Chapter 9
لویی حمام کرد و یه گرمکن، ژاکت مشکی و جوراب سفید پوشید. سردش بود و فقط میخواست تمام اون اتفاقات لعنتی رو فراموش کنه. با خستگی روی تخت دراز کشید و چشمهاش رو بست و تصمیم گرفت یه چرت کوتاه بزنه. دو ساعت بعد با یه کابوس وحشتناک از خواب پرید. تمام بدنش میلرزید. به ساعت نگاه کرد. 6:30 بعد از ظهر.
آهی از ته دل کشید. در اون لحظه هری رو در کنارش میخواست اما ظاهرا اون مرد بیش از حد سرش شلوغ بود. حتی با اینکه قرار بود توی اون خونه زندگی کنه، به نظر نمیاومد که بتونه هری رو زیاد ببینه. مرد هنوز هم براش خیلی مرموز بود. تنها چیزی که میخواست این بود که هری اون رو محکم بین بازوهاش بگیره و بغلش کنه تا بتونه احساس امنیت داشته باشه.
از جا بلند شد و رفت تا هری و بقیه پسرها رو پیدا کنه. وقتی که از پلهها پایین رفت متوجه سکوت خونه شد. اجازه نداشت که تنها بمونه پس قطعا یه نفر یه جایی اون اطراف بود.
اون خونه خیلی بزرگ بود پس یکم طول کشید تا لویی بتونه جایی که ازش صدای ضعیفی میاومد رو پیدا کنه. زیرزمین. از اون زیرزمین متنفر بود اما واقعا به گرمای حضور هری احتیاج داشت. هنوز هم بدنش میلرزید و نمیتونست اون تصاویر ترسناک توی کابوسش رو که پدرش میخواست با یه چاقو اون رو بکشه، از سرش بیرون کنه.
لویی لرزان از پلههای زیرزمین پایین رفت. اونجا تاریک و ترسناک بود و یه حسی بهش میگفت که برگرده و جلوتر نره اما فکر آغوش هری باعث شد تا راهش رو ادامه بده.
وقتی که به در رسید تونست زمزمههای آرومی رو بشنوه. صدای آروم هری رو تشخیص داد اما نمیتونست بشنوه که مرد چی داره میگه... ولی همین براش کافی بود، اون هری رو میخواست و حالا پیداش کرده بود.
در رو باز کرد و سرش رو داخل برد تا هری رو ببینه و درست همون لحظه هری ماشه رو کشید و به سر یه مرد شلیک کرد. مردی که کاملا با طناب بسته شده و روی زانوهاش جلوی هری افتاده بود. مرد بلافاصله مُرد، مغزش روی دیوار پاشید و بدنش روی زمین، توی استخر خونی که درست شده بود، افتاد.
"لویی..." لحن هری با دیدن پسر کوچیکتر پر از درد و پشیمونی شد.
نفس لویی بند اومد. هری... هریِ اون به سرِ یه نفر شلیک کرد. هیچکس از جا تکون نمیخورد و درست مثل لویی کاملا خشکشون زده بود.
بالاخره غرایز لویی به کار افتادند. در رو مجدد بست، از بیرون قفلش کرد و هری و پسرها توی زیرزمین گیر افتادند. میدونست که اون قفل مدت زیادی دوام نمیاره. اونها میتونستند به قفل شلیک کنند تا بازش کنند. جدای از اون همشون افراد قوی و تنومندی بودند.
"لویی، در رو باز کن بچه!" صدای ادوارد از پشت در به گوشش رسید.
"لویی... بذار برات توضیح بدم! در رو باز کن تا حرف بزنیم دارلینگ." صدای گرفتهی هری رو شنید... مرد واقعا ناراحت به نظر میرسید.
اولین چیزی که به ذهنش رسید رو انجام داد و از پلهها بالا دوید. خوشبختانه کولهپشتیش رو به طبقهی بالا و توی اتاقشون نبرده بود. کفشهاش رو پوشید و از در بیرون رفت. کولهاش رو روی دوشش انداخت و دوید و از خونه دور شد. با تمام توان دوید و برای لحظهای متوقف نشد. دقیقا چه کوفتی اونجا اتفاق افتاد؟
وقتی به آپارتمان قدیمیش رسید، بالاخره سرعتش رو کم کرد و از حرکت ایستاد. چند تا نفس عمیق کشید تا ضربات کوبندهی قلبش آرومتر بشن. سردرگم بود. نمیدونست باید بخنده یا گریه کنه. از پلهها بالا و به سمت آپارتمانش رفت و وقتی کلیدش رو امتحان کرد، در باز نشد.
وقتی که در زد، یه مرد غریبه در رو باز کرد. "چیه؟" اون مرد پرسید. "آم- من... من لوییام. اینجا زندگی میکنم." با خجالت رو به مرد غریبه گفت. "اوه! پس تو لوییای. آره، تو اینجا زندگی میکردی! اجاره رو ندادی پس من اینجا رو به جای تو گرفتم. راستی ممنون بابت وسایل!" مرد گفت و در رو توی صورت لویی بست.
نفسش بند اومد. حالا باید چه غلطی میکرد؟ بدون شک هری از زیرزمین بیرون اومده و حالا داشت دنبالش میگشت! یا شاید حتی به خودش این زحمت رو هم نمیداد.
به سمت تنها مکان دیگهای که میشناخت دوید. بار نیک. وقتی به اونجا رسید، بار بسته بود. وای که عجب شانسی داشت!
به سمت کوچه کنار بار رفت و یه سطل زبالهی بزرگ و آبی رنگ رو دید. کمی سطل رو از دیوار فاصله داد و بین دیوار و سطل، روی زمین نشست. از بیرون قابل دیدن نبود، با این حال تا جایی که میتونست توی خودش جمع شد. بوی بدی میاومد اما بهتر از این بود که بعدا جنازهاش رو توی خیابون پیدا کنند.
و درست همون موقع باران تندی شروع به باریدن کرد و لویی نتونست جلوی صدای هق هقی که بهخاطر گریه از گلوش خارج شد رو بگیره.
میدونست که هری خطرناکه. میدونست که مرد برای دولتیها کار میکنه، و لعنت بهش حتی میدونست هری برای زندگی و کارش آدم هم میکشه اما دیدنش از نزدیک واقعا متفاوت بود.
هری رو دوست داشت. واقعا دوستش داشت و با این احساسش کنار اومده بود اما حالا ناراحت بود. از اعماق وجودش میدونست که هری بهش آسیبی نمیزنه. قبلا این فرصت رو داشت که لویی رو بکشه اما این کار رو نکرده بود.
ولی حالا این که هری هیچ اهمیتی به زندگی دیگران نمیده به لویی ثابت شده بود. دیدن اون مرد که مطمئنا قبل از کشته شدنش شکنجه شده بود به لویی حس بدی میداد. هری زمانی این کار رو انجام داده بود که لویی هم توی خونه بود. چطور میتونست اونقدر پر از نفرت باشه و به مردم صدمه بزنه و بعد پیش لویی بیاد و بهش عشق بورزه؟!
البته شاید هری اصلا دوستش نداشت. شاید فقط داشت ازش استفاده میکرد. شاید این راهی بود تا لویی رو شکنجه کنه و بعد بکشه.
سرش بهخاطر اون همه فکر و گریه درد گرفته بود. نتونست خیلی بخوابه چون انگار مردم خیابون تازه بیدار شده و معتادها، خلافکاران، افراد مست و فاحشهها شروع به کار کرده بودند. واقعا ترسیده و نگران بود که یه موقع کسی اون رو نبینه و البته که کسی هم ندید. هیچکس نیومد تا دنبالش بگرده یا پیداش کنه. و در آخر موقع طلوع خورشید بود که با بدنی که خیس آب بود، کم کم به خواب فرو رفت.
____
"هیچ شانسی توی پیدا کردنش نداشتیم هز، متاسفم." درو در حالی که وارد دفترکار هری میشد، گفت.
"فاک! لعنت بهش!" مرد با ناراحتی داد زد و لیوان نوشیدنیش رو به دیوار کوبید. "پیداش میکنیم رئیس. نگران نباش." ادوارد با لحن اطمینان بخشی گفت.
"ولی اگر نتونیم چی؟! لویی اون بیرون کاملا بیدفاعه! اهمیتی نمیدم اگر هیچوقت نتونه من رو ببخشه اما نمیتونم اجازه بدم آسیب ببینه. لطفا پیداش کنید."
پسرها بهخاطر آسیبپذیری و نگرانیِ هری شگفتزده شدند. مرد هیچوقت تا این اندازه احساساتش رو بروز نمیداد.
"رئیس، لویی برگشته بوده به آپارتمان قدیمیش اما اونجا رو یکی دیگه اجاره کرده، بعد از اون از اونجا رفته." جورج اخبار جدید رو به محض وارد شدن به اتاق گفت. "شرط میبندم الان ازم متنفره. دیگه هیچوقت بهم اعتماد نمیکنه!" هری با لحن ناراحتی خودش رو سرزنش کرد.
"اچ، فکر نمیکنم این حرفت درست باشه. لویی تا حدودی میدونست که کار تو چیه و چقدر قدرتمندی. فکر کنم دیدنش در اون لحظه باعث شد خیلی شوکه بشه و غریزهاش باعث شد تا فرار کنه. اون برمیگرده... لویی دوستت داره، هری!" ادوارد با ملایمت توضیح داد.
"چی میشه اگر یه نفر دیگه زودتر پیداش کنه؟ اگر بلایی سرش بیاد هیچوقت خودم رو نمیبخشم."
"هیچکس قبل از ما پیداش نمیکنه! ما همه جا چشم و گوش داریم. دیر یا زود پیداش میکنیم و با امنیت کامل اون رو به خونه برمیگردونیم." درو به مرد اطمینان داد.
"بیرون مدرسه هم مامور بذارید. میخوام کل روز اونجا باشن. به محض اینکه نشونهای ازش دیدید، اون رو برگردونید اینجا."
پسرها به سرعت موافقت کردند. میتونستند بعدا در مورد خواب شبشون نگران باشن اما برای حالا، اولویت اولشون این بود که لویی رو با امنیت کامل به خونه برگردونن...
خیابون جای امنی نبود و اونها میدونستند چقدر ضروریه که هر چه سریعتر لویی رو پیدا کنند.
***
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro