Ch. 21
⭐+💬
✦✦✦
لویی وارد دفتر دوک شد و روی مبل چرمی قدیمی که مقابل میز بزرگ و زیبایی قرار داشت، نشست و صبورانه منتظر شد تا لرد حرفی بزنه.
یک هفته از آخرین باری که همدیگه رو دیده بودند گذشته بود، نه اینکه لویی روزها رو بشماره، اما وقتی که دوک بعد از چندین روز سکوت احضارش کرد، براش عجیب بود.
"نمیخوای بپرسی چرا ازت خواستم به اینجا بیای؟" آلفا بدون مقدمه چینی، بحث رو شروع کرد.
لویی آهی کشید. "حدس میزنم مقابل فرانسیس کاری انجام دادم که خوشت نیومده. قراره بهم بگی اون کار رو نکنم و منم قراره بهت بگم باشه و بعد تو باورم نمیکنی و منم قراره بگم حق با توئه و احتمالا قراره دوباره همون کار رو تکرار کنم، چون به هیچوجه یادم نمیاد کاری رو توی زندگیم 'اشتباه' انجام داده باشم. من کاملا بینقصم سرورم!"
آلفا با انگشتهاش تیغهی بینیش رو فشرد. "تو یه درد توی باسنی... این چیزیه که هستی!" زیر لب غرید و دستهای عکس رو به سمت لویی گرفت."این چیه؟" اخمی روی صورت لویی نشست. اکثر اون تصاویر تار و غیر قابل تشخيص بودند اما دوتاشون کاملا واضح بود... عکس اون دو نفر اون هم وقتی که توی کوچهی بغل رستوران، دوک گوشهی دیوار گیرش انداخته بود. چیزی توی دل امگا، از روی ترس، فرو ریخت.
"کی این عکسها رو گرفته؟ چطور؟" "احتمالا یه دوربین کوچیک بوده... حداقل این چیزیه که افرادم بهم گفتن. هر کسی که هست قصد داره از من اخاذی کنه... از هر دومون! ظاهرا چند تا عکس دیگه رو هنوز دارن. کسی رو میشناسی که بخواد تو رو هدف قرار بده؟"
"هر کسی که هست قطعا آشناست! هر امگای زندهای توی این شهر میتونه به راحتی مورد هدف قرار بگیره! ازمون پول میخوان؟ چقدر؟ من یکم پول ذخیره دارم."
البته که داشت... و منظورش پولهای اِرل نبود، بلکه پولی بود که با کار زیاد و سختکوشی به دست آورده بود. درسته که زیاد نبود اما بالاخره چیزی بود که بتونه روش حساب کنه.
"پول خیلی زیادی میخوان اما مشکل این نیست. من میتونم چیزی که میخوان رو بهشون بدم اما اینجوری معلوم نیست عکسهایی که دستشونه رو از بین ببرن یا نه. میتونن با اون عکسها تا آخر عمرمون ازمون اخاذی کنن."
لویی سرش رو تکون داد. "خب چه کار دیگهای میتونیم بکنیم؟"
"ازدواج"
به محض شنیدن اون حرف، لویی احساساتش رو کنار زد... قرار نبود اجازه بده اون حرف بهش آسیب بزنه؛ اما نمیتونست جلوی درد فیزیکی و واکنش اجتناب ناپذیر بدنش رو بگیره. اون چیزی فراتر از نابود بود! هیچ آلفایی نمیخواست با اون ازدواج کنه و با وجود این اتفاق، اگر رسواییای به وجود میاومد، به هیچ وجه نمیتونست اسم و سابقهاش رو پاک نگه داره.
پوزخندی زد و چشم چپش رو مالید و تلاش کرد تا دردش رو تسکین بده. "این کار چجوری قراره کمکمون کنه؟ فکر میکنم این رسوایی بزرگتری باشه اگر با آدمهای دیگه ازدواج کنیم. اونجوری به نظر میاد که ما خیانت کردیم، در صورتی که فقط چند تا نوازش ساده بود... اصلا من به سختی تونستم احساسشون کنم!"
دوک ابرویی بالا انداخت. "به سختی؟"
لویی احساس میکرد صورتش سرخ شده اما به ذهنش اجازه نداد تا در مورد احساسش فکر کنه. "میشه روی اون بخش ازدواج تمرکز کنیم؟" با عصبانیت گفت و سعی کرد خودش رو بیاهمیت نشون بده. "فکر نمیکنم کسی حاضر باشه همین الان با من ازدواج کنه!"
دوک بیخبر از احساسات لویی، نیشخندی زد. "فکر میکردم با توهین کردن به من جلوی بقیه، تمام آلفاها رو به سمت خودت کشونده باشی."
"روندش آرومه... تو متوجه نیستی." آلفا هومی گفت. "فکر میکنم خیلی از افراد متوجه کارهای تو نمیشن آقای تاملینسون" "مجبور نیستن بفهمنش. فقط باید به من اعتماد کنن" "فکر نمیکنم الان دیگه وقتی برای اون کارها مونده باشه."
"حدس میزنم همینطور باشه." با صدای گرفتهای گفت قبل از اینکه گلوش رو صاف کنه. "اگر کارمون تموم شده من باید برم. کلی کار دارم که باید انجام بدم"
کارهایی مثل نوشتن وصیت نامه و اینکه کِلمن کجا و با کی زندگی کنه.
اخمی روی صورت لرد استایلز نشست."کارهایی مهمتر از حل کردن این مشکل داری؟"
"بیا واقعبین باشیم... تو لازم نیست نگران باشی چون هیچ عواقبی گردنگیرت نمیشه. همنوعانت احتمالا بابت این حتی بهت تبریک هم میگن... اینکه تونستی چنگالهای تیز من رو نابود کنی!" لویی انگشتهاش رو جلوی صورت بهت زده دوک تکون داد.
"توی اون عکسها من رسما توی بغلت وا رفتم... البته بخاطر زاویهایه که عکس رو گرفتن!" جمله آخر رو به سرعت به حرفهاش اضافه کرد تا ذرهای آبرو برای خودش حفظ کنه."در هر حال، تنها کسی که مردم قراره پشت سرش حرف بزنن، منم! پس چیزی نیست که لازم باشه 'ما' حلش کنیم. خودم یه راهی برای نجات خودم پیدا میکنم."
درست مثل همیشه!
"نه" دوک با لحن خشن و قاطعانهای گفت. "ببخشید؟"
"اگر فقط یه بار توی عمرت به حرف من گوش بدی و دست از لجبازی و ساز مخالف زدن برداری، متوجه میشی ازدواجی که حرفش رو زدم ازدواج ما دو تا با هم بود."
گرمای خوشایندی توی دلش پیچید و تمام حواسش رو از کار انداخت و دیوارهایی که به خوبی دور خودش کشیده بود رو نابود کرد و نفسش رو بند آورد. "ازدواج ما؟" لویی به آرومی و ناباورانه پرسید.
"بله... ما" دوک کمی توی صندلیش جا به جا شد و به نظر میاومد که راحت نیست. "این تنها راه منطقیه چون تهدیدشون عملا ناکارآمد میشه و من هم بخاطر کاری که برای خواهرم انجام دادی باهات بیحساب میشم. برابر میشیم."
لویی پلکی زد. "بیحساب میشیم؟ بی- من این کار رو بخاطر پاداش یا همچین چیزی نکردم!" لویی با خشم غرید و توی دلش، بابت اینکه فکر کرده بود ارزشی برای آلفا داره، خودش رو لعنت کرد. البته که از روی حس دِین میخواست باهاش ازدواج کنه. لعنت بهش، لویی هنوز هم از اون مرد متنفر بود، پس چرا بخاطر این موضوع احساس ناراحتی میکرد؟
آلفا پوزخندی زد و نگاه سرد و قضاوتگرش رو به لویی دوخت. "خودت رو به حماقت نزن. مگه همین رو نمیخواستی؟ چون میدونم اون روز که گفتی پدرت این رو میخواد، دروغ نمیگفتی!"
"فکر میکنی من نقشهی این رو ریختم؟" لویی عکسهایی که هنوز توی دستش بود رو روی میز پرت کرد. "نه، تو کسی بودی که وقتی یه صدایی از توی کوچه شنیدی به هم ریختی و نگران شدی... فکر میکنم اون رفتارت صادقانه و بدون تظاهر بود."
"تو یه احمق خودخواهی که اعتماد به نفست هم اندازهی قصر ملکهست!" لویی با عصبانیت گفت و از جا بلند شد و دستهاش رو روی میز کوبید. "من به خواهرت کمک کردم، چون دلم میخواست! چون مستاصل شده بود، درست مثل یه پسری که یه روزی میشناختمش! چیزی که پدرم میخواد هیچ ربطی به کاری که برای اون کردم نداره و اگر واقعا اینجوری فکر میکنی، درست مثل اون مرد بیعقلی. حالا این حرفهام تا چه حد صادقانه به نظر میرسیدند، عالیجناب؟"
دوک دستش رو پشت گردن لویی گذاشت و اون رو جلو کشید و لویی به راحتی و بدون مخالفت جلو رفت."تو یه بچه لوس، زبون دراز و غیرقابل تحملی و قسم میخورم من قراره باهات ازدواج کنم و اینجوری آبروت در امان میمونه... چون این یه کار عاقلانهست... گرچه من قرار نیست باهات بخوابم و قرار نیست وارثی از خون تو داشته باشم. این فقط یه ازدواج آزاد بین دو تا آدم بالغ و عاقل خواهد بود." دوک گفت، همونطور که بخشی از گردن لویی رو با انگشت شستش نوازش میکرد.
"من هم خوابهی خودم رو انتخاب میکنم و تو هم میتونی همین کار رو بکنی. این یه اتحاد خوب بین ماست. مخالفتی نکن چون میدونم به اندازهای باهوش هستی که بدونی راه دیگهای برات نمونده."
هر دوی اونها به هم خیره شده بودند. لویی جذب عطر دوک شده بود و دوک هم احتمالا بخاطر نگاه خیرهی لویی متعجب شده بود.
"به یه شرط باهات ازدواج میکنم" لویی در نهایت گفت، چشمهاش رو بست و پیشونیش رو به پیشونی آلفا چسبوند.
دوک به آرومی خندید اما عقب نرفت و لویی رو هم کنار نزد. "توی جایگاهی نیستی که بخوای شرط بذاری-"
"فقط یکی!" لویی به آرومی پیشونیش رو به پیشونی مرد فشرد، درست مثل کاری که کِلِمِن میکرد، وقتی که خوراکی یا بغل بیشتری میخواست. "تو باید با صدای بلند اعتراف کنی که من هیچ قصد و نیت بد و پنهانیای نسبت به فرانسیس نداشتم."
آلفا به آرومی غرید و بینیش رو به بینی لویی کشید."تاملینسون-"
"این تنها شرط منه" لویی زمزمه کرد، قبل از اینکه دستی که روی گردنش بود رو کنار بزنه. "قبولش کن یا بیخیالش شو" با گونههای سرخ و پاهای لرزون دوباره روی صندلیش نشست.
هری خندید و دستی توی موهاش کشید. "واقعا میخوای این رو سختش کنی؟ حتی بعد از اون عکسها؟ بعد از اینکه این پیشنهاد رو از روی مهربونی بهت دادم؟ تو حتی همین الان هم انگشتر من رو دستت کردی..."
دوک جمله آخرش رو جوری گفت انگار که از خیلی وقت پیش ازش آگاه بوده... انگار که این کار از نظرش اشکالی نداشت و بدش نیومده و در واقع، لحنش تقریبا با شیطنت همراه بود.
صورت لویی از روی خجالت سرخ شد، با این حال شونهای بالا انداخت. "تو به هیچ وجه مهربون نیستی... حداقل نه نسبت به من! داری این کار رو بخاطر فرانسیس میکنی و از نظر من هیچ اشکالی نداره، اما لازمه چیزی که گفتم رو تایید کنی، وگرنه نمیتونم خواستهات رو بپذیرم... و حلقهات توی انگشت من خیلی قشنگتره نسبت به وقتی که توی انگشت کوچیکت بود." لویی گفت و سرش رو با تکبر بالا گرفت.
گوشه لب دوک کمی به بالا مایل شد. "خیلی خب، تو هیچ قصد و نیت بدی نسبت به فرانسیس نداری." "بد و پنهانی... پنهانی رو یادت رفت!" "پررو نشو" دوک به آرومی غرید.
"پررو نشدم."لویی گفت و نمیتونست نگاهش رو از لبخند کوچیک اما نامحسوس آلفا جدا کنه... میخواست که لبخند دوک رو ببینه. بخاطر افکار توی سرش اخمی روی صورتش نشست. "فقط دارم مطمئن میشم چیزی که باید بگی رو فراموش نکنی"
"و پنهانی" دوک بعد از بیرون دادن نفسش با کلافگی، چیزی که لویی میخواست رو بهش داد. "هر کسی میتونه متوجه این بشه که تا چه حد به اون دختر اهمیت میدی"
لویی خندید و سرش رو تکون داد. "حالا کی پررو شده؟" لرد استایلز نخندید."جدی گفتم... خدمتکار فرانسیس بهم گفت که چندین ساعت روی دوختن لباسهاش وقت گذاشتی، اینکه چقدر روی جز به جزئش دقت به خرج دادی. من چیز زیادی راجع به دوختن لباس نمیدونم اما هر کسی میتونه متوجه این بشه که تا چه حد باعلاقه آمادهشون کردی."
"بگذریم..." لویی گلوش رو صاف کرد و بالاخره نگاهش رو از آلفا گرفت."میتونی خیلی سریع بهم توضیح بدی که از کجا میتونم برای خودم یه همخوابه پیدا کنم؟ مثلا باید از بین مردم انتخابش کنم؟ چی میشه اگر از هيچکس خوشم نیاد؟"
"اینجوری نیست که مجبور به انجام یا انتخابش باشی" لرد استایلز بعد از چند ثانیه مکث با لحن محکمی گفت. "فقط اگه واقعا میخوایش یا اگر همین الان هم از کسی خوشت میاد و اونها هم متقابلا همین حس رو دارن و حاضرن باهات باشن، میتونی انجامش بدی. بیشتر برای دوران هیت کاربرد دارن. فقط یه نفر که توی تخت باهات سازگاره و از این حرفها... باز هم میگم، این فقط برای وقتیه که واقعا این رو میخوای وگرنه همیشه میتونی یکم داروی گیاهی برای دوران هیتت مصرف کنی."
"و چطور باید بفهمم یه نفر با من توی تخت سازگاره؟" "خب... اونها کاری رو میکنن که تو خوشت بیاد" " توی تخت؟" "همینطوره"
بعد از چند ثانیه فکر کردن، لویی با شیطنت گفت"من فقط دوست دارم که توی خواب خُرخُر نکنن... خوابم خیلی سبکه."
دوک به آرومی خندید."منظورم اونجوری نبود که..." دوک حرفش رو ادامه نداد و سرش رو کمی روی شونه خم کرد."اصلا تا حالا خودت رو لمس کردی؟"
"البته که خودم رو لمس کردم." لویی گفت و برای اثبات حرفش بازوش رو لمس کرد."من همیشه خودم رو لمس میکنم!" "منظورم اونجور لمس نبود... اون پایین منظورم بود" آلفا با صدای خشداری گفت.
لویی چند بار پلک زد و اوه... اوه!
"منظورت خودارضاییه؟" با چشمهای گرد پرسید، قبل از اینکه با صدای بلندی بخنده. "البته که خودارضایی کردم. من یه امگام، راهبه که نیستم! وقتی که توی سن بلوغ بودم یه دوست کتابی بهم داد که پر از کلماتی مثل کاک و اینجور چیزها بود."
"الان واقعا گفتی کاک؟" لبخند نامحسوس دوک به یه لبخند درخشان تبدیل شد و لویی یکم با دیدنش مسحورش شد اما خیلی زود خودش رو کنترل کرد.
"آره؟ اون کلمه مشکلی داره؟" "نمیدونم. به نظرت یکم نامناسب نیست؟" دوک ابرویی بالا انداخت."قطعا اونقدرها هم نامناسب نیست... هر چی نباشه توی هملت هم نوشته شده!"
دوک خنده بلند و غیرمنتظرهای سر داد. "لعنت! حق با توئه!" گفت و دست بزرگش رو روی صورتش کشید و به آرومی آهی کشید."اون کتابها رو با خواهرم هم به اشتراک گذاشتی؟"
"با تمام احترام سرورم، خواهرت بارداره. اون کاری بیشتر از خوندن کتابهای مبتذل انجام داده. حالا، میشه لطفا سر جریان همخوابهها برگردیم؟"
بدون اینکه متوجه بشن، تمام بعد از ظهر رو مشغول صحبت و بحث در مورد مسائل مختلف شدند و در نهایت هر دو به توافق رسیدند تا به ارل خبر بدن که توی همون روزی که فرانسیس با ریچارد جفت میشه، قراره اون دو ازدواج کنند.
اون شب، بعد از چندین هفته، لویی با آرامش و بدون هیچ ترس یا کابوسی به خواب رفت. هنوز هم معتقد بود که دوک بیاندازه بیرحمه و قرار نبود ذهنیتش رو عوض کنه. در هر حال، اجازه نداد که فکرش به سمت گالا بره... امگایی که قرار بود به زودی با خبر بشه که آلفاش با کس دیگهای داره ازدواج میکنه. لویی حدس میزد که اون دو بتونن در کنار هم نقش آدم بَد رو ایفا کنند.
✦✦✦
عه دیدین چی شد؟ عروسی دعوتیم💃🏻
رفتید خرید لباس منم ببرید😂
این چپتر هم طولانی بود. کامنت خوب بذارید تا به این روند ادامه بدیم🤝
سوالی، چیزی؟
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro