Ch. 19
⭐+💬
"بالاخره مچت رو گرفتم..." لویی صدای عصبی یه نفر رو از پشت سرش شنید.
طبیعتا باید بخاطر لحن خطرناک دوک وحشت میکرد یا میترسید... یا حتی امگاش باید احساس خطر میکرد اما با حس قفسه سینهی دوک پشتش و همینطور دستهاش روی کمرش باعث شده بود یکم گیج بشه و بیشتر از ترس، احساس خوشحالی داشته باشه.
"میدونستم که داری از خواهرم استفاده میکنی تا به من برسی." دوک بدن لویی رو به سمت خودش برگردوند و اون رو به نزدیکترین دیوار چسبوند. دوک وحشیانه رفتار میکرد، درست مثل شیر گرسنهای که شکار بی پناهش رو گوشهای گیر انداخته... "چه کوفتی میخوای؟ قبل از اینکه صبرم رو از دست بدم دهنت رو باز کن"
دوک غرید و گردن لویی رو گرفت. فشاری به گردنش وارد نمیکرد اما مجبور هم نبود، حضورش به اندازه کافی خفه کننده بود.
لویی از اعتراف به این موضوع متنفر بود اما حس دستهای آلفا روی گردنش باعث میشد گرمایی رو احساس کنه که نباید احساس میکرد.
"هری" گالا محتاطانه از پشت سر هری گفت. "بیا بریم. هیت من هر لحظه ممکنه شروع بشه."
"برام مهم نیست! برای الان به هیچکس و هیچ چیز جز تو اهمیت نمیدم!" هری با حرص نزدیک لبهای لویی گفت. "تو و هر چیزی که توی ذهنته تا روی خواهر من اجراش کنی"
لویی نگاهش رو به یکی از درها دوخت تا چشمهاش، احساسی که نسبت به لمس آلفا داشت رو لو ندن و همون موقع بود که فرانسیس رنگ پریده و ترسیده رو دید که اون لباس مخمل صورتی رو پوشیده بود. دستش رو به آرومی تکون داد تا به اون دختر بفهمونه که بره و توی اتاقش پنهان بشه. فرانسیس سرش رو تکون داد و از کنار گالای مات شده به سرعت رد شد.
"دیگه کی اینجاست؟" هری غرید، احتمالا متوجه حرکت لویی شده بود. چشمهاش از روی غضب تیره شده بود.
"هیچکس دیگهای اینجا نیست. هیچکس" لویی با عجله زمزمه کرد و دستش رو روی فک دوک گذاشت تا نگاهش رو روی خودش نگه داره و در کمال تعجب، دوک هیچ حرکتی نکرد تا دست لویی رو کنار بزنه."حق با تو بود. پدرم ازم خواست فریبت بدم. فقط اومدم اینجا تا یه چیز مهم پیدا کنم تا تو مجبور بشی باهام ازدواج کنی."
لرد استایلز با بدنش لویی رو بیشتر از قبل به دیوار چسبوند. لویی میتونست لرزش ناشی از غرش دوک رو روی پوستش احساس کنه. "قراره تنبیهام کنی؟" لویی نفسش رو بیرون داد."حدس میزنم لیاقت یه تنبیه بزرگ رو داشته باشم، سرورم"
دستی که روی گردن لویی بود به سمت محل رویش موهاش حرکت کرد. فشار روی گردنش محکم بود اما بیش از حد نبود؛ اون فشار باعث میشد امگا چیز بیشتری بخواد.
داشت عقلش رو از دست میداد؟
"میدونی چه بلایی سر کسایی که سعی میکنن من رو دور بزنن میاد؟" دوک کنار گوش لویی زمزمه کرد.
"بهم توضیح بده لطفا" در جواب زمزمه کرد و سرش رو به آرومی کج کرد، ظاهرا امگاش آرزوی مرگ داشت.
سینهی آلفا بخاطر غرشش لرزید قبل از اینکه عطر امگا رو به ریههاش بکشه؛ ظاهرا از رفتار لویی خشنود بود."سرشون رو از دست میدن"
"هری، لطفا نکن!" فرانسیس با گریه گفت."اون فقط سعی داشت به من کمک کنه چون من حاملهام!" لویی اینقدر گیج بود که حتی متوجه برگشت دوبارهی اون دختر نشده بود.
لرد استایلز به عقب قدم برداشت همونطور که با گیجی رو به لویی پلک میزد، دستش از پشت سر امگا دوباره روی گردنش برگشت."چی؟" زمزمه کرد و نگاهش رو به سمت فرانسیس برگردوند.
"ال فقط داشت به من کمک میکرد تا لباسهام رو درست کنم چون هیچکدوم اندازهام نبودن و بعد ما به اتاق تو اومدیم چون من میخواستم لباسهای بارداری مامان رو امتحان کنم. اون اصلا نمیدونست ما تو اتاق کی هستیم تا وقتی که من بهش گفتم!" دوک اخم کرد. "تو- چی؟" "ولش کن! خواهش میکنم!" فرانسیس با گریه از برادرش تقاضا کرد.
دوک به سرعت دستش رو از روی گردن لویی برداشت، انگار که امگا سر تا پا آشغال بود و تازه متوجه شده بود که با لمس کردنش دستش کثیف شده.
"کی این کار رو کرده؟ اون-این- چرا به من نگفتی؟" سوالات بی وقفهش نشانی از عصبانیت داشت اما به هیچ عنوان صداش رو روی خواهری بلند نکرد و رو بهش غرش نکرد.
فرانسیس قرمز شد. "میخواستم اول با آلفام حرف بزنم. همین آخر هفته قرار بود بهش بگم و بعد از اون قصد داشتم به تو خبر بدم." "باید با اون حرومزاده حرف بزنم. باید مسئولیت کارش رو قبول کنه!"
"این کار رو میکنه" فرانسیس با اعتماد به نفس به برادرش اطمینان داد. "من مطمئنم، ما خیلی عاشقیم... همیشه بودیم و میمونیم"
دوک آهی کشید، سنگین و عمیق."بچه نباش. ما فقط لازمه بدونیم که اون مسئولیت این رو قبول میکنه یا باید از زندگی تو و بچه بیرون بندازیمش. کِی و کجا قراره باهاش حرف بزنی؟" "قرار بود توی جشن رقص لرد ریانون ملاقات کنیم."
"لرد ریانون-" دوک سرش رو تکون داد."نه، توی اون جشن باهاش حرف نزن. یه تلگراف براش بفرست." دوک به سمت لویی چرخید و ادامه داد."ما هر چه زودتر به دیدنش میریم."
لویی دهنش رو چند بار باز و بسته کرد."ما؟" با تردید زمزمه کرد و یقهش رو با دست چپش مرتب کرد.
"بله، ما. تو هم با ما میای." دوک گفت و نگاه خیرهش روی دست امگا مونده بود و انگشتهاش رو با دقت نگاه میکرد.
لویی آب دهنش رو قورت داد و تلاش کرد تا به لبهای دوک، که هنوز هم با فاصله کمی ازش ایستاده بود، نگاه نکنه. "اما چرا؟"
"چون این شهر مسخره با آدمهای فضول و کثیف پر شده. اهمیتی نمیدم که در موردم حرفهای چرت بزنن اما اجازه نمیدم در مورد خواهرم حرفی بزنن. تو حالا به عنوان یه دوست خانوادگی برای ما شناخته میشی، پس هیچکس قرار نیست بهمون شک کنه وقتی که توی یه رستوران با اون آلفا قرار بذاریم. همه فکر میکنن من سر یه قرار کاری هستم و شما دو نفر دارید همراهیم میکنید."
و دروغ بود اگه لویی میگفت که اون حرفها قلبش رو نلرزوندند. یه دوست... اون حالا یه دوست خانوادگی به حساب میاومد! "بسیار خب" فرانسیس گفت و نفسش رو با کلافگی بیرون داد و دستهاش رو جلوی سینهش به هم گره زد."اما اگر با ریچارد بیادبانه رفتار کنی بهت اجازه نمیدم برای دو ماه به بچهام دست بزنی. متوجه شدی؟"
لویی میتونست لرزش سینهی دوک بخاطر غرش آرومش رو احساس کنه. دستش رو جلو برد و پایین کتش رو گرفت و به آرومی کشید. چشمهای سرد و سبز رنگش حرکت دست لویی رو دنبال کرد، قبل از اینکه گلوش رو صاف کنه و جوابش رو با لحن بیحسی زمزمه کنه."چه بد، حالا با این سرنوشت غم انگیز چه کنم؟"
لویی نفسش رو با آسودگی بیرون داد که البته حرکتش از نگاه آلفا دور نموند. نگاه دوک روی صورتش میچرخید و لویی توی هر قسمت از پوست صورتش نوازش شبح مانندی رو احساس میکرد که نگاه دوک اون رو به جا میگذاشت. احساس میکرد تک تک حرکاتش توسط اون مرد آنالیز و بررسی میشن و لویی فقط میخواست که اون مرد بیشتر بهش نگاه کنه، دقیقتر و عمیقتر... تمامش رو... تمام بدنش رو.
با صدای سرفه آروم کسی، طلسم نگاهشون شکسته شد. با دور شدن دوک، لویی احساس سرما کرد. دوک ازش دور شد تا بره و از امگاش مراقبت کنه. احساس گناه و شرم توی سینهش نشست اما قبل از اینکه بتونه به احساساتش بیشتر فکر کنه، فرانسیس محکم بغلش کرد و با اشکهای از روی خوشحالیش، لباس ابریشمیش رو خیس کرد. توی بغل دختر لبخندی زد. توی اون لحظه هیچ چیز جز خوشحالی اون دختر اهمیتی نداشت.
لویی به خوبی از سرنوشت خودش آگاهی داشت و قبولش کرده بود، بخاطر همین هم بود که وقتی دوک از فرانسیس حمایت کرد، خیالش آسوده شد؛ چون سرنوشت متفاوتی نسبت به خودش رو برای اون دختر میخواست. بر خلاف اون، فرانسیس لایق یه پایان شاد بود.
و در بین دریای خروشان احساساتش، لویی کاملا فراموش کرد که حلقهی گرون قیمت دوک هنوز توی انگشتش در حال درخشیدنه.
✦✦✦
خب این هم از این. لویی جون سالم به در برد😂
دوک هم انگشترش رو توی دست لویی دید🤭
میدونم یه سری سوالات در مورد الستر و دوک پیش اومده براتون اما تا آخر استوری به تک تکشون پاسخ داده میشه. نگران نباشید و فعلا قضاوتی نکنید😉
خب سهمیه دوشنبه یه روز زودتر آپ شد دیگه قسمت بعد چهارشنبه🤝
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro