Ch. 25
این قسمت تا الان طولانیترین چپتر این بوکه... باهاش مهربون باشید🥺💚
⭐+💬
✦✦✦
چیزهایی که گالا بهش گفته بود واقعا برای لویی جواب نمیداد. هر موقع که دوک رو لمس میکرد، اون مرد با گیجی و همینطور سوءظن بهش خیره میشد. البته از نوع لباس پوشیدنش تعریف نکرد، چون مهم نبود که چقدر خوب لباس بپوشه، آخر شب با لباسهای خونی به خونه برمیگشت.
امگا اصلا نمیدونست که شغل و کار اون مرد چیه، اما مطمئن بود که یه ربطی به آدمهایی که کتک خورده، گوشه گوشهی شهر پیدا میشن، داره؛ پس قطعا قرار نبود بره و بهش بگه که 'سلام عزیزم، توی روزنامه خوندم که دیروز کارت عالی پیش رفته! چند نفر رو تقریبا کشتی؟ چهار تا بود یا پنج تا؟ میدونستی جوش شیرین برای پاک کردن لکهی خون از روی لباس معجزه میکنه؟ بگذریم، کراوات قشنگیه!'
لویی آهی کشید و لباس ابریشمی و بدن نمایی رو به تن کرد که پایینش با تورهای سفید رنگ تزئین شده بود و اینقدر نرم و لطیف بود که احساسش مثل لمس بال پروانه روی پوستش بود.
"چه بلایی سر برهات اومده-" لرد استایلز به محض اینکه نگاهش به لویی افتاد، خشکش زد و دهنش باز موند.
"میدونستم که دفعه قبل هم در نزدی!" لویی چشمهاش رو ریز کرد و انگشت اتهامش رو به سمت دوک گرفت.
آلفا چند باری پلک زد و ابروهاش توی هم گره خورد. "در زدم! تو حواست پرت بود و نشنیدی" "خودت خوب میدونی که داری دروغ میگی!" لرد نیشخندی زد. "برای چی دروغ بگم؟ فقط اعتراف کن که شنواییت اونقدر هم که فکر میکنی، خوب نیست!"
"نه تنها شنوایی من خوبه، بلکه فوق العادهست!" لویی دستهاش رو جلوی سینه بهم گره زد و سرش رو با غرور بالا گرفت."در واقع بهترین حسِ شنوایی توی شهر مال منه!"
دوک چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. "برای چی گفتی بیام اینجا؟" اوه درسته... تقریبا نقشهاش رو فراموش کرده بود... درست مثل همیشه! همونطور که به دوک نزدیکتر میشد، لباسش رو مرتب کرد. "در مورد کلمنه..."
"میدونم که در مورد برهاته. چه بلایی سرش اومده؟ کجاست؟" دوک نگاهش رو از لویی گرفت و چشمهاش توی اتاق گردوند تا دنبالش بگرده. "اون خوابه" لویی به نزدیک شدنش ادامه داد تا اینکه فقط چند سانتی متر بینشون فاصله بود.
از این فاصله لویی میتونست عضلات آلفا رو از زیر دکمههای نیمه باز لباسش ببینه. میلی که به لمس کردنشون داشت، بدن لویی رو گرم میکرد. چقدر این شرایط براش طعنه آمیز بود. اون مجبور بود نقشه بریزه تا بتونه دوک رو فریب بده، در حالی که آلفا مجبور نبود هیچ کاری برای فریبش انجام بده؛ لویی همون موقع هم از دست رفته بود.
"پس حالش خوبه..."
"البته که حالش خوبه" لویی با گرهی بند لباسش بازی کرد. "چرا نباید خوب باشه؟" از زیر مژههای بلندش نگاهی به آلفا انداخت. "خب، تو کسی رو دنبالم فرستاده بودی..." "اوه درسته!" سرش رو روی شونه خم کرد و لبخند خجالتیای زد. "کلمن نمک میخواد"
"نمک..." آلفا با تعجب تکرار کرد و هیچ حرکتی نمیکرد تا لویی بدونه که آلفا بهش میلی داره یا نه... و خب، همین یه نشونه برای منفی بودن جواب سؤالش نبود؟
"بله، یه سنگ نمک" لویی یکی از شونههاش رو با ظرافت بالا آورد تا یقهی لباسش سر بخوره و پوستش مشخص بشه. "اونی که الان داره تقریبا داره تموم میشه و اون به سنگ نمک بیشتری احتیاج داره." دوک چشمهاش رو ریز کرد. "برای چی برهات سنگ نمک میخواد؟"
"مشخصه... برای مواد مغذیش!" لویی گفت و تمرکزش رو روی تکون دادن مداوم شونهاش گذاشت تا بلکه اون پارچه بیفته. "داری چیکار میکنی؟"
"دارم ازت یه سنگ نمک برای کلمن میخوام دیگه!" لویی جواب داد و کلافه شده بود چون وقتی که گالا این حرکت رو انجام میداد به نظر ساده می اومد."منظورم شونهات بود..." نگاه لویی روی هری نشست. "مشکل شونهام چیه؟!" "خب من همین رو ازت پرسیدم... "
"شونهام هیچ مشکلی نداره!" با بداخلاقی گفت و همون موقع پارچهی لباسش تصمیم گرفت که از روی شونهاش سر بخوره.
نیشخندی روی صورت دوک نشست. "داری برام لخت میشی، دارلینگ؟" با شیطنت پرسید و بازوش رو دور کمر لویی پیچید و اون رو به خودش نزدیکتر کرد. زانوهای امگا بخاطر نزدیکیشون سست شده بودند، پس از همین بهونه برای لمس کردن سینهی محکم آلفا استفاده کرد.
"نه... البته که نه!" لویی نفسش رو بیرون داد. "چرا باید برای تو لخت بشم؟ الان دیگه میتونی بری."
"مطمئنی این چیزیه که میخوای؟" دست آزاد آلفا به سمت صورت لویی حرکت کرد و انگشت شستش نوازشگرانه روی لب پایینش کشیده شد. امگا به سادگی دهنش رو کمی باز کرد و به آلفا این اجازه رو داد تا لبش رو با انگشتش به بازی بگیره.
"چی باعث شده فکر کنی که این خواستهی من نیست؟" به آرومی گفت و زبونش روی نوک انگشت آلفا کشیده شد. "اول به خاطر اینکه جوری من رو نگه داشتی که انگار جونت بهش وابستهاس و دوم اینکه، داری وسوسه کنندهترین بوی ممکن رو از خودت ساطع میکنی." دوک با لحن بیحسی گفت و ذرهای از احساساتش رو به لویی نشون نداد، در صورتی که لویی به شفافی آب بود. "اوه..." لویی زمزمه کرد و از نگاه کردن به آلفا خودداری کرد."هنوز یه همخوابه پیدا نکردی؟"
لویی سرش رو به طرفین تکون داد."زین بهم گفت که چطور باید انتخابشون کنم و من از روشش خوشم نیومد." "چرا؟" لویی شونهای بالا انداخت، حس میکرد دستش رو شده و خجالت زده بود."خب تو بینشون دنبال کسی میگردی که میخوای اما نمیدونی که چطور کارشون به اونجا کشیده شده! اینکه واقعا میخوان اونجا باشن یا نه. این حالم رو بد میکنه... اینکه اینجوری از یه انسان سواستفاده بشه. مهم نیست که جایگاهشون چیه... این کار نباید قانونی باشه!"
"راههای دیگهای هم هست. آدمهای زیادی اون بیرون هستند که ممکنه به تو علاقهمند باشن... تو خیلی زیبایی." لرد استایلز چونهی امگا رو گرفت و سرش رو بالا آورد و توی چشمهاش خیره شد.
چیزی توی صورت آلفا بود که لویی رو به فکر وامیداشت. آتیشی که پشت اون چشمهای سرد بود، نشانی از جنگ بیصدای درون آلفا بود."واقعا فکر میکنی من زیبام؟" به آرومی زمزمه کرد. "تو به اندازهی شرور بودنت زیبایی و فکر میکنم همین ویژگیت باعث میشه که آدمها دیوونهات بشن."
"و تو چی؟ من باعث میشم تو هم دیوونه بشی؟" لویی نمیخواست اون سوال رو بپرسه... واقعا نباید میپرسید؛ چون به محض اینکه اون کلمات از دهنش خارج شدند، ماسکِ بیتفاوتیِ دوک روی صورتش برگشت.
آلفا به پایین خم شد و نزدیک صورت لویی لب زد. "تو من رو خشمگین میکنی، این دو تا خیلی با هم فرق دارن."
"بله... البته" لویی به آرومی گفت و برای اولین بار توی عمرش احساس کرد که اسلیک* از روی رونهاش داره به سمت پایین سُر میخوره.
"اما این به این معنی نیست که من تو رو نمیخوام." دوک گفت و این بار لحن مهربونتری داشت؛ با این حال، هنوز هم نگاهش تهدیدآمیز بود همونطور که لباس بدن نمای لویی رو از روی شونههاش عقب میزد. "من قرار نیست سرم رو بخاطر تو یا هیچکس دیگهای به باد بدم... من یه آلفای قدرتمند و همینطور یه دوکم. اصلا اجازه ندارم که این کار رو بکنم!" دوک گفت و بوسهای روی گردن لویی گذاشت. اولین بوسهی لویی!
"اما اگر اجازه داشتی چی؟" به آلفا اجازه داد تا زبونش رو روی محل مارکش بکشه و خودش به آرومی گرهی لباسش رو باز کرد.
"با توجه به سوالت..." دوک با صدای خشداری، همونطور که با نوک سینهی پوشیده شدهی لویی بازی میکرد، گفت. "یا خیلی کنجکاوی یا خیلی حیلهگر."
حرکت محکم اما اذیتکنندهی انگشت شست دوک روی سینهاش، شیرینترین لذتی بود که توی عمرش تجربه کرده بود. به هیچ وجه فکر نمیکرد لمسِ این بخش از بدنش ممکنه چنین لذتی بهش بده.
نفس لویی سرعت گرفته بود اما باز هم دست از جواب دادن برنداشت. "اون فقط یه سوال بی منظور بود"
آلفا کمرش رو جلو برد و دیکش رو به شکم لویی چسبوند و باعث شد لویی، دیک سفت و پوشیده شدهاش رو از روی پارچهی نازک لباس خوابش حس کنه.
"هیتت چقدر نزدیکه؟" آلفا همونطور که لویی رو سنت مارک میکرد و بینیش رو روی گردنش میکشید، با صدای آرومی پرسید.
"نمیدونم، دارم دارو مصرف میکنم تا توی هیت نرم" "از کِی؟" لرد زیر گوش لویی غرید و امگا نالهی خجالت آوری سر داد. "از روزی که مصرفشون برام مجاز شد." "از روز عروسیمون؟" دستی که دور کمرش حلقه شده بود، پایینتر رفت و روی باسنش نشست. "بله" بازوهای لویی دور گردن آلفا پیچیده شد و باسنش رو بیشتر به دست دوک فشرد.
"تا حالا با کسی این کارها رو انجام دادی؟" دوک، دستش رو روی باسن لویی کشید. حالا اسلیک لویی تمام لباس خواب قشنگش رو خیس کرده بود. "شما قراره اولین تجربهی من باشید، سرورم." لویی همونطور که میلرزید، جواب آلفا رو داد.
"بهم بگو هری" آلفا گفت، قبل از اینکه لویی رو عمیق ببوسه. ترکیبی از زبون، دندون و بزاق دهان و لویی هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که یه بوسه بتونه اینطوری روی روحش اثر بذاره، که اونقدر عمیق و بیرحمانه تمام حواس بدنش رو به بازی بگیره و تمام نیازهایی که نمیدونست وجود دارن رو بیدار کنه.
ضربان قلبش مدام اسم هری رو فریاد میزد، همونطور که آلفا اون رو روی تخت میخوابوند، قبل از اینکه شروع به درآوردن لباسهاش بکنه.
با یه دست کاک سفتش رو توی دست گرفت و با دست دیگهاش شلوار و لباسزیرش رو پایین کشید و دیک بزرگش رو از تنگنا خلاص کرد. لویی با دیدن چکیدن قطرهای از پریکامِ مرد روی زمین، نالهای کرد و بدنش با فکر به اینکه کسی به قدرتمندی و زیبایی هری خواهانشه، با حس قدرت و نیاز پر شد.
با بیشرمی لباس خوابش رو بالا برد و پاهاش رو برای آلفا باز کرد و ورودی خیس شده با اسلیکش رو به نمایش گذاشت.
"بیشتر خودت رو باز کن." صدای هری چیزی شبیه به غرش بود. "از دستهات استفاده کن."
لویی با حس نیاز لرزید اما چیزی که بهش گفته شده بود رو انجام داد و به جای فقط باز کردن پاهاش، روی تخت به روی شکمش چرخید و باسنش رو برای هری به نمایش گذاشت و با هر دو دستش، لپهای باسنش رو از هم فاصله داد. سوراخش باز و بسته میشد و نبض میزد و برای پر شدن، اون هم برای اولین بار، التماس میکرد.
امگا، بوسهی هری رو روی سمت چپ باسنش حس کرد و ته ریش زبرش، به لذت بخشترین نحوهی ممکن، پوستش رو میسوزوند. "میخوام اولین بارت خاص باشه." آلفا، همونطور که به بوسیدن و لیسیدن اون پوست ظریف ادامه میداد، گفت. "تو قطعا یه روز باعث سقوط من میشی اما لایق یه تجربه خاص هستی." به محض اینکه زبونش با اولین قطره از اسلیک لویی برخورد کرد، صدای غرش خفهاش به گوش لویی رسید.
"اما این برای من خاصه..." همونطور که صورت گل انداختهاش توی تخت فرو رفته بود، با صدای خفهای گفت. "اینکه اینطوری منو میبوسی، اینکه اولین کسی هستی که منو اینطوری میبینی و لمسم میکنی..."
"من اولینِ توأم، نه هیچکس دیگهای... من... فقط من!" مرد غرید و شروع به لیس زدن باسن لویی کرد.
تحکم و مالکیتی که توی صدای هری بود، جوری که دستهاش پوستش رو لمس میکرد و جوری که با اشتیاق، خصوصیترین عضوش رو لیس میزد، باعث میشد لویی احساس کنه که از هر انسان زندهای زیباتر و ارزشمندتره.
اولین برخوردِ زبون هری با سوراخش، لرزهای به تنش انداخت. لویی چشمهاش رو بست و از روی لذت، صدای هق هقی از گلوش بیرون اومد. حس خیسیِ زبون هری که محکم و پی در پی روی سوراخش کشیده میشد و زبری ته ریشهاش روی قسمت داخلی باسنش، فراتر از تصورش بود.
دست لویی به سمت سر هری رفت و اون رو بیشتر به خودش فشرد. آلفا با شیطنت به آرومی دندونهاش رو توی پوستش فرو برد، قبل از اینکه زبونش رو توی سوراخ خیس و نیازمندش فرو ببره و جیغ پر از لذت امگا رو دربیاره. به تکون دادن زبونش توی سوراخ امگا ادامه داد تا اینکه لویی بیطاقت شد و حالا چیز بیشتری میخواست.
"نات..." با صدای لرزونی گفت. "آلفا، من ناتت رو میخوام... لطفا!"
لویی صدای غرش آلفا رو شنید و بعد دستش رو حس کرد که روی شکمش نشست و بالاتر اومد تا اینکه به سینهاش رسید و نوک سینهاش رو پیچوند و صدای نالهی نیازمند امگا رو بلند کرد و با دست دیگهاش به راحتی لباس خواب ظریفش رو پاره کرد.
"اینقدر بد میخوایش؟" هری با صدای خشداری گفت و نفس گرمش روی پوست باسن لویی نشست. "برای ناتم التماس میکنی..." پوست گل انداختهی باسنش رو گاز گرفت و با دست آزادش گوشت باسنش رو توی دستش فشرد. "بخاطر لمس دستهام داری گریه میکنی." انگشت شستش بین لپهای باسنش رفت و سوراخ نيازمندش رو نوازش کرد. "و برای حس کردن دهنم..." از پایین کمرش تا نزدیک شونهش رو لیسید و محکم توی گودی گردنش رو گاز گرفت. "فاک... من قراره هر چی که میخوای رو بهت بدم." لبهاش رو به گوش لویی چسبوند و با صدای بمی زمزمه کرد و لرزهای به بدن امگا انداخت.
"میخوام... تو رو میخوام... لطفا!" لویی ناله کرد و بخاطر عبور انگشت شست هری از سوراخش سرش رو از روی لذت عقب انداخت.
"وقتی اینقدر قشنگ التماس میکنی، چطور میتونم بهت نه بگم؟" هری گفت و انگشتش رو از سوراخ لویی بیرون کشید و قبل از اینکه لویی بتونه اعتراضی بخاطر حس خالی شدنش بکنه، کاک سفتش رو روی سوراخ لویی کشید و چند باری روش ضربه زد و با اسلیک، کاکش رو خیس کرد.
سر کاکش رو روی باسن لویی کشید و ترکیبی از اسلیک و پریکام روی پوستش به جا گذاشت. سرش رو خم کرد و به ترکیبی که ساخته بود زبون زد، قبل از اینکه بوسهای روی کمر لویی بذاره.
"فاک، میدونستم که ما دو تا با هم ترکیب خوشمزهای میسازیم!" آلفا گفت و سر کاکش رو روی سوراخ لویی گذاشت. با گذشتن عضوش از رینگ لویی زیر لب غرید. نفس لویی با حس اون حجم بزرگ توی سینه حبس شد. "جوری که عطر تو منو آروم میکنه... این- فاک!" به خاطر ورود آروم کاک آلفا، همزمان ناله کردند.
لویی احساس میکرد که هوا کم کم از ریههاش رخت میبنده و بدنش کاملا تحت اختیار هری قرار میگیره. دردی دوست داشتنی همراه با لذتی بینظیر، مانند چاقویی درون بدنش فرو میرفت. اشکهاش به آرومی ملحفهی زیر سرش رو خیس کردند.
آلفا اون رو به خودش نزدیکتر کرد و گونهاش رو لیس زد. "بس کنم؟" زیر لب غرید و بیشتر از اون قادر نبود چیزی به زبون بیاره. لویی به سرعت سرش رو به طرفین تکون داد و باسنش رو بیشتر از قبل عقب داد. "نه لطفا، خیلی پُرم... حسش عالیه"
"ببوسمت..." آلفا گفت و بوسههای شلختهش رو روی صورت لویی به جا گذاشت. امگا سرش رو کمی چرخوند تا لبهاش، لبهای دوک رو پیدا کنند. لبهاشون برای بوسهی بهم ریختهای بهم پیوستند، تماما ترکیبی از دندون و بزاق و زبون و اون بوسه حس فوق العادهای داشت.
آلفا ذرهای تکون نمیخورد و بدنش بخاطر کنترل خودش، میلرزید. بوسهشون رو تا حدی ادامه دادند که بدن لویی مثل شکلات آب شده وا رفت... نرم و کاملا آمادهی خورده شدن. لویی به آرومی شروع به تکون دادن خودش کرد و به خوبی کاک هری، که توی بدنش بود، رو احساس میکرد و با ریتم لذتبخشی، که حرکات خودش ساخته بود، به بدنش وارد و از اون خارج میشد.
سعی کرد حرکات مختلف رو امتحان کنه، با تکونهای دایرهوارِ پایین تنهاش که لذت رو ذره ذره به بدنش تزریق میکردند، شروع کرد و بعد خودش رو با شدت تکون داد و چشمهاش از روی لذت بسته شد.
به آلفا دروغ نگفته بود، قبلا خودارضایی کرده بود، حتی با چند تا انگشت خودش رو باز کرده بود اما هیچ چیز قابل مقایسه با حس کاک دوک درونش نبود. جوری بود که انگار داشت اون رو میشکافت و در عین حال، دوباره تکههاش رو بهم میچسبوند. هری به لویی اجازه داد تا از دیکش هر طور که میخواد و هر چقدر که میخواد استفاده کنه، تا وقتی که بدن امگا به لرزش افتاد و به آلفا التماس کرد تا حرکت کنه، تا چیز بیشتری بهش بده.
هری پایینتنهش رو به لویی کوبید، درست مثل کاری که امگا چند دقیقهی پیش انجام میداد اما این دفعه با حرکتش چیزی رو لمس کرد که باعث شد جلوی چشمهای امگا سیاه بشه و بدنش از روی لذت آتیش بگیره. بخشی از حواسش روی ناتی بود که درونش در حال شکل گیری بود اما بیشتر روی ضربات محکم آلفا تمرکز کرده بود که رینگش رو دردناکتر از لحظات قبل میکرد و نقطهای که داخلش بود رو هدف قراره داده بود و ترکیبی از لذت و درد براش به وجود آورده بود.
وقتی که نات به طور کامل شکل گرفت، جوری لویی رو پر کرد که تا اون موقع نمیدونست تا این حد احساس خالی بودن داره و بخشهایی ازش رو تحت فشار گذاشت که لویی از وجودشون آگاه نبود و باعث شد برای اولین بار توی عمرش، احساس پر بودن داشته باشه. وقتی که هری دوباره خودش رو بهش کوبید، لویی به نقطه اوجش رسید. اجازه داد که بدنش وظیفهی طبیعیش رو انجام بده، ذره ذره وجود آلفاش رو بپذیره و ناتی که به وجودش تعلق داشت رو در بر بگیره.
آلفا همونطور که به ضربه زدن محکم و وحشیانهاش درون بدنش ادامه میداد، دقیقا جایی رو هدف قرار داده بود که لویی بیشتر از هر چیزی بهش نیاز داشت. اون مرد درست مثل آتیش بود که با بیرحمی هر چیزی رو سر راهش میسوزوند و به خاکستر تبدیلش میکرد. انگشتهای پاهاش از روی لذت جمع شدند و توی اون لحظه، لویی اهمیتی به پاکیای که از دست داده بود، نمیداد؛ فقط و فقط حس لذتی که وجودش رو پر کرده بود براش مهم بود.
دندونهای هری نزدیک جایی که باید مارکش میبود، فرو رفت. فضا سنگین شده بود و عطر بدنهاشون با هم ترکیب شده بود و همه چیز حتی شدیدتر هم شد وقتی که آلفا به حرکتش ادامه داد و مشخص بود که هر لحظه به ارگاسمش نزدیکتر میشه. لویی سوراخش رو منقبض کرد، به خوبی احساس میکرد که دیوارههاش به نات آلفا فشار میارن و کمک میکنند تا دیک آلفاش از فشاری که روش بود، خلاص بشه.
دوک نالید و بدن لویی رو از روی تخت بلند کرد و به خودش نزدیکتر کرد و همونطور که خودش رو داخل امگاش خالی میکرد، اون رو سنت مارک کرد.
این تجربهی رویاییای بود. میتونست خودش رو ببینه که بخاطر به اوج رسیدنش ناله میکنه، لبهاش از هم باز مونده و بزاق دهنش، گوشهی لبهاش رو خیس کرده و رانهاش با اسلیک پوشیده شده و شکمش با کام خودش نقاشی شده... تصور کثیف و عجیبی بود اما واقعی بود!
روز بعد، لویی به دوکِ غرق در خواب نگاه کرد و به چیز جدیدی که کشف کرده بود، فکر میکرد. هری حتی از تصوراتش هم خطرناکتر بود... نه به خاطر بیرحمیش، بلکه بخاطر مهربانی و نوری که لویی درون تاریکی وجودش دیده بود.
میدونست که الان باید چیکار کنه. وقتی برای کارهای احمقانه نداشت. با اینکه نیمی بیشتر از هر روزش صرف خواندن رمانهای عاشقانه میشد اما لویی عاقلتر از اون بود که فکر کنه آدمهای بد با قدرت عشق تغییر میکنند... این قطعا چیزی بود که نمیتونست در مورد دوک حتی تصورش کنه.
انگار که آلفا هیاهوی ذهن لویی رو حس کرده باشه، چشمهاش رو باز کرد و حسِ سنگینی، با دیدن چشمغرهاش توی دل لویی نشست.
خب به نظر میرسید که با هم، هم نظر بودند!
"چرا گذاشتی اینجا بخوابم؟" هری زیر لب غرید و به سرعت از روی تخت بلند شد.
"چون خودم هم خوابم برد؟"
"پس وقتی که از خواب بیدار شدی، باید بیدارم میکردی!" آلفا، همونطور که دکمههای لباسش رو میبست، با عصبانیت گفت.
لویی نگاهش رو از آلفا گرفت، نمیخواست اون مرد با دیدن ناامیدی و آسیب دیدگیش لذت ببره. "بهم نگفتی که بیدارت کنم... من که ذهن خوان نیستم! اگر چیزی ازم میخوای باید به زبون بیاریش."
"این چیزیه که هردومون سرش توافق کرده بودیم!" "اینجوری نیست که من دلم خواسته باشه کنار تو با اون اخلاق و رفتار گندت بیدار بشم."
"پس برای چی وقتی بیدار شدی من رو بیدار نکردی؟ اوه... و تو داری در مورد اخلاق و رفتار حرف میزنی؟" دوک پوزخندی زد. "تو از کلمات 'سرورم' و 'عالیجناب' بعد از هر جملهی توهین آمیزت نسبت به من استفاده میکنی، انگار که این دو کلمه قراره همه چیز رو درست کنند! باور کن لازم نیست بقیه رو با القاب سلطنتیشون صدا بزنی اون هم وقتی چند ثانیه قبل بهشون گفتی احمق!"
لویی چشمغرهای به هری رفت و ناراحتی از تنش بیرون رفت و حس آشنای خشم جای اون رو پر کرد. "اما وقتی که واقعا احمقی، جور دیگهای نمیتونم صدات بزنم، میتونم؟ به علاوه..." لبخند شیرینی ضمیمهی حرفش کرد. "... من دیگه لازم نیست تو رو با القابت صدا بزنم اما در هر صورت هنوز هم یه احمقی، عزیزم!" لبخند مصنوعیش از روی صورتش پاک شد. "حالا هم شلوارت رو بپوش و از اتاقم برو بیرون. داری باعث سردردم میشی." زیر لب غر زد و شقیقههاش رو ماساژ داد.
"اینجا خونهی منه!"
"و اینجا هم اتاق منه!" با لحنی مشابه دوک جوابش رو داد."مگه برای رفتن مشتاق نبودی؟ کمتر حرف بزن و بیشتر عمل کن!"
نمیدونست مخاطب جملهی آخرش فقط هریه یا با خودش هم بوده... در هر حال، وقتش بود که به نصیحت خودش گوش کنه. الان دیگه وقت عمل بود.
✦✦✦
*اسلیک: مادهی بیرنگ و لزجی که موقع تحریک شدن از سوراخ امگا ترشح میشه و بوی شیرین و طعم خوبی داره و بیشتر نقش روانکننده داره :)
(یه جوری تعریف میکنم ازش انگار امتحان کردم ಠ-ಠ)
✦✦✦
*مترجم از خجالت مرد*
وای من موقع ترجمه اسمات خیلی سختمه😭😂 اصلا هول میشم نمیفهمم چی مینویسم. امیدوارم بد نشده باشه😂💔
بالاخره انتظارتون به سر رسید. بفرمایید این هم اسمات که میخواستید.😂
دوک هم که بیادبه هر چی دلتون خواست بهش فحش بدید🙂
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro