Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Ch. 23

⭐+💬

لویی بخاطر کلمن، که بازوش رو تکون می‌داد، از خواب بیدار شد. نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند و روی بخش خالی تخت، که دوک دیشب خوابیده بود و الان به احتمال زیاد سرد بود، خیره موند.

قطعا انتظار نداشت که دوک با یه لبخند مهربون روی لبش کنارش خوابیده باشه و منتظر بیدار شدنش باشه، اما بعد از اتفاق دیشب فکر می‌کرد اونقدرها هم که فکر می‌کرده، قرار نیست تنها باشه. در هر صورت، اون مرد رفته بود و لویی رو با احساس عجیبی که شبیه به ناامیدی بود، تنها گذاشته بود.

زمان زیادی از صبحش رو مشغول بازی و لوس کردنِ بره کوچولوش شد و نیمی از بعد از ظهرش رو با فرانسیس گذروند.

اون دختر در مورد خونه‌ی آینده‌ش و برنامه‌هایی که داشتند، براش حرف می‌زد؛ اینکه خونه‌ای که قرار بود بخرن، از تمام خونه‌هایی که توش زندگی کرده بوده کوچیک‌تره؛ اما مال اون و همسرشه و همین باعث میشه توی دلش احساس خوشحالی داشته باشه.

زین و لیام شب به دیدنش اومدند و دست‌هاشون پر از مجلات رسوایی بود.

اینکه خودش کسی بود که دستورِ آوردنِ خوراکی و نوشیدنی رو می‌داد واقعا عجیب بود و لویی واقعا توی دستور دادن خوب نبود یا حداقل بلد نبود! اما با تشکر از بیورن، جشن چایی شبانه‌ش بهترین خوراکی‌ها رو داشت.

"همه در مورد تو و دوک حرف می‌زنند. رسما به موضوع صحبت جشن‌ها تبدیل شدید... انگار که مراسم جفت شدن فرانسیس اصلا اتفاق نیفتاده باشه!"

"خب این خوبه" لویی، همونطور که راجع به حدس و گمان‌های دیگران می‌خوند، گفت. حاملگی، نیمه‌های گمشده، یه اتفاق شوم، اخاذی و... همه می‌خواستند بدونن که چرا یکی از قدرتمندترین آلفاها با منفورترین امگای شهر ازدواج کرده. تمام حرف‌هاشون زهرآلود و پر از کینه بود و لویی واقعا دلیلی برای مخالفت با اون حرف‌ها پیدا نمی‌کرد. "به هر حال، حق فرانسیس این نیست که اینجوری راجع به زندگیش حرف بزنن."

"البته بیشتر روی این تمرکز کردن که لرد استایلز حاضر نشده باهات جفت بشه و شب اول ازدواجتون فاحشه‌ش رو به خونه آورده"

البته زین اون بخشی که گفته بودند، 'الستر، دوک رو فریب داده تا این کار رو انجام بده و اینکه اون‌ها امیدوارن دوک هیچوقت اون رو مارک نکنه، چون این چیزیه که لیاقتش رو داره؛ اینکه بدون عشق و تنها باشه و زندگی ناکامی داشته باشه' ، رو بیان نکرد.

آلفا به دوک مرگ شهرت داشت اما اون‌ها می‌ترسیدند که یه امگای فاسد اون رو آلوده کنه! البته الستر فقط فاسد نبود... بلکه تا عمق وجودش پوسیده بود و این چیزی بود که لویی از نوشته‌های اون پسر فهمیده بود؛ چیزهای نامناسبی که در مورد دوستانش نوشته بود، برنامه‌ها و نقشه‌هایی که ریخته بود... همه و همه فراتر از بازی با ذهن و فریفتن دیگران بود. فکر به تمام اون‌ها باعث می‌شد خون لویی به جوش بیاد.

حق با زین بود... الستر باهوش نبود، اون فقط تشنه‌ی قدرت بود. "این یه موضوع تپل برای بحثه... نمی‌تونم سرزنششون کنم." لویی گفت و با ظرافت یکی از شونه‌هاش رو بالا آورد. "هم‌خوابه‌اش رو دیدی؟" لیام محتاطانه پرسید و لویی سرش رو تکون داد. "آره، خیلی دوست داشتنیه. اون شب توی فاحشه خونه دیدمش."

قطعا گفتن اینکه گالا دوست داشتنیه خیلی ناحقی بود، چون اون دختر درست مثل دوک یه انرژی قدرتمند و خیره کننده از خودش بروز می‌داد. البته آلفا قابل مقایسه با دیگران نبود. اون لویی رو یاد خون‌آشام‌هایی می‌انداخت که توی اشعار مختلف ازشون یاد شده بود، مرموز و خیره کننده.

لیام با شنیدن جواب لویی واضحا آروم شد. "خب این خیلی خوبه" با مهربونی لبخندی زد و زین سرش رو در تایید حرفش تکون داد. "این خوبه که یه رابطه خوب با هم‌خوابه‌ی آلفات داشته باشی."  "فکر نمی‌کنم ما مشکلی با هم داشته باشیم."  "سعی کن باهاش حرف بزنی. اون دختر قطعا می‌تونه راجع به... دوک کمکت کنه." زین بخش آخر جمله‌‌ش رو لب زد. ابروهای لویی از روی گیجی بهم گره خورد. "برای چی کمکم کنه؟"  "تا بتونی فریبش بدی!"

فکر به این موضوع لویی رو ناراحت می‌کرد، نه اینکه نسبت بهش اشتیاقی نداشته باشه، فقط از اینکه توسط دوک رد بشه، می‌ترسید. گونه‌هاش از روی خجالت گل انداخت و ذهنش درگیر پردازش احساسات جدیدش شد.

"برای چی باید بخوام که فریبش بدم؟" لویی با لجبازی به بحث ادامه داد و سعی کرد ظاهرش رو مقابل دوستانش حفظ کنه. "همین الان هم باهاش ازدواج کردم!"

"یعنی نمی‌خوای بهش نزدیک‌تر بشی؟ باهاش جفت بشی؟" لحن لیام جوری بود انگار که لویی چیز غیرعادی‌ای گفته بود. "فکر نمی‌کنم هیچکدوم از ما برای الان بخوایم که بهم نزدیک‌تر بشیم... نه"  "پس قراره مجرد بمونی در حالی که متاهلی؟" لویی شونه‌هاش رو بالا انداخت. "بهم گفت می‌تونم یه هم‌خوابه انتخاب کنم"

"واقعا؟" چشم‌های زین درخشید. "می‌تونیم بریم خواروبار فروشی و یکی برات انتخاب کنیم. قراره کلی خوش بگذره!" لویی لبخندی زد اما بلافاصله اخمی روی صورتش نشست."فکر نمی‌کنم بتونی توی خواروبار فروشی یکی انتخاب کنی."

"نه مغازه‌ای که میگم جاییه که امگاهای بالارتبه میرن تا برای خودشون هم‌خوابه انتخاب کنند و در همین حین، خدمتکارها براشون خواروبارهای مورد نیازشون رو می‌خرن. همیشه دلم می‌خواست برم اونجا رو ببینم!"

لویی صورتش رو جمع کرد."خب این اصلا لذت بخش به نظر نمیاد. یعنی باید برم اونجا تا یه نفر رو برای خوابیدن انتخاب کنم؟ انگار مثلا اون‌ها یه جور لباسن؟!"  "خب..." زین پلک زد."آره تقریبا همینجوری هم‌خوابه انتخاب می‌کنن."

لویی صورتش رو در هم کشید."پس فکر کنم قراره مجرد بمونم در حالی که متاهلم!"

"تو حوصله سربری! خب پس مارکت چی میشه؟ نگفتی که قراره جفت بشید یا نه"  "فکر نمی‌کنم داشتن یه مارک برای وقتی که الستر قراره برگرده خیلی عاقلانه باشه." هر چی نباشه لویی فقط جای اون رو پر کرده بود تا وقتی که پیداش بشه. ابروهای زین از روی تعجب بالا پریدند."هنوز هم فکر می‌کنی اون قراره برگرده؟"

"اگر بخوام صادق باشم نمی‌دونم چه فکری باید بکنم... اون روزی که دوک مچم رو توی اتاقش گرفت یه چیزی دیدم." لویی زمزمه کرد و نگاهش رو پایین انداخت، حس می‌کرد با گفتنش داره به شوهرش خیانت می‌کنه... و خب همین برای ادامه دادن حرفش کافی بود، نبود؟

"چی؟"

"اون داشته الستر رو از قبل از ناپدید شدنش تعقیب می‌کرده. یه پرونده داشت پر از کارهایی که کرده، کسانی که ملاقات کرده، جاهایی که رفته بوده... فکر می‌کنم می‌دونسته که الستر یه چیز بزرگ علیه‌ش داره و می‌خواسته ساکتش کنه... فکر کنم خودش باعث ناپدید شدنش شده."

رنگ از رخ زین پرید."و با این وجود تو باهاش ازدواج کردی؟ لویی ممکنه همین الان توی یه خطر بزرگ باشی!" به آرومی گفت و نگاهش رو به سمت در، جایی که خدمتکارِ لویی منتظر دستور ایستاده بود، گردوند.

"یه جوری میگی انگار انتخاب دیگه‌ای داشتم. از همون اول بخاطر همین کار اینجا اومدم. به علاوه، فکر می‌کنم اون قضيه‌ی فراموشی رو کاملا باور کرده! بهم اعتماد نداره اما قطعا می‌دونه که چیزی در مورد رازش نمی‌دونم."

"فکر می‌کنی اون مُرده؟" زین اسم کسی رو به زبون نیاورد اما واضح بود که داره در مورد کی صحبت می‌کنه. "اگر نمرده باشه، پس دوک قطعا فکر می‌کنه که رازش رو می‌دونی" نفس لیام توی سینه حبس شد و چشم‌هاش با اشک پر شد."باید یه کاری بکنیم. نمیشه اینجا و کنار اون هیولا بمونی" لحن زین جدی بود انگار که همین الان هم از نظرش همه چیز تموم شده بود.

"تنها کاری که الان می‌تونم بکنم اینه که سعی کنم یه مدرکی پیدا کنم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده"

زین سرش رو به دو طرف تکون داد. "نمی‌خوام ناامیدت کنم اما فکر نمی‌کنم بتونی با پیدا کردن یه مدرک کاری بکنی... سیستم دولتی ما خیلی فاسده و قطعا قراره از دوک محافظت کنند."

"می‌دونم" لویی نفس عمیقی کشید."می‌خوام با دوک معامله کنم"

"معامله..." زین خنده‌ی عصبی‌ای سر داد، چشم‌هاش با ترس پر شده بود و لویی واقعا تحت تاثیر احساسات اون پسر قرار گرفته بود؛ از آخرین باری که کسی نگرانش شده بود زمان زیادی گذشته بود."یادت هست آخرین کسی که سعی کرد ازش اخاذی کنه چه بلایی سرش اومد؟"

"این شرایط اصلا مشابه کار اون نیست. من نه پولش رو می‌خوام و نه مقامش رو. تنها چیزی که می‌خوام استقلالمه. معامله‌ی منصفانه‌ایه... رازش در برابر آزادی من!"

"پس نمی‌خوای عدالت رو برای برادرت اجرا کنی؟" لحن لیام قضاوتگرانه نبود، فقط کنجکاو بود.

"قطعا برقراری عدالت برای کسانی که برادرم فریبشون داده و بهشون آسیب زده و آزار داده رو ترجیح میدم. بعد از خوندن دفتر خاطراتش و همینطور شنیدنِ کارهای بدی که در حق بقیه کرده، مخصوصا شماها، من وقتی برای دل سوزوندن برای اون ندارم. آرزو می‌کنم که ای کاش نسبت به اون قلب پاک‌تری داشتم و آدم بهتری بودم."لویی با صداقت گفت و نگاهش رو پایین انداخت، چون از ته دلش می‌دونست که اون تفاوتی با برادرش نداره."چون بعد از کارهایی که الستر باهاتون کرده شما لیاقت یه آدم بهتر رو دارید اما اون آدم، من نیستم."

شاید لویی هم درست مثل برادرش فاسد بود.

"اما من از جوری که هستی خوشم میاد." زین گفت و دستش رو روی میز دراز کرد تا دست اون رو بگیره. "شاید قلب پاکی نداشته باشی اما بزرگ‌ترین و صادق‌ترین قلب دنیا رو داری و این از نظر من از همه چیز بهتره."

"توی هر چیزی که نیاز داری ما کمکت می‌کنیم."لیام گفت و حرکت زین رو تقلید کرد و دست دوست پسرش و همینطور لویی رو توی دستش گرفت. "حتی می‌تونیم یه کارآگاه خصوصی استخدام کنیم تا تعقیبش کنه"

لویی سرش رو به طرفین تکون داد."نه، نمی‌خوام شما رو هم درگیر این مسئله بکنم. می‌خوام در امان باشید و از گندی که قراره خودم رو درگیرش کنم، کاملا دور باشید. بعد از کلمن، شما شبیه‌ترین چیز به خانواده‌ای هستید که همیشه می‌خواستم... و من قراره ازتون محافظت کنم."

✦✦✦

خب اول از همه یه توضیحی بدم. تمام حرف‌های این سه تا در حد حدس و گمانه. یعنی دو حالت رو در نظر گرفتن... اینکه دوک فکر می‌کنه لویی در واقع همون الستره و فراموشی گرفته و چیزی یادش نیست و فکر می‌کنن الستر خودش رفته و ناپدید شده. دوم اینکه دوک می‌دونه لویی، الستر نیست و می‌خواد بی‌سروصدا سر اون رو هم مثل برادرش زیر آب کنه (چون هنوز نمی‌دونن الستر چرا ناپدید شده و احتمال میدن زیر سر دوک باشه) بخاطر همین دارن نقشه می‌کشن ولی هنوز چیز قطعی‌ای نمی‌دونن.

حس کردم نیازه این توضیح رو بدم تا سوءبرداشت نشه... تمام گره‌های داستان تا به پایان رسیدنش باز میشن اما برای الان اگر سوالی ذهنتون رو مشغول کرده بپرسید.

به نظرتون کدوم یکی از احتمالاتشون درست‌تره؟

مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💚

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro