Ch. 12
ووت و کامنت؟ 🥺🌻
✦✦✦
لویی احمق بود، یه احمق ساده لوح که فکر کرده بود با یه هفته تمرین میتونه بین جماعت سلطنتی خودش رو جا کنه. حالا اون دلیل خندهی بقیه شده بود و واقعا نمیتونست سرزنششون کنه. تمام چیزهایی که راجع به هنر و فرهنگهای مختلف میدونست رو از پدرش یاد گرفته بود که خب تمام باورهای اون مرد بر ضد طبقهی سرمایهداری بود. تمام کتابهایی که خونده بود، هر نقاشیای که ستایش کرده بود و هر اعتقاد سیاسیای که داشت همه بر ضد کارهای اون افراد بودند و خب، کی دلش میخواست توی خونهی خودش به سخره گرفته بشه؟
"بخاطر همینه که امگاها باید دهنشون رو بسته نگه دارن." لویی صدای زمزمهی پر تمسخر یه نفر رو شنید.
این سومین جشن توی هفته بود و لویی حتی دلش نمیخواست به این فکر کنه که چطور کارش به اینجا رسیده...
خب در واقع همه چیز از اونجایی شروع شد که چند تا آلفا تصمیم گرفتند امگاها رو امتحان کنند، حالا اینکه دلیلشون چی بود، هیچکس نمیدونست. اونها شروع به پرسیدن سوالات احمقانه و نامربوط کردند و وقتی که امگاها صادقانه جوابشون رو دادند، بهشون خندیدند. لویی انتظار داشت با اون هم مثل بقیه برخورد بشه اما خب، قطعا انتظار اون حرفهای توهینآمیز رو نداشت.
"نه، من فکر میکنم این واقعا جالبه. احتمالا دوست داره فکر کنه که با بقیه متفاوته... دوست داره آلفاها رو به چالش بکشه." صدای آلفای دیگهای به گوشش رسید. "این باعث میشه فکر کنی خاصی؟ از تماشای نقاشیهای سبک گروتِسک* لذت میبری؟ دلت توجه میخواد؟ خب آقای تاملینسون، حالا توجه من رو داری... بهم بگو ببینم، کدوم یکی از نقاشیهای این سبک مورد علاقته؟"
لویی دلش میخواست سر اون آلفا داد بکشه... توی سینهش احساس سنگینی میکرد. نفس عمیقی کشید و در عوض لبخند آروم و شیرینی زد."یه پرترهای هست که نقاش از خودش کشیده، با اون تاج گلش... نتونستم همهی نقاشیها رو ببینم پس فقط اونی که گفتم و همینطور اون نقاشی که یه بانو در حال خوردن صدفه." لویی به دروغ گفت و به آرومی پلک زد، درست مثل همون کاری که گالا اون شب انجام داده بود.
ترجیح میداد بقیه فکر کنند یه آدم سبکسر و احمقه تا اینکه بین اون همه عضو سلطنتی، یه آزادیخواه و همینطور یه دشمن شناخته بشه. "فکر میکنم اون تابلو واقعا جالب بود." نگاهش رو پایین انداخت و بعد از زیر مژههای بلندش نگاه کوتاهی به آلفا انداخت.
"فکر میکنم دیگه کافی باشه!" صدای غرش آشنایی از پشتِ گروهی از آلفاها به گوش رسید. "امگاهای دیگهای هم توی این جشن هستند، این کاملا ناعادلانهست که تمام توجهتون رو روی یه امگا گذاشتین."
تمام آلفاها خجالت زده نگاهی رد و بدل کردند و پراکنده شدند، همه به غیر از لرد استایلز.
دوک با نگاه ناخوانایی با دقت نگاهش میکرد. "سرورم" لویی تعظیم کرد و فک دوک به هم فشرده شد." تازه یادت افتاده که باید تعظیم کنی؟"
"نمیدونم در مورد چی صحبت میکنید." لویی شونهای بالا انداخت. "من که همیشه به شما تعظیم میکنم" "بین تمام دفعاتی که همدیگه رو ملاقات کردیم، این دفعهی دومیه که انجامش میدی."
"خب دفعات دیگه حساب نیستند... یکیشون... توی محل خاصی بود و خب، من فقط قوانین رو دنبال میکردم و دفعهی بعدش هم مثل یه عوضی برخورد کردین. عوضیها لایق تعظیم نیستن، عالیجناب"
گوشه لب آلفا کمی به بالا مایل شد. "اولین باریه که این رو میشنوم... احتمالا قانون جدیده!"
"احتمالا..." لویی یکی از شونههاش رو بالا انداخت و سعی کرد لرزشی که بخاطر حضور آلفا توی بدنش افتاده بود رو کنترل کنه.
"فکر کنم قرار نیست رفتاری که با لرد ریچاردسون داشتید رو با منم داشته باشید."
لویی اخمی کرد." منظورتون آلفاییه که سعی کرد من رو به سخره بگیره؟" به محض اینکه اون حرف از دهنش بیرون اومد، خودش رو بابت بیفکر حرف زدن لعنت کرد. باید خیلی محتاطتر میبود اما چیزی در مورد اون آلفا وجود داشت که جدای از همه چیز باعث میشد احساس امنیت کنه و آزادانه، هر حرفی که توی ذهنش بود رو به زبون بیاره.
"به نظر نمیاومد اون تمسخر برات مهم باشه."
"چون من بهشون چیزی رو گفتم که دلشون میخواست بشنون." لویی فقط مثل هر امگای دیگهای که توی اون جشن بود، داشت نقشش رو ایفا میکرد... اون نقش یه امگای احمق و ضعیف رو بازی میکرد، چون این چیزی بود که بقیه ازش انتظار داشتند. و خب... این دقیقا همون چیزی بود که باعث میشد امگاها از آلفاها باهوشتر باشن! هر شب نقش مشابهی رو ایفا میکردند تا جایگاهشون و گاهی سرشون رو حفظ کنند.
"پدرم همیشه میگفت امگاها درست مثل مارن... همیشه آمادهی گول زدن و کشتارن. اعتماد به یه امگا میتونه سقوطت رو رقم بزنه." دوک جوری اون جمله رو نقل قول میکرد، انگار که این مهمترین چیزی بوده که از زمان بچگی توی گوشش خونده بودند.
"مطمئنا مرد دوست داشتنیای هستند." نگاه آلفا بیروح شد."اون مرده"
"اوه" لویی با چهرهای جدی و آروم گفت. با تشکر از اوراق رسوایی زین، اون از قبل همه چیز رو میدونست و حالا لازم نبود خودش رو شگفت زده نشون بده. "باعث تاسفه. بدون نصیحتهای عاقلانهی ایشون شما قراره چیکار کنید؟"
آلفا چشمهاش رو ریز کرد. "داری بهم چیزی رو میگی که میخوام بشنوم؟" اخمی روی صورت لویی نشست. "واقعا اینطور فکر میکنید؟"
"من... نمیدونم" لویی میتونست سنگینی نگاه خیرهی آلفا رو احساس کنه." واقعا نمیدونم" "پس فکر کنم باید خودتون به جوابش برسید." لویی سرش رو روی شونه خم کرد.
و البته که اون یه جواب اشتباه بود، چون خیلی زود چهرهی آلفا در هم رفت و روی خوشش ناپدید شد. چند قدمی به لویی نزدیکتر شد و به سمتش خم شد تا جایی که بین صورتهاشون فاصلهی ناچیزی باقی موند.
"فقط صبر کن تا بقیه بفهمن به چه چیزهای دیگهای علاقه داری و اون موقع حتی چشمهای زیبات هم نمیتونن نجاتت بدن" دوک با لحن سرد و خشنی زمزمه کرد.
لویی به آرومی خندید. "با تمام احترام سرورم، فکر نمیکنم خوندن چند تا کتاب فلسفی و علاقهام به نقاشی باعث بشه برای سلطنتیها یه خطر محسوب بشم." "منم این رو نگفتم" لرد استایلز صورتش رو مقابل صورت لویی نگه داشت. "اما تو همینطوری هم مثل گاو پیشونی سفیدی... علایق جدیدت فقط باعث میشن بیشتر از قبل توی جمع انگشت نما بشی."
"و شما راجع به من چه فکری میکنید؟" نگاهش رو خیرهی نگاه آلفا نگه داشت، میدونست که آلفا میخواد با کلماتش خوردش کنه اما باید یه جوری این حس حقارت رو بهش برمیگردوند تا مساوی بشن." چون میدونم داری میمیری که بهم بگیش."
"فکر من اینه که هیچ امیدی بهت نیست، به هیچ وجه شخص مناسبی برای ازدواج نیستی، حضورت شومه و یه آدم مسخرهای!" آلفا بدون مکث و به سرعت گفت. اون کلمات گزنده بودند اما اگر واقعا میخواست به لویی آسیب بزنه باید بیشتر از این تلاش میکرد.
"با وجود تمام اینها، تو هنوز اینجایی... جلوی این همه آدم به سمتم خم شدی و درست مثل یه توله سگِ محتاج توجه، مقابلم پارس میکنی! حالت از من بهم میخوره و با این حال ازم دوری نمیکنی... و این سرورم، تمام چیزی که میخوام رو بهم میده."
"تو شروری." دوک به آرومی ازش فاصله گرفت. لویی شونهای بالا انداخت."شما هم همینطور. فکر کنم شبیه هم هستیم" "بقیه میدونن من چجور هیولایی هستم، برعکس تو، من خودم رو توی لباس گوسفند پنهان نکردم."
"اوه این لباس گوسفند نیست سرورم، لباس ماره... حرفتون رو یادتون میاد؟" لویی زمزمه کرد، قبل از اینکه به آلفا تعظیم کنه و ازش فاصله بگیره.
از سرزنش کردنِ خودش به خاطر نبستن دهنش خسته شده بود؛ پس فقط سرش رو بالا گرفت و توی ذهنش به خودش دلداری داد.
از وانمود کردن به اینکه اون مرد میتونه روش سلطهای داشته باشه، خسته شده بود... نه اون و نه هیچکس دیگهای... قرار نبود به کسی اجازه بده که خوردش کنه؛ اگر قرار بود بمیره پس با عزت و افتخار میمرد.
✦✦✦
*گروتسک:نوعی از طنز در ادبیات و هنر که بسیار شبیه به طنز سیاه است. در لغت هر چیز تحریف شده، زشت، غیرعادی، خیالی یا باورنکردنی را گروتسک یا صُوَر عَجایب یا عجیب و غریب مینامند.
✦✦✦
ثبت نام دورهی آموزشی استاد لویی دارلینگ، ملقب به الستر تاملینسون، آغاز شد. ظرفیت و مهلت ثبت نام خیلی محدوده😌😂
عاشق دعوا و بحثهای این دو نفرم... خصوصا حرفهای لویی... هر دفعه با خاک یکسانش میکنه😂😭
وای لویی رو میخورم.
مرسی که میخونید عشقهای من💚
دوستتون دارم.
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro