Ch. 22
⭐+💬
✦✦✦
"پس تو داری ازدواج میکنی؟" اِرل با گیجی پرسید و اتاقش به شدت بوی الکل میداد.
تصمیم گرفته بودند که همراه هم به ارل خبر بدن به جای اینکه آلفا به تنهایی به دنبال اجازه گرفتن ازش بره؛ به این نتیجه رسیده بودند که این کار راحتتره و لازم به هیچ گونه تظاهر یا نمایشی نیست. نه از قبل به ارل خبر داده بودند و نه دعوت نامهی رسمیای فرستاده بودند، فقط از جایگاه دوک استفاده کردند تا بیخبر توی دفتر کار ارل حاضر بشن و مدارکی که برای ازدواج لازم داشتند رو بگیرند و تاریخ جشن رو به اون مرد اعلام کنند.
"درسته... خیلی زود" لرد استایلز با جدیت پاسخش رو داد. "حاملهس؟" ارل زمزمه کرد و چشمهاش از روی هیجان درخشید.
دوک اخمی کرد و نگاهش رو بین ارل و لویی چرخوند و لویی فقط آرزو میکرد که ای کاش جهنم دهن باز میکرد و اون رو فرو میبرد و دیگه هيچوقت به زمین برنمیگشت. قطعا صدای سوختن، از حس خجالتی که توی اون لحظه داشت لذتبخشتر بود. "نه، پسر شما پاک باقی مونده." "البته هنوز..."
صورت لرد از روی انزجار در هم کشیده شد. "فکر میکنم این مسئله هیچ ربطی به شما نداره. فقط باید در موردش خوشحال باشید و باهاش کنار بیاید. آبرو و جایگاه شما و الستر قراره حفظ بشه و فکر میکنم همین کافی باشه."
ارل لبخند مضطربی زد و پیشونیش رو خشک کرد. "البته سرورم، اما پرداخت و توافق قبل از ازدواج چی میشه؟"
اخمی روی صورت لویی نشست."پرداخت؟" "نمیتونی در موردش جدی باشی..." "این جزئی از آداب و رسومه سرورم. فقط میخوام در مورد آیندهی تنها پسرم اطمینان داشته باشم."
لبهای آلفا بهم فشرده شد قبل از اینکه شروع به حرف زدن بکنه."میخوام با دقت بهم گوش بدی، آقای تاملینسون." لحن آلفا جوری بود که لویی تا حالا مثلش رو از جانبش نشنیده بود، نه حتی توی بدترین لحظاتشون! لحنش چیزی فراتر از خشمگین بود، تقریبا کشنده بود! "حتی یه پِنی از ثروتم رو قرار نیست بهت بدم! من این کار رو بخاطر عشق یا از روی هوس و شهوت انجام نمیدم... این کار رو فقط بخاطر دِینی که به پسرت دارم، انجام میدم. این یه لطفه نه چیزی بیشتر! جایگاهت حفظ میشه اما برای برگردوندن پولت باید کار کنی. من وقتی برای کمک به آدمهایی مثل تو ندارم" دوک از جا بلند شد."بیرون منتظرت میمونم" با لحن بیتفاوتی رو به لویی گفت."اما خیلی طولش نده... یه جشن هست که باید توش شرکت کنیم."
وقتی که در پشت سر آلفا بسته شد، لویی به سمت ارل برگشت. تن مرد از روی خشم میلرزید و لویی مجبور بود جلوی خودش رو بگیره تا چشمهاش رو نچرخونه.
"اون عاشقت نیست." ارل با عصبانیت غرید. "حتی نسبت بهت کشش هم نداره. قرار نبود تو اون قُل باهوش باشی؟ تو بیمصرفی... حتی یه کار ساده رو هم نمیتونی انجام بدی!"
"تو ازم خواستی باهاش ازدواج کنم و منم دارم همین کار رو میکنم"
"ازت خواستم که فریبش بدی!" ارل با صدای آرومی غرید، میدونست که دوک درست پشت دره و ممکنه صداش رو بشنوه."بهت گفتم گولش بزنی... نه این!" لویی شونهای بالا انداخت." همینه که هست... چیزی که قراره بهت بده رو قبول کن." "اون قرار نیست هیچی بهمون بده!"
"به هر حال، بیشتر از چیزی که لایقشی داره بهت میده." لویی با لبخند کجی گفت و حرفش رو با جملهای که ارل روز اول بهش گفته بود ادامه داد و اون رو به خودش برگردوند."فکر کنم انتخاب دیگهای نداری، مگه نه؟"
✦✦✦
تفاوت بین مراسم پیوند و ازدواج این بود که میتونستی بدون جفت شدن با کسی، باهاش ازدواج کنی اما بدون برگزاری مراسم ازدواج، نمیتونستی با کسی جفت بشی.
معمولا زوجها هر دو مراسم رو توی یه روز برگزار میکردند، درست مثل کاری که فرانسیس و ریچارد انجام میدادند؛ اما گاهی اوقات چند مورد خاص پیش میاومد که زوجها فقط ازدواج میکردند و مراسم جفت شدن رو انجام نمیدادند. این حق انتخاب فقط به آلفاهای بالارتبه داده میشد. مثل یه جور دورهی آزمایشی... که اگر از امگایی که انتخاب کرده بودند خوششون نمیاومد، به راحتی میتونستند بدون هیچ مشکلی طلاق بگیرند. این قضیه در حالت عادی خون لویی رو به جوش میآورد اما در این شرایط خاص، بابت این قانون کوچولو واقعا شکرگذار بود.
لباسهاش خیلی ساده بود البته به غیر شکمبند طلاییش* که طرح چهار شمشیر روی اون حک شده بود و با جایگذاری سنگهای یاقوت، که به شکل قطره بودند، طرحی خونین ساخته بودند.
جشنشون کوچیک و شیرین بود و فقط نزدیکترین دوستانشون توی اون حضور داشتند. ارل فقط برای امضا به عنوان شاهد حضور پیدا کرد و بعد از اون به سرعت مراسم رو ترک کرده بود. زین و لیام تمام مدت کنار لویی ایستاده بودند و وقتی که بالاخره لرزش بدن امگا متوقف شده بود، تمام شب رو با هم رقصیده بودند.
دوک نه اون رو بوسید و نه دستش رو گرفت و لویی میتونست به خوبی بفهمه که اون مرد بخاطر احاطه شدن توسط زوجهای خوشحال اطرافشون به شدت عصبی شده.
لویی میتونست درکش کنه... عذاب کشیدن بابت اینکه چیزی رو بخوای که ممکنه هیچوقت تجربهاش نکنی... عشقی پاک و صادقانه.
وقتی که به عمارت برگشتند، گالا با نگاهی مردد و نگران منتظر هری ایستاده بود. لویی لبخند مهربونی به روی دختر زد. "سلام خانم" گالا به طور واضحی آروم شد. "سلام لو، عروسی چطور بود؟ بهت خوش گذشت؟"
"اونجوری صداش نکن." دوک چشم غرهای به دختر رفت. "بهت گفتم که در مورد اسمش بهت دروغ گفته!"
"یکم خسته کننده بود اما غذا واقعا خوشمزه بود!" لویی گفت و به طور کامل آلفا رو نادیده گرفت."یکم کیک با خودم آوردم اگر دوست داری میتونی امتحانش کنی!" بشقابی که همراه خودش از جشن آورده بود رو به دختر نشون داد.
"تو یه بشقاب دزدیدی؟!" گالا بلند و آزادانه خندید."اون هیچی ندزدیده. جشن مال خودش بود... هر چی که دلش بخواد میتونه با خودش بیاره" لرد استایلز گفت و لویی باز هم نادیدهش گرفت."بین آوردن این کیک و موس شکلاتیشون شک داشتم اما با خودم فکر کردم اینجا هم میشه موس پیدا کرد!" "و میتونی ازشون بخوای کیک هم برات حاضر کنن. از الان هر چی که بخوای رو میتونی داشته باشی."
لویی هومی گفت قبل از اینکه خمیازه بکشه. "این رو یادم میمونه. برای الان فکر کنم فقط دلم میخواد بخوابم." "میدونی که اتاقت کجاست، درسته؟" هری با لحن بیتفاوتی پرسید."بله..." "و یادته که اتاق من کجاست؟"
"بله یادمه. بهم گفتی تا وقتی که ازم نخواستی اونجا نیام و اینکه هیچوقت قرار نیست ازم بخوای به اونجا بیام، پس نباید حتی زحمت به اونجا اومدن رو به خودم بدم... هیچوقت!" لویی شونهای بالا انداخت. "البته تمامش سخنرانیِ بیفایدهای بود."
فک دوک بهم فشرده شد."فکر کردم گفتی میخوای بخوابی، برای چی هنوز اینجایی؟" "برای جواب دادن به سوالاتت، همسر عزیزم!" لویی گفت و مژههاش رو با عشوه بهم زد."شما زوج باحالی هستین!" گالا به آرومی خندید.
لویی نیشخندی زد. "نمیتونم صبر کنم تا تمام کتابهایی که قراره در مورد عشق ما بنویسن رو بخونم" "شب بخیر آقای تاملینسون" دوک از بین دندونهای بهم قفل شدهاش غرید.
"شب بخیر عزیزم. شب بخیر گالا. توی شب عروسیم بهت خوش بگذره!" لویی ابروهاش رو با شیطنت تکون داد، قبل از اینکه از اون دو فاصله بگیره تا بتونن از شبشون لذت ببرند و تلاش کرد تا احساسی که هر موقع اون دو رو کنار هم میدید، توی سینهاش مینشست، رو کنار بزنه.
✦✦✦
"از اتاق جدیدمون خوشت میاد، کِلم؟" لویی رو به دوستش گفت، همونطور که زیر لحاف ابرمانند و نرمش، برهاش رو بغل کرده بود و هنوز هم اون حس عجیب رو توی دلش داشت. کلمن سرش رو توی گودی گردن لویی فرو برد.
"اشکالی نداره" لویی با صدای شکستهای گفت. "میدونم که تغییرات زیادی توی زندگیمون به وجود اومده اما درست مثل همیشه مشکلی برامون پیش نمیاد، باشه؟ نیازی نیست از خونهی جدیدمون بترسی. این خونه هم درست مثل قبلیهاست، فقط یکم بزرگتره. به علاوه، ما کنار همیم و من هیچوقت اجازه نمیدم که کسی بهت صدمه بزنه یا بترسونتت" روی سر کلمن بوسهای به جا گذاشت."من ازت مراقبت میکنم"
صدای قدمهایی باعث شد لویی از جا بپره و کلمن رو محکمتر بغل کنه."نترس. این فقط منم..." دوک همونطور که به تخت لویی نزدیکتر میشد، دستهاش رو بالا آورد. لویی لباس خوابش رو مرتب کرد و زیر لب غر زد."چرا در نزدی؟" "در واقع در زدم... چندین بار! اما تو متوجه نشدی"
"دروغگو" لویی چشمهاش رو ریز کرد. "تو در نزدی. اگه میزدی من میشنیدم... گوشهام خیلی تیزه" لویی گفت و تلاش کرد تا کلمن ترسیده رو آروم کنه. دوک با دیدنشون پلک زد. "تو یه بره داری!"
خون توی رگهای امگا یخ زد، فراموش کرده بود سر کلمن رو زیر لحاف پنهان کنه. ترس توی دلش نشست و نگاهش رو به در دوخت تا ببینه میتونه از اونجا فرار کنه تا کلمن رو در امنیت نگه داره یا نه. فرار کردن قطعا غیرممکن بود، پس تنها گزینهای که براش مونده بود رو انتخاب کرد... التماس!
"لطفا ازم نگیرش! اون خیلی تمیزه و همیشه تا صبح صبر میکنه تا دستشویی بره. اون... لطفا نبرش! اون ترسیده و تنهاست و فقط من رو داره!" "از کجا پیداش کردی؟ اگر مال کس دیگهایه-"
"مال خودمه!" لویی با خشم گفت. کلمن و اون یه خانواده بودند و هیچ دوکی حق نداشت اون رو از تنها خانوادهای که داشت، جدا کنه."مادرش رو وقتی که خیلی کوچولو بود از دست داد و از اون موقع من ازش مراقبت میکنم"
آلفا فقط سرش رو در جواب حرفهاش تکون داد."از این خونه میترسی؟" لویی دهنش رو چند بار باز و بسته کرد. همین؟ یعنی الان دوک اجازه داد که کلمن پیشش بمونه؟
"البته که نه!" بعد از چند ثانیه جراتش رو جمع کرد و جواب سوال دوک رو داد. "اما کلمن میترسه!" گوشه لب لرد کمی بالا رفت. "البته" آلفا گفت و به سمت تخت رفت.
"داری چیکار میکنی؟" لویی پرسید اما به هر حال، به دوک کمک کرد تا لحاف رو کنار بزنه و روی تخت بخوابه."احتمالا گالا منتظرته" "من قراره اینجا بخوابم" "چرا؟"
"چون شب عروسیمونه" مرد گفت و بالش روی تخت رو کمی جا به جا کرد. "اگر اولین شب رو کنار هم نگذرونیم، مردم پشت سرمون حرف میزنن"
"نه این کار رو نمیکنن؟ تو یه آلفای قدرتمندی... میتونی هر کاری دلت میخواد بکنی و کسی نمیتونه بهت چیزی بگه"
"میدونم. اینجا میمونم چون کلمن از این خونه میترسه و من یه آلفای بزرگ و بدم که میتونم بهتر از تو ازش دفاع کنم" "اوه..." لویی اخم کرد."ولی منم میتونم ازش دفاع کنم! "
"البته البته" آلفا گفت و کنار لویی دراز کشید، انگشتهاش به آرومی با رانهای لویی برخورد میکرد."اگر اتفاقی افتاد تو میتونی به من کمک کنی." " معلومه که میتونم." لویی زمزمه کرد و کلمن رو به خودش نزدیکتر کرد.
"منم همین رو گفتم. حالا دیگه بهتره بخوابیم" دوک خودش رو بالا کشید تا چراغ گازی رو خاموش کنه و بعد دوباره توی تخت جا به جا شد و دستش به آرومی با دست لویی برخورد کرد."عالیجناب؟" صدای زمزمهی امگا توی اتاق تاریک پیچید. "همم؟"
"ممنونم" دوک جوابی نداد و نیازی هم نبود؛ چون انگشتهایی که زیر لحاف بین انگشتهای لویی قفل شدند، به عنوان یه جواب کافی بودند.
✦✦✦
*شکم بند لویی یه چیزی شبیه به اینه ↓
(با همون طرحی که نویسنده گفته پیدا نکردم)
✦✦✦
دوک و لویی: *تیکه انداختن به همدیگه*
شما: بکنش.
*استیکر اون مرده که طلبکارانه دستش به کمرشه*
فکر کنم باید کافور بدم بهتون...
خیلی اوضاع خرابه😂😭
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro