Ch. 18
⭐+💬
✦✦✦
"پس تو نمیدونستی که یه امگایی؟" لیام با اخم کمرنگی پرسید.
"شک داشته...بخاطر همین هم دارو میخورده" زین گفت و در همون حین، لویی تعدادی بالش روی تختش گذاشت و مشغول ساختن یه نِست* نرم شد.
لویی بخاطر واکنش دوستش کم کم داشت معذب میشد. البته که میدونست لیام فقط نگرانشه اما عادت نداشت که در مورد تصمیماتش به کسی توضیحی بده. تصمیماتش فقط متعلق به خودش بودند، حتی اونهایی که بهشون افتخار نمیکرد.
"اینکه یه امگا باشی هیچ اشکالی نداره." از جوری که لحنش تدافعی به نظرم میرسید، متنفر بود."فقط یه سری چیزها برامون سختتر از بقیهست"
"و حتی سختتر هم میشه اگر کسی رو نداشته باشی که ازت دفاع کنه." زین زمزمه کرد. لویی همونطور که به سمت دوستش میرفت، به چشمهاش نگاه کرد و میتونست ببینه که اون پسر درکش میکنه.
"بدون هیچ پول یا هیچ آموزش خاصی..." لویی به دوستش اجازه داد تا دستهاش رو بگیره، کاری که حالا بیشتر از کلمات برای اون دو تا ارزش داشت."من هیچ انتخاب دیگهای نداشتم و اگر از خودم مراقبت نمیکردم، هیچ کس دیگهای کاری برام انجام نمیداد."
"تو کاری رو کردی که مجبور بودی انجامش بدی" زین بخشی از موهای لویی رو از روی صورتش کنار زد. "تو هیچ توضیحی به ما بدهکار نیستی" بعد از چند ثانیه که اون دو با لبخند به هم خیره شده بودند، زین حرفش رو ادامه داد. "اما باید بهمون بگی دقیقا برای چی داشتی برای اون آدمها صبحونه درست میکردی."
لویی چشمهاش رو چرخوند و به سمت نست ساخته شدهی روی تخت رفت. "فقط داشتم به فرانسیس یاد میدادم که چجوری تست فرانسوی درست کنه و خب ما یکمش رو برای دوک فرستادیم."
"تو-" زین پلکی زد و دهنش رو باز و بسته کرد.
"فکر میکنم چیزی که زین میخواد بگه اینه که این یه پیشرفت عالیه. رفتار دوک خوب بود؟"
لویی پوزخندی زد و روی تخت نرمش خوابید."اون دوک حتی اگه جونش به این کار هم وابسته باشه بلد نیست که خوب رفتار کنه"
"و خواهرش چی؟"زین با لحن جدیای پرسید."بهش اعتماد داری؟"
"آره... البته چیز زیادی بهش نگفتم"
"خوبه.اون هنوز هم یه استایلزه. اگر جای تو بودم ازش میترسیدم"
"حرفت یادم میمونه…"لویی لبخند خواب آلودهای به روی زین زد. "ممنونم که نگرانمی"
زین سرش رو بالا گرفت."این وظیفمه. بابتش پول گرفتم-"
لیام با صدای بلندی خندید. "امروز صبح وقتی که اون تلگراف به دستت رسید تقریبا نزدیک بود گریه کنی. صبحونهی مورد علاقت رو تموم نکردی و بعد یه آلفای بالارتبه رو تهدید کردی-"
"خیلی خب.باشه...خدایا...لیام!" زین نفسش رو بیرون داد."بهت اهمیت میدم...فقط یه کوچولو"
"زین…" لیام ابرویی بالا انداخت.
"خیلی اهمیت میدم.خوبه؟" زین با لحن عصبی و گونههای سرخ گفت. "حالا راضی شدید؟"
"البته" لویی گفت و بدنش رو درست مثل یه بچه گربه روی تخت کشید... احساس خستگی میکرد. "اما نیازی نیست بگی که بهم اهمیت میدی. کارهات این رو نشون میده! منم بهت اهمیت میدم...در واقع به هردوتون." با لحن صادقانهای زمزمه کرد و به اون دو نگاه کرد. "ممنونم که از کِلِمن نگهداری کردید. حس میکنم مادر افتضاحیم"
"خانم کلمنتین فوق العادهس.ما هیچ مشکلی برای مراقبت ازش نداریم. و تو هم یه مادر سخت کوشی. مطمئنم کِلِمن درک میکنه."
"تو بیش از حد اون گوساله رو لوسش کردی لیام"
"اون یه برهست و تو هم لوسش میکنی" لیام زیر لب زمزمه کرد.
"نگفتم که نمیکنم فقط گفتم تو بیش از حد انجامش میدی!"
همونطور که کل کل کردن دوستانش و بازی اونها با کِلمن رو تماشا میکرد، چیزی داخل سینهش فرو ریخت. درسته که توی اون لحظه وجودش بخاطر دوستانش گرم شده بود اما باید به خودش یادآوری میکرد که همهی اینها زودگذره... تمام اون لباسها، دوستانش و هر چیز دیگهای که توی اون خونه بود، به اون تعلق نداشت... تمام اونها برای الستر بود و اگر میخواست قلبش رو از هر آسیبی حفظ بکنه، نباید این حقیقت رو از خاطر میبرد.
✦✦✦
لویی توی ده جشن عمومی، هشت مجلس رقص، پنج مسابقه اسب سواری، سه مهمانی چایی و فقط دو مهمانی شام شرکت کرده بود و همه اینها فقط توی چند هفته اتفاق افتاده بود.
البته اینها فقط نیمی از مجالسی بود که امگاهای بالارتبه و محترم بهشون دعوت شده بودند و لویی این رو موقعی فهمیده بود که مجبور شده بود برای هر کدوم از اونها، لباسهای فرانسیس رو درست کنه. بعد از هفته سوم اون دختر به شدت خسته و بیانرژی شده بود. لویی خدا رو شکر میکرد که بقیه خستگی اون دختر رو به حساب اولین تجربهاش توی شرکت توی جشنها گذاشته بودند، نه چیز دیگهای.
"میتونی برام یه لباس درست کنی؟" دختر امگا پرسید، همونطور که روی تختش نشسته بود و برای لویی سرگرمیهای موردعلاقهی امگاهای محترم رو مینوشت تا اون پسر بتونه اونها رو به خاطر بسپاره. این راه متفاوتی برای جلب نظر بقیه توی جشن بود و خب تهدیدآمیز هم نبود اما به اندازهی کافی کاربردی بود، پس اون و زین از بقیه عقب نمیموندند.
لویی نگاه کوتاهی به دختر انداخت قبل از اینکه به دوختن لباسش ادامه بده. "فکر کنم الان هم دارم همین کار رو میکنم." "نه منظورم اینه که... یه لباس مادرانهتر."دختر با لپهای گل انداخته زمزمه کرد و لویی که حالا منظورش رو فهمیده بود، لبخندی بهش زد. "منظورت یه لباس بارداریه؟" فرانسیس نگاهش رو پایین انداخت و مشغول بازی با گوشهی لباس خوابش شد.
"میتونم برات درستشون کنم... ولی به چند تا الگو نیاز دارم."
امگاهای توی روستا، برای لباسهای مخصوص بارداری، پیش یه خیاط حرفهای میرفتند و اعتقاد داشتند که این کار براشون شانس میاره؛ بخاطر همین لویی تجربهای توی دوختن اونها نداشت.
برقی توی چشمهای فرانسیس نشست."مامانم چند تا از بهترینهاشون رو داشت! پدرم تقریبا همهی وسایلش رو دور ریخت اما مطمئنم هنوز یه چندتایی ازشون مونده."
"اوه، میتونیم ازشون به عنوان الگو استفاده کنیم!"
"واقعا؟ این کار خیلی خوشحالم میکنه! زود باش بیا" فرانسیس گفت و از جا پرید و بازوی لویی رو گرفت."بیا بریم نشونت بدم"
قبل از اینکه لویی بتونه مخالفتی بکنه دختر امگا اون رو از اتاق بیرون کشید و به سمت اتاق دیگهای برد. دو در بزرگ با چوب تیره و با طرحی از شاخههای درخت مو که به دور گلهایی پیچیده شده بودند. داخل اون اتاق بزرگتر و همینطور سردتر از اتاق فرانسیس بود. اگر بخاطر چراغهای کم نور و وسایل کوچیکی که اطراف اتاق قرار داشت نبود، لویی فکر میکرد اون اتاق بی استفادهست.
"ما کجاییم فرن؟" لویی با احتیاط پرسید در حالی که نگاهش روی چند حلقهی آشنا که روی میز بود، خیره مونده بود.
"معلومه... اتاق برادرم!" فرانسیس از کمدی که گوشه اتاق بود با چندین لباس توی دستش خارج شد.
"البته..." لویی نفسش رو بیرون داد. "و میشه لطفا بهم بگی ما اینجا چه غلطی میکنیم؟"
"لباسهای مادرم پیش برادرمه"
فرانسیس دونه دونه لباسها رو به آرومی روی مبل گذاشت. "اینکه فرزند ارشده بهش این اجازه رو میده که وسایل دلخواهش رو برای امگای آیندهش برداره و چندتایی رو برای وقتی که من ازدواج کردم نگه داره. نگران نباش... اگر چندتاشون رو الان برداریم و بعدا برشون گردونیم، چیزی نمیفهمه." فرانسیس در حالی که با نگاهش لباس مخمل صورتی رنگ رو ستایش میکرد، گفت و لب پایینش رو به دندون گرفت.
"یه چیزی شبیه به این میخوای؟" "آره..." دختر همونطور که تحت تاثیر زیبایی لباس مقابلش بود، زمزمه کرد."به نظرت باید بپوشمش؟"
"نمیدونم..." لویی با تردید گفت. "نمیخوام با برادرت بخاطر این مسئله درگیر بشی. چی میشه اگه بفهمه و ازت بپرسه که چرا لباس بارداری مادرت رو پوشیدی؟" "اما من واقعا میخوام که امتحانش کنم. قرار نیست برادرم چیزی بفهمه. قول میدم زود انجامش بدم!" "باشه..." با لحن غیر مطمئنی گفت. "اما لطفا عجله کن ممکنه هر لحظه از راه برسه." "باشه باشه... زود میام. قول میدم"
لویی به سمت میزی رفت که حلقههای دوک رو روی اون دیده بود. از روی کنجکاوی یکی از اون حلقهها رو که از نظرش قشنگتر بود برداشت تا روی انگشت حلقهاش امتحانش کنه. توی انگشت لاغرش اون انگشتر سنگین و بزرگ بود اما لویی یه حس خوشایند و رضایتی رو توی دلش داشت که باعث میشد احساس کنه توی خونهست. نگاهش به پروندههای کنار حلقهها افتاد و بدون فکر، یکی از اونها رو برداشت و عنوانش رو خوند.
الستر تاملینسون
بدن لویی یخ بست و اون احساس خوشایند از سرش پرید و حس ترس توی دلش نشست. اون پرونده یه تحقیق گسترده در مورد الستر بود و تاریخش قبل از این بود که برادرش گم بشه و لویی جایگزینش بشه.
جزئیات اون تحقیقات چیزی فراتر از وسواسی بودن بود. دوک کاملا از تاریخ و زمان بیرون رفتن الستر از خونه و برگشتنش مطلع بوده... زمانهایی که با دوستانش ملاقات میکرده و وقتی که به یه مهمانی چایی رفته بوده. حتی وقتی که به بانک رفته بوده... جرقهای توی ذهن لویی خورد. بانک!
احتمالا دوک بخاطر رازش الستر رو تعقیب میکرده... و ناگهان همه چیز برای لویی مشخص شد. دوک باعث شده بود الستر ناپدید بشه.
"بالاخره مچت رو گرفتم." لویی صدای عصبی یه نفر رو از پشت سرش شنید.
✦✦✦
*نست: نست به معنای لونه، جایگاهیه که امگا توی تختش با لباسهای نرم یا بالش درست میکنه و اونجا رو با عطر خودش یا آلفاش پر میکنه تا موقع خواب راحتتر باشه و آرامش بیشتری رو احساس کنه.
✦✦✦
اگر تعداد کامنتها و ووتها رضایتبخش باشن فردا هم آپ میکنم اگر نه که دوشنبه دیگه...
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro