پیشونیشون رو به هم چسبوند. "خوش به حال تو..." لویی سرش رو کوتاه تکون داد و پیشونیش رو به آرومی به پیشونی آلفا فشرد.

✦✦✦

به اصرار خودتون امروز آپش کردم اما این چپتر در واقع سهمیه‌ی فرداست😂 اگر بتونم چپتر بعدی رو زودتر آپ می‌کنم اگر نه که همون چهارشنبه.

دوستتون دارم💚

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro