Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Chapter 8 (2)

هری ساعت دو نیمه شب به خونه برگشت. تمام شب نگران لویی بود چون اون رو با جکس تنها گذاشته بود. به جکس به اندازه بقیه پسرهاش اعتماد نداشت و از طرفی نگران بود که لویی از خونه بیرون رفته باشه.

هری و پسرها وارد خونه شدند و توی سالن با جکس رو به رو شدند. "سلام رئیس." هری در جواب سرش رو تکون داد. "لویی چطوره؟" این اولین چیزی بود که به ذهنش رسید تا بپرسه.

"خوبه. اصلا پایین نیومده... یکم تلویزیون تماشا کرد و نیم ساعت پیش که وضعیتش رو چک کردم، اون بچه خوابش برده بود." جکس به سرعت گزارش داد و هری آروم شد، خوشحال بود که لویی تلاش نکرده تا خونه رو ترک کنه. "ممنونم." جکس سرش رو در جواب تکون داد و پرسید."حمله چطور پیش رفت؟"

"خیلی آروم و بی‌صدا." هری با نیشخند جواب داد و درو به سرعت اضافه کرد. "مثل همیشه!"

"راستش... من- من چند تا تماس عجیب داشتم. هیچ‌کس حرف نمی‌زد، فقط صدای نفس کشیدنش می‌اومد." جکس با نگرانی رو به پسرها گفت. "آره. می‌دونی... منم چند تا از اون‌ها داشتم." ادوارد زمزمه کرد و هری با گیجی بهشون نگاه کرد.

"هیچ‌کس با ما درنمیافته پسرها! برید و بررسی کنید که قضیه چیه. فردا شب با هم حرف می‌زنیم." پسرها به سرعت موافقت کردند، هر کدوم راه خودشون رو در پیش گرفته و از هم جدا شدند.

هری به سمت اتاق خودش که حالا اتاق لویی هم بود، رفت. با دیدن پسر که خودش رو زیر پتو جمع کرده و غرق در خواب بود، لبخند زد.

لباس‌هاش رو درآورد و سریع حمام کرد تا از شر کثیفی و خونِ روی بدنش که برای اون‌ شب بود، خلاص بشه. باکسرش رو پوشید و به آرومی کنار پسر روی تخت دراز کشید.

لویی از سر تا پا خودش رو با ژاکت و گرمکن و جوراب پوشانده و واضحا سردش بود. پسر رو به بدن گرمش نزدیک‌تر کرد و لویی رو روی سینه خودش خوابوند. پسر توی خواب با لذت هومی کشید و سعی کرد خودش رو بیشتر به بدن گرم هری بچسبونه. مرد تمام شب لویی رو توی آغوشش نگه داشت.

لویی هفت صبح، در حالی که توی بغل هری جمع شده بود، از خواب بیدار شد. هری هنوز خواب بود و لویی حتی نمی‌تونست به خاطر بیاره که اون مرد چه ساعتی از شب به خونه برگشته بود.

به زودی باید به مدرسه می‌رفت پس از جا بلند شد و حمام کرد. یه جین تنگ مشکی، یه ژاکت آبی و کفش‌های ونس مشکی‌ای که هری براش خریده بود رو پوشید. دوست نداشت هری براش پول خرج کنه و نمی‌خواست لباس‌های جدیدی که مرد براش خریده بود رو قبول کنه اما باید به مدرسه می‌رفت و نمی‌خواست که با لباس‌های هری اونجا بره. درسته که لبا‌س‌های مرد بوی خیلی خوبی می‌دادند اما بیش از حد براش بزرگ بودند.

یادداشتی برای هری نوشت و اون رو روی میز کنار تخت گذاشت و به طبقه پایین رفت. همه جا ساکت بود و هیچ‌کدوم از پسرها هنوز بیدار نشده بودند. لویی نمی‌دونست چیکار کنه، مشخصا اون‌ها تا آخر شب یا حتی نزدیک به صبح بیرون بوده و حالا غرق در خواب بودند.

اگر تنها به مدرسه می‌رفت با هری دعواش می‌شد اما چاره دیگه‌ای نداشت، اگر همون موقع نمی‌رفت دیر به کلاسش می‌رسید. اون مسیر با ماشین بیست و پنج دقیقه طول می‌کشید اما اگر می‌خواست پیاده بره حدود چهل و پنج دقیقه باید راه می‌‌رفت. تصمیم گرفت از وعده صبحونه بگذره پس از خونه خارج شد و به سمت مدرسه به راه افتاد.

بدون هیچ مشکلی به مدرسه رسید اما تقریبا مطمئن بود که یه نفر داره اون رو تماشا یا تعقیب می‌کنه. ممکن بود که توهم زده باشه و البته که می‌دونست هری چند نفر رو گذاشته تا اون رو زیر نظر داشته باشن اما به هیچ‌وجه احساس امنیت نمی‌کرد.

به سمت کمدش رفت و جیک رو دید که به کمدش تکیه زده و داره چیزی رو توی گوشیش تایپ می‌کنه. پسر سرش رو بلند کرد و لویی که بهش نزدیک می‌شد رو تماشا کرد. دل لویی به هم پیچید. جیک رو بعد از اتفاق اون روز ندیده بود. چطور دوست صمیمیش تونسته بود درگیر مواد بشه؟

"لویی! خدارو شکر که حالت خوبه!" جیک گفت و کنار رفت تا لویی بتونه به کمدش دسترسی داشته باشه. لویی با چشم‌هایی پر سوال بهش نگاه کرد.

"متاسفم که فرار کردم و تو رو اونجا ول کردم. نمی‌دونستم چیکار باید بکنم! فکر می‌کردم تو هم دنبالم میای."

"اشکالی نداره!" لویی شونه‌هاش رو بالا انداخت. "بهت صدمه زدن؟" جیک پرسید و لویی دوباره شونه بالا انداخت. "جوابم رو بده لویی، لطفا!"

لویی در کمدش رو بست و به سمت جیک برگشت."در واقع دیگه نمی‌خوام باهات حرف بزنم. اهمیتی نمیدم که توی زمان اضافه‌ات و با دوست‌های جدیدت چه کاری انجام میدی. می‌تونی زندگی خودت رو خراب کنی اما دیگه نزدیک من و زندگیم نشو!" لویی با ناراحتی گفت و از جیک فاصله گرفت.

"لویی!" جیک تلاش کرد تا با پسر حرف بزنه. "دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم جیک. این اطراف می‌بینمت." لویی گفت و به سمت کلاسش رفت.

مدرسه مزخرف بود. تمام روز جیک رو نادیده گرفت که البته خیلی هم سخت نبود. جیک با دوستان دیگه‌اش خوشحال بود. به هر حال، احتمالا اون پسر بیشتر از این می‌ترسید که لویی به کسی چیزی بگه تا اینکه لویی رو به عنوان یه دوست نگه داره. و البته که به هیچ عنوان جلوی دوستانش رو نگرفت تا توی راهرو لویی رو مسخره نکنن. با اون شرایط، احتمالا قبول کردن پیشنهاد هری برای درس خوندن توی خونه خیلی ایده بهتری بود!

درست بعد از اینکه کلاس دومش تموم شد، یه پیام از هری دریافت کرد. "خوشحالم که با امنیت به مدرسه رسیدی. ممنون بابت یادداشتت اما دفعه بعد لطفا بدون محافظ از خونه بیرون نرو."

"صبح تو هم بخیر! هیچ‌کس بیدار نبود و من هم نمی‌خواستم برای بیدار کردن کسی تنبیه بشم. فقط یه پیاده‌روی ساده تا مدرسه بود. خبر جدید! اکثر نوجوان‌ها هر روز همین‌کار رو می‌کنن!" لویی در جواب پیام مرد نوشت.

"اوه دارلینگ. خوش شانسی که الان توی مدرسه‌ای. این رفتارت رو کنار بذار و 'خبر جدید!' بقیه نوجوان‌ها با من قرار نمی‌ذارن!"

لویی آهی کشید اما نتونست جلوی احساس خوبش رو به‌خاطر حرف‌های هری بگیره. واقعا نسبت به هری احساسات قدرتمندی داشت.

در ادامه‌ی پیام هری جوابی نداد و به سمت کلاس بعدیش رفت. چطور هری می‌دونست که اون بدون مشکل به مدرسه رسیده؟ احتمالا یا چند نفر رو برای زیر نظر گرفتن لویی گذاشته یا یه ردیابِ کوفتی توی گوشیش گذاشته بود. از اون‌جایی که برای قبول کردن اون گوشی خیلی به لویی اصرار کرده بود پس احتمالا گزینه دومی منطقی‌تر بود‌.

در آخر روز لویی از کلاس هنر خارج شد. ساختمان هنر کنار زمین فوتبال بود پس یکم طول می‌کشید تا بتونه از مدرسه بیرون بره. لویی کمی با کفش‌های جدیدش توی مسیر مشکل داشت و آروم راه می‌رفت. وقتی که نزدیک پارکینگ ماشین‌ها رسید، شنید که کسی اسمش رو صدا می‌زنه. به عقب برگشت و جیک و دوستانش رو دید که اونجا ایستاده بودند.

"باید حرف بزنیم." جیک با لحن سردی رو به پسر گفت. "چیزی برای حرف زدن نیست."

"اتفاقا هست! به خاطر تو، دلالِ ما دیگه به این مدرسه نمیاد و ما هم نمی‌تونیم چیزی که نیاز داریم رو بخریم." یکی از دوستان جیک با حرص گفت. "پس بعد از مدرسه برو و ببینش." لویی با گستاخی جواب داد. "خب این‌طوری که خیلی ناجور میشه، مگه نه؟" میچ، یکی دیگه از دوستان جیک، جواب پسر رو داد.

"چیزی که مهمه اینه که باید مطمئن بشیم به کسی چیزی در موردمون نمیگی." جیک با حالتی حق به جانب ابرویی بالا انداخت. "کمترین اهمیتی به این نمیدم که دارید زندگیتون رو خراب می‌کنید. حتی به خودم زحمت گفتنش به کسی رو نمیدم."

این حرف باعث شد یقه‌اش گرفته بشه و بدنش محکم به دیوار آجری پشت سرش کوبیده بشه. "می‌دونیم که تو دلال ما رو می‌شناسی. اگر اون رو برگردونی بهت آسیبی نمی‌زنیم ولی اگر این‌کار رو نکنی یا بخوای ما رو بپیچونی، زندگیت بدتر از چیزی میشه که تصورش رو می‌تونی بکنی!" جیسون، سردسته اون قلدرها توی صورت لویی غرید.

لویی رو به سمت دیوار هل داد و مطمئن شد که سرش به دیوار کوبیده بشه تا منظورش رو بهتر برسونه و بعد پسر رو رها کرد و همگی از اونجا رفتند. لویی از درد هیسی کشید و سرش رو مالید. حالا باید چه غلطی می‌کرد؟ راهش رو به سمت پارکینگ ادامه داد و نمی‌دونست که اسکات و درو کل ماجرا رو از دور تماشا کردن...

"هی بچه!" اسکات وقتی که لویی به ماشین نزدیک‌تر شد با نگرانی گفت. "هی..." لویی نگاهش رو از پاهاش گرفت. "همه چیز خوبه؟" اسکات از پسر کوچیک‌تر پرسید.

لویی به اون دو نفر نگاه کرد. مردد بود که ماجرا رو تعریف کنه یا نه. واقعا دردسر بیشتری نمی‌خواست پس زیر لب با بی‌حالی زمزمه کرد. "آره خوبه."

پسرها به آرومی لویی رو توی ماشین نشوندند و به سمت خونه به راه افتادند. لویی مضطرب به نظر می‌اومد و اسکات و درو می‌تونستند حس کنند که چیزی لویی رو آزار میده.

"ما دیدیم که با جیک و گروهش چه اتفاقی افتاد لو." لویی آه کشید. "پس فکر کنم برای گفتنش به هری تردید نمی‌کنی!" پسر با لحنی عصبی جواب داد. "نمی‌خوای راجع به این بهش بگی؟" درو با تعجب پرسید.

"چی بگم؟ بهم گفت که از جیک دور بمونم و بگم نمی‌تونیم با هم دوست باشیم و منم انجامش دادم... و حالا جیک به‌خاطرش عصبانیه." لویی با ناراحتی گفت. "هوممم... اون دعوا به نظر می‌رسید راجع به چیزی بیشتر از این باشه."

"چیز بیشتری در کار نبود." با جوابِ ناراحتِ لویی، پسرها تصمیم گرفتند که دیگه بحث رو ادامه ندن و موضوع رو عوض کنند."بسیار خب... هر چی تو بگی." درو سرش رو تکون داد.

"راستی، شماره‌ی همه ما توی گوشیت ذخیره شده و تلفن ما همیشه روشنه. دفعه بعد به جای اینکه تنهایی بری مدرسه فقط با یه پیام یکی از ما رو بیدار کن."

"باشه. حتما." لویی با صدای ضعیفی جواب اسکات رو داد. وقتی که به خونه رسیدند اسکات و درو به سمت پسر برگشتند. "هری الان توی جلسه‌ست... نظرت چیه بری و یه چیزی بخوری تا هری بیاد پایین؟"

پسر سرش رو در جواب تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت. اون قسمتی از سرش که به دیوار کوبیده شده بود، درد می‌کرد. در یخچال رو باز کرد و محتوای زیادش رو تماشا کرد. دیدنِ اون حجم از غذا، بیشتر از چیزی بود که بهش عادت داشت. کمی گیج شده بود پس فقط یه کوکاکولا از یخچال و یه گرانولا بار هم از کابینت برداشت. روی صندلی نشست، مشغول خوردن شد و با خودش فکر کرد که باید به هری راجع به اتفاقی که افتاده بود بگه یا نه.

بعد از چند لحظه صداهایی شنید و بعد هری رو دید که با یه مرد از پله‌ها پایین اومدند و به سمت در خروجی رفتند. اون مرد ناشناس به لویی نگاهی انداخت و قبل از اینکه از در خارج بشه رو به پسر پوزخندی زد.

هری اون پوزخند رو ندید اما باعث شد لویی به خودش بلرزه. وقتی که مرد غریبه رفت، هری به سمت آشپزخونه اومد و به پسرش نیشخندی زد.

"سلام دارلینگ." هری با صدای سکسیش گفت، پشت صندلی لویی رفت و دستش رو دور پسرش حلقه کرد. "سلام." لویی با لبخند جوابش رو داد. "دلم برات تنگ شده بود کاب." هری توی گوش لویی زمزمه کرد. "منم دلم برات تنگ شده بود." لویی با خجالت زیر لب گفت و هری جلو رفت، یه بوسه طولانی روی لب‌های لویی نشوند و بعد با لبخند کنار کشید.

"این تمام چیزیه که می‌خوری؟" وقتی که نگاه هری به گرانولای نیمه خورده‌ی لویی افتاد با نگرانی پرسید. "آره!" لویی به سادگی جواب داد. "نظرت چیه که برات یه ساندویچ خوب درست کنم؟"

"نه ممنون. نیازی نیست."

"لویی..." لحن هری سرزنشگر بود. "هری..." لویی صداش رو بم‌تر کرد و سعی کرد لحن هری رو تقلید کنه و باعث شد هری با صدای بلندی بخنده. "خدایا... خوش‌ شانسی که عاشقتم کاب!" هری با شیفتگی گفت، پسر کوچک‌تر لبخندی زد و گونه‌هاش سرخ شد.

"اون مرد کی بود هز؟" لویی با کنجکاوی پرسید. "فقط یه همکار بود، چطور مگه؟ می‌شناسیش؟" ابروهای هری با تردید به هم گره خورد."چی؟! نه! من فقط- اون بهم پوزخند زد و خب یه جورایی ترسناک بود..." لویی زیر لب توضیح داد.

هری با نگرانی به پسرش نگاه کرد قبل اینکه خودش رو آروم کنه و لبخندش روی صورتش برگرده. "من ازت محافظت می‌کنم کاب. نگران چیزی نباش." و روی موهای لویی رو بوسید.

"روزت چطور بود؟" هری به سمت یخچال رفت و یه نوشیدنی برای خودش برداشت. لویی شونه‌ای بالا انداخت و مرد با شک نگاهش کرد. "جیک رو دیدی؟" لویی با سر تایید کرد اما به هری نگاه نکرد."خب؟" هری منتظر بهش خیره شد تا بقیه ماجرا رو بشنوه. "بهش گفتم که دیگه نمی‌خوام باهاش دوست باشم." لویی به آرومی‌ گفت. "و اون چی گفت؟"

"واقعا باهاش مشکلی نداشت. اگر بخوام صادق باشم واقعا اهمیتی نداد، فقط می‌خواست مطمئن بشه که چیزی به کسی نمیگم." لویی با ناراحتی گفت، از جا بلند شد و به سمت اتاق خودش و هری به راه افتاد.

دل هری با ناراحتی پیچ خورد. پسرش هیچ‌وقت نباید غمگین باشه. لویی از بهترین و معصوم‌ترین افرادیه که می‌شناسه و قطعا لیاقت کل دنیا رو داره.

"لویی..." هری پسر رو صدا زد. "بله؟" لویی به سمتش برگشت. "من دوستت دارم و همیشه برای تو اینجام، باشه؟ می‌تونی هر چیزی رو بهم بگی." هری صادقانه گفت و لبخند کوچکی زد.

لویی آهی کشید. شاید بهتر بود به هری می‌گفت چه اتفاقی افتاده، به هر حال اگر قرار بود اون دلال رو برگردونه به کمک هری نیاز داشت. "جیک- جیک و دوست‌هاش... بعد از مدرسه جلوی من رو گرفتن و تهدیدم کردن. گفتن اگر به کسی چیزی بگم بهم صدمه می‌زنن و اگر دلالشون رو به مدرسه برنگردونم خیلی بد بهم آسیب می‌زنن." لویی با خجالت گفت و نگاهش رو به زمین دوخت.

هری از عصبانیت در حال انفجار بود. می‌خواست بره و اون فاکرها رو بکشه اما کشتن چند تا نوجوان فعلا جزو اولویت‌هاش نبود.

"بهت دست زدن؟" هری پرسید و تلاش کرد تا عصبانیتش رو پنهان کنه."فقط یکم هُلم دادن..." لویی شونه‌ای بالا انداخت.

"بیشتر از این حرف‌ها بود. وقتی هلش دادن سرش تقریبا محکم به دیوار کوبیده شد." درو در حالی که وارد آشپزخونه می‌شد، با نگرانی گفت. "چی؟!" هری با عصبانیت به مرد نگاه کرد."چیز خاصی نبود!" لویی تلاشش رو کرد تا هری رو آروم کنه. "بذار ببینمش!" مرد با قدم‌های بلند به سمت لویی رفت و پسر اجازه داد تا هری سرش رو نگاه کنه. یه برآمدگی روی سرش بود اما چیز جدی‌ای نبود.

"اگر دوباره بهت دست بزنن..." هری به شدت خشمگین بود. "هری، لطفا- لطفا کاری نکن. میشه... میشه فقط اون دلال رو برگردونی یا چیزی شبیه این؟" پرسش معصومانه‌ی پسر باعث شد هری آهی بکشه."کاب، بیا با هم معامله کنیم."

"چرا همه چیز باید یه معامله باشه؟" هری در جواب پسر نیشخندی زد. "توی خونه درس بخون و من می‌ذارم جاش به عنوان دلال به اون مدرسه برگرده."

"اگر توی خونه درس بخونم دیگه اهمیتی نداره که اون برگرده به مدرسه یا نه."

"کاملا درسته."

"آه... خیلی خب، این‌جوری نیست که یه دوست یا یه زندگی اون بیرون داشته باشم." لویی زمزمه کرد و از پله‌ها بالا رفت.

وقتی لویی رفت هری به سمت درو برگشت. "اطلاعات اون آشغال‌های لعنتی رو می‌خوام!"

"مطمئن بودم که این رو ازم می‌خوای!" درو گفت و سرش رو تکون داد.

"کی قرار بود بهم بگی که صدمه دیده؟"

"دیدیم که چه اتفاقی افتاد اما فاصله‌مون زیاد بود و لویی هم نمی‌خواست که بهت چیزی بگیم. فقط چند ساعت بهش وقت دادیم تا خودش نظرش رو عوض کنه."

"ممنون." هری گفت و درو با لبخند سرش رو تکون داد.

****

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro