Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Ch. 15

⭐+💬
✦✦✦

عمارت استايلز اصلا شبیه عمارت‌هایی که لویی قبلا دیده بود، نبود. اون عمارت چیزی بیشتر از مجلل بود؛ زیباییش در حدی بود که لویی حتی نمی‌تونست با کلمات بیانش کنه.

چهار نفر جلوی ورودی به استقبالش اومدند. کمک کردند تا کتش رو دربیاره و کفش‌هاش رو عوض کنه و بعد اون رو به باغ پشتی، جایی که بانو فرانسیس روی نیمکتی نشسته بود و در حال مطالعه بود، بردند.

"بانوی من" لویی برای دختر تعظیم کرد.

"آقای تاملینسون!" دختر با چشم‌های خسته و غمگین، لبخندی به لویی زد. "می‌تونید ما رو تنها بذارید." دختر رو به خدمتکارانش گفت. "لطفا من رو فرانسیس صدا بزن." وقتی که اون چهار نفر تنهاشون گذاشتند، فرانسیس با صدای آرومی گفت."‌بعد از چیزهایی که در مورد وضعیتم می‌دونی خیلی عجیبه که من رو با عنوان رسمیم صدا بزنی."

"وضعیتت هیچ چیزی رو تغییر نمیده، تو هنوز هم لایق تمام احترام‌های دنیایی!"

دختر امگا به آرومی خندید."منم نگفتم وضعیتم چیزی رو تغییر میده، منظورم این بود حالا که تو همه چیز رو می‌دونی من به عنوان یه فرد نزدیک و صمیمی پذیرفتمت... کسی که بهش اعتماد دارم"

"اوه" لویی احساس می‌کرد که گونه‌هاش سرخ شدند."بسیار خب، پس تو هم متقابلا با من راحت باش."  "با کمال میل"  "دیشب چطور خوابیدی، فرن؟" لویی پرسید و کنار دختر روی نیمکت نشست.

چشم‌های فرانسیس با شنیدن اون نیک نیم برای چند ثانیه درخشید اما بعد دوباره به حالت غمگین و دلمرده‌ش برگشت. "افتضاح! تمام شب کابوس دیدم... تازه امروز فهمیدم نیمی از لباس‌های کمدم اصلا اندازه‌م نیستن!"

"خیلی راحت می‌تونیم مشکل لباس‌ها رو حل کنیم، نگرانش نباش. بعد از مراسم امشب، از یه نفر بخواه که چای برگ تمشک و گزنه برات آماده کنن، بهت کمک می‌کنه که شب به راحتی بخوابی."

فرانسیس لبش رو گاز گرفت." قصد دارم تا آخر ماه با ریچارد حرف بزنم."  "فکر می‌کنم ریچارد همون آلفات باشه."  "درسته، آخر ماه اون به یکی از مهمونی‌ها دعوت شده... گرچه اون یکی از معدود مراسم‌هاییه که توان شرکت در اون رو داره."

لویی امیدوار بود که لبخندش به اندازه کافی برای دختر اطمینان بخش باشه و همینطور امیدوار بود که ریچارد یه عوضی نباشه که به فرانسیس آسیب بزنه. "این عالیه. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره. به مراسم امشب میری؟ می‌تونم خیلی سریع برات یه لباس آماده کنم."

"تو به مراسم میای؟"   "نه، دعوت نشدم."

لویی می‌تونست آثار خشم رو روی صورت فرانسیس ببینه، دختر به جای اون، از این کار ناراحت شده بود؛ مطمئنا نمی‌تونست درک کنه که چرا چنین شخص سمی‌ای به اون جشن خصوصی و مهم دعوت نشده... حقیقتا که فرانسیس روح معصومی داشت. اگر اون دختر حواسش به خودش نباشه، قطعا دیگران زنده زنده می‌خورنش!

"چرا نه؟ می‌خوای برات یه دعوت‌نامه بگیرم؟ می‌تونم-"

لویی سرش رو تکون داد. "واقعا نمی‌خوام شرکت کنم. دوست دارم بین این همه جشن، یکم استراحت کنم" لویی با لحن صادقانه‌ای توضیح داد.

از همون جشن اول متوجه شده بود که کلا برای شرکت توی این مراسم‌ها ساخته نشده... نه ازشون لذت می‌برد و نه ازشون خوشش می‌اومد. رقص‌ها سخت بودند، مکالمات عموما بی‌رحمانه و صریح بودند و هیچکس توی اون جشن صادق و مهربون نبود.

"اوه..." فرانسیس زیر لب گفت و نگاهش رو پایین انداخت و به دست‌هاش که روی پاهاش بهم گره خورده بود، خیره شد. "من- آم... خب، من- حالا که بهش اشاره کردی، منم دوست دارم یه استراحتی بکنم و خونه بمونم... و خب حالا که تو امشب برنامه‌ای نداری و خب منم که ندارم پس می‌تونیم اینجا بمونیم- البته اگر تو بخوای."

"نمی‌خوای به جشن بری؟"

"نه واقعا" فرانسیس جوری اون حرف رو به زبون آورد، انگار که داشت راز سرّی‌ای رو برملا می‌کرد."بیشتر ترجیح میدم خونه بمونم."  "واقعا نمی‌دونم باید بمونم یا نه..." لویی با تردید گفت." برادرت-"

فرانسیس سرش رو به طرفین تکون داد."برادرم امروز اینجا نیست و تا فردا بعدازظهر هم برنمی‌گرده"  "پس من واقعا دوست دارم که یکم بیشتر پیشت بمونم، می‌تونیم از توی مجله‌ها برات لباس انتخاب کنیم و من بدوزمشون!"

فرانسیس با هیجان دست‌هاش رو بهم کوبید. "اوه خیلی عالی می‌شه! نمی‌تونم صبر کنم تا اتاقم رو بهت نشون بدم. من یه آدمک دارم و یکی از خدمتکارها هم چرخ خیاطی داره... می‌تونیم ازش قرض بگیریم!"

"یه دستور ساخت پماد طبیعی هم دارم که به زین و لیام نشونش دادم... باعث میشه پوستت درخشان بشه. می‌تونیم اون رو هم امتحان کنیم!"

"وای آره آره! قراره کلی بهمون خوش بگذره!"

لویی می‌تونست برق عجیبی رو توی چشم‌های دختر ببینه، ترکیبی از ترس و امید. اون‌ها اینقدر بار سنگین تنهاییشون رو به دوش کشیده بودند که دیگه داشتنِ یه رابطه رو فراموش کرده بودند و حالا که فرانسیس می‌تونست نشانه‌های یه دوستی رو ببینه هیجان زده شده بود؛ اما در عین حال می‌ترسید که یه فرد جدید رو، بعد از سال‌ها تنهایی، وارد زندگیش کنه.

لویی دست دختر رو گرفت و امیدوار بود ناامیدش نکنه.

✦✦✦

ساعت از یازده شب گذشته بود و اون دو توی آشپزخونه نشسته بودند و از هر دری حرف می‌زدند. فرانسیس در مورد آکادمی امگاها و اینکه چطور ریچارد رو توی کارناوال دیده، براش گفت... اینکه اون مرد براش بزرگ‌ترین سیب کاراملی رو خریده بود و در عوض، فرانسیس قلبش رو بهش داده بود. لویی در جواب گفت که اون دختر قطعا یه احمق بوده... اما از نوع دوست داشتنیش! و اون دختر هنوز بابت حرف لویی ذوق زده بود.

لویی برای دختر گفت که چه فکری راجع به جشن‌ها و افرادی که توش شرکت می‌کنند، داره... اینکه تا چه حد اون‌ها باعث میشن احساس ناراحتی داشته باشه و اینکه تا چه حد اون مراسم‌ها خسته کننده‌ن.

"واقعا ترجیح میدم وقتم رو کنار کِلِمِن و در حال تماشای ستاره‌ها بگذرونم."  "این واقعا عالی به نظر میاد!" دختر با هیجان از حرف لویی استقبال کرد.

"یه روز تو رو می‌برم -" لویی حرف خودش رو قطع کرد و به یاد آورد که نمی‌تونه اون دختر رو به روستایی که اونجا زندگی می‌کرده، ببره."چی شده؟ مشکلی وجود داره؟" فرانسیس با لحن نگرانی پرسید." هیچی، هیچی، شاید یه روز-" صدای غرش بلندی حرف لویی رو قطع کرد.

"توی خونه من چیکار می‌کنی؟" لرد استایلز از بین دندون‌های بهم فشرده غرید و نگاه سوزانش، روی شونه‌ی لخت لویی خیره موند.

لویی یقه‌ی لباسی که فرانسیس بهش قرض داده بود رو مرتب کرد و شونه‌ی لختش رو پوشوند."هری! " فرانسیس با هیجان از برادرش استقبال کرد. "فکر می‌کردم فردا برمی‌گردی"

"تو. اینجا. چیکار. می‌کنی؟" هری گفت و حرف فرانسیس رو نادیده گرفت. با هر کلمه قدمی به لویی نزدیک‌تر می‌شد و صدای غرشش لرزی به بدن لویی می‌انداخت.

"هری، برای چی منو - اوه سلام لویی!" گالا با خوشحالی از جلوی ورودی آشپزخونه برای پسر امگا دست تکون داد."اینجا چه خبره؟"  "گالا، برو توی اتاقم. فرانسیس... تو هم برو تو اتاق خودت"

گالا سرش رو تکون داد و بعد از دستی که برای خداحافظی تکون داد، ازشون دور شد؛ اما فرانسیس دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش به هم گره زد. "نه، الستر مهمون منه و اینجا می‌مونه. ما داریم ماسک صورت امتحان می‌کنیم!"  "اینقدر بچه نباش و کاری که بهت گفتم رو بکن. من باید با آقای تاملینسون صحبت کنم"

"هر چیزی که می‌خوای بهش بگی..." فرانسیس دستش رو دور دست لویی حلقه کرد. "... جلوی من بهش بگو، من هیچ جا نمیرم"  "یه مراسم بود که باید توش شرکت می‌کردی، فرانسیس! اون بهت گفته این کار رو نکنی چون خودش دعوت نشده بود؟" "اصلا تو از کجا می‌دونی که من دعوت نشده بودم؟" لویی با تعجب پرسید.

"خدا لعنتت کنه، جواب من رو بده!" هری گفت و مشتش رو به دیوار کنارشون کوبید و اثری از خونِ نیمه خشک شده‌ی روی دستش، روی دیوار به جا موند.

"داری دیوار رو خراب می‌کنی..." لویی گفت و تظاهر به ناراحتی کرد. احساس عجیبی توی دلش داشت.

نفس فرانسیس توی سینه حبس شد. "هری، زخمی شدی؟"

لویی نگاهش به استخوان‌های خونی دست آلفا افتاد و برای اولین بار از لحظه ورودش، به ظاهرش با دقت نگاه کرد. چند قطره خون روی لباس سفید و گرون قیمتش پاشیده شده بود، بعضی از قسمت‌های کتش پاره شده بود و بوت‌هاش بخاطر گِلی که روشون بود، تقریبا سیاه شده بود.

"فکر کنم اینکه داره بخاطر چیزهای جزئی سر من داد میزنه، نشون میده که حالش کاملا خوبه. پول زیادی ازت دزدیدن؟"

لویی تلاش کرد تا نشانی از صلح به آلفا ارائه بده؛ مشخصا فرانسیس چیزی راجع به کارهای دوک مرگ نمی‌دونست و اطلاعی راجع به وسعت بی‌رحمی برادرش نداشت.

"پول؟ ازت دزدی کردن؟ خدای من! باید به پلیس خبر بدیم!"

"من خوبم، نتونستن چیزی ازم بدزدن" آلفا همونطور که مستقیم به لویی خیره شده بود با لحن مرموزی گفت. "بهشون اجازه ندادم"

لویی متوجه نشد چرا آلفا حتی از قبل هم عصبانی‌تر شده تا اینکه متوجه حرفی که زده بود شد. اون غیر مستقیم به آلفا فهمونده بود که یه چیزی رو می‌دونه که فرانسیس نمی‌دونه و حالا، نقاب معصومیتش از روی صورتش برداشته شده بود.

✦✦✦
دیدید لویی چه سوتی بدی داد؟
پسر خوبی بود😔*فاتحه*

می‌دونم چپترها کوتاهن ولی خب از همون اول این رو گفته بودم پس... 🤷🏻‍♀️

هر چی توجه بیشتری به پارت نشون بدید انگیزه‌ی من برای آپ کردن بیشتر میشه و سریع‌تر قسمت‌های بعدی به دستتون میرسه پس مهربون باشید💚

دوستتون دارم.
~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro