Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Chapter 8 (1)

لویی تنها توی تخت بیدار شد. تمیز بود و ژاکت و گرمکن هری تنش بود. با درد پایین‌تنه‌اش و یادآوری اتفاقی که افتاده بود، سرخ شد. هری خیلی آروم، مهربون و عاشقانه باهاش رفتار کرده بود.

لویی داشت کم کم عاشق اون مرد می‌شد اما چیزی ته ذهنش بهش هشدار می‌داد تا مراقب باشه، مخصوصا بعد از اتفاقی که روز گذشته افتاده و هری حتی اجازه نداده بود که لویی توضیحی بده.

از تخت بیرون اومد. به خاطر دردی که داشت کمی راه رفتن براش مشکل بود، پس با احتیاط از پله‌ها پایین رفت. همه جا ساکت بود. به آرومی راهش رو به سمت آشپزخونه ادامه داد و هری و بقیه‌ی پسرها رو دید که گوشه‌ای از آشپزخونه سر موضوعی بحث می‌کنند و خیلی عصبی و نگران به نظر می‌رسند. هیچ‌وقت هری رو توی این حال ندیده بود، اون مرد در نظرش ترسناک بود و برای همه تهدید به حساب می‌اومد اما حالا آسیب‌پذیر به نظر می‌رسید و همین لویی رو می‌ترسوند.

"هری..." لویی با لحنی آروم و بامزه گفت، نمی‌خواست دوباره خودش رو توی دردسر بندازه. هری و پسرها به سمتش برگشتند. "دارلینگ." هری با لحن مهربونی گفت، به سمتش قدم برداشت و بدون زحمت لویی رو توی بغلش بلند کرد. لویی از نظر جسمی در مقایسه با هری خیلی کوچولو بود. پسر سرش رو به نرمی توی گردن هری فرو کرد.

"خوبی؟" هری پرسید و سر لویی رو بوسید. پسر سری تکون داد و مرد اون رو روی کانتر نشوند و دست‌هاش رو دو طرف ران‌هاش گذاشت. "همه چی خوبه؟" لویی پرسید و نگاهش رو بین هری و پسرها چرخوند. "همه چیز خوبه لیتل کاب، چیزی نیست که نگرانش باشی." لویی نگاه نگرانی که بین هری و بقیه رد و بدل شد رو دید اما تصمیم گرفت ساکت بمونه.

"میرم برات شام بیارم، باید خیلی گرسنه باشی." هری گفت، به خوبی می‌دونست که لویی قبل از عشق بازیشون چیزی نخورده بود."من خوبم." لویی لبخندی زد.

هری نیشخندی زد و پیشونی پسر رو بوسید و به سمت یخچال رفت تا غذایی که درست کرده بود رو بیاره. یه مقدار غذا برای لویی تو بشقاب گذاشت و گرمش کرد.

بقیه به سمت سالن رفتند تا فیلم ببینند، همگی غذاشون رو خورده بودند. این‌طور که مشخص بود لویی تا بعد از وقت شام خوابیده بود.

هری بشقاب غذا رو روی میز گذاشت، پسر کوچک‌تر رو بغل کرد و روی صندلی پشت میز نشوند. وقتی دید پاهای لویی وقتی که روی صندلی نشسته حتی به زمین نمی‌رسه با شیفتگی لبخند زد و بعد از اینکه یه لیوان آب به لویی داد، صندلی‌ای رو عقب کشید و کنار پسرش نشست.

"بخور کاب!" هری با لحنی دستوری گفت و به غذا اشاره کرد. لویی چنگالش رو برداشت و اون رو توی غذاش فرو کرد. شام اون شب لازانیا بود و بوی خیلی خوبی هم داشت. "خوبه؟"

"آره، این واقعا خوبه!" لویی با سپاس‌گزاری گفت، به یاد نمی‌آورد که تا قبل از اون غذایی به این خوشمزگی خورده باشه. هری لبخندی زد، با انگشت شستش گونه لویی رو نوازش کرد و به این فکر کرد که پسرش واقعا چقدر خوشگله.

"بهم زل زدی!" لویی با کمی گستاخی گفت و حرف روز اولِ هری رو به خودش برگردوند. "چطور می‌تونم بهت زل نزنم؟" لویی به خاطر جوابِ مرد سرخ شد، هری خندید و روی موهاش رو بوسید.

پسر چنگالش رو کنار گذاشت و لیوانِ آب رو سر کشید. دیگه گرسنه‌اش نبود اما مشخصا هری از این بابت اصلا خوشحال نبود. "تا غذات رو تموم نکنی جایی نمیری کاب."

"دیگه گرسنه‌ام نیست، هری." لویی گفت و بشقابش رو کمی به عقب هل داد. "واقعا؟ تنها چیزی که من توی این مدت دیدم بخوری یکم تُست بوده، چطور گرسنه نیستی؟!" هری با نگرانی پرسید. "من فقط... فکر کنم عادت ندارم که توی یه وعده زیاد غذا بخورم." لویی شونه‌هاش رو بالا انداخت.

با شنیدن این حرف، قلب هری فشرده شد. لیاقت پسرش خیلی بیشتر از این چیزها بود. مرد آهی کشید، بشقاب رو از روی میز برداشت و تمیز کرد. "خب این عادتت باید تغییر کنه، متوجه‌ای؟" وقتی کارش تموم شد، مقابل لویی ایستاد و با لحن قاطعی گفت. پسر جوابی نداد فقط سرش رو پایین انداخت و با انگشت‌هاش بازی کرد. چند لحظه‌ای توی سکوت سپری شد.

"قراره منو برگردونی خونه؟ فردا مدرسه دارم." لویی تلاش کرد تا سکوت رو بشکنه.

"نه کاب، قرار نیست برگردی مدرسه. بهم قول دادی، یادته؟ و اینکه امیدوار بودم بخوای اینجا با من بمونی." لویی آهی کشید، قولش به هری رو فراموش کرده بود. "پس... چطور قراره سال آخر مدرسه‌ام رو تموم کنم؟"

"خب، می‌تونم تو رو به یکی از بهترین مدارس لندن ببرم چون ضریب هوشیِ تو به تنهایی می‌تونه باعث بشه که قبولت کنن... یا اینکه می‌تونی توی خونه تکالیفت رو انجام بدی و درس بخونی."

"تو... چطور در مورد ضریب هوشیِ من می‌دونی؟" لویی با گیجی پرسید. "من خیلی چیزها راجع به تو می‌دونم لویی." هری با لحن تاریکی گفت و لویی با خودش فکر کرد، 'معلومه که می‌دونه.'

"هری... من- من نمی‌خوام که... نمی‌خوام به اون مدرسه‌ای که گفتی برم. ممنونم. واقعا قدردانم اما من مناسب اونجا نیستم." لویی سرش رو تکون داد. "بسیار خب، پس اینجا می‌مونی و برای شش ماه آینده توی خونه درس می‌خونی." هری گفت و از جا بلند شد.

"هری! نمی‌تونی منو از دنیای بیرون دور کنی، در رو روی من ببندی و منو به عنوان اسباب بازیت تا ابد نگه داری! من یه انسانم. نیاز دارم که دنیای بیرون رو ببینم." لویی با ناراحتی به مرد خیره شد.

"اوه دارلینگ، اگر بخوام می‌تونم تو رو تا ابد اینجا زندانی کنم و هیچ‌کس هیچ‌وقت نمی‌تونه پیدات کنه یا حتی تو رو بشناسه. خودت هم این رو می‌دونی و همین هم تو رو می‌ترسونه، مگه نه؟" هری با لحن تاریکی پرسید و به لویی نزدیک‌تر شد. حالا فقط چند اینچ از هم فاصله داشتند. پسر کوچک‌تر به سختی بزاقش رو قورت داد.

"چرا می‌خوای این کار رو باهام بکنی؟" لویی از زیر مژه‌های بلندش به چشم‌های هری خیره شد."چون تو مال منی!"

"پس می‌خوای مالک من باشی؟ من برات یه جور مِلک‌ام؟" لویی ریسک عصبانیت مرد رو به جون خرید و پرسید. "نه کاب، من عاشقتم و قبلا هیچ‌وقت عاشق هیچ‌کس نبودم. تو مال منی و هیچ‌کس حق نداره حتی دستش رو به تو بزنه."

نفس پسر بند اومد. هری عاشقشه؟ اون نمی‌تونه عاشقش باشه! اصلا چرا باید توی دنیای به این بزرگی عاشق لویی بشه؟!

"خب این معنیش این نیست که می‌تونی منو زندانی کنی!" لویی گفت و هری نیشخندی زد. "چطوره که یه مقدار باهات سازش کنم؟ یکی رو انتخاب کن. یا مدرسه یا جایی که زندگی می‌کنی. نمی‌تونی هر دو رو بخوای."

لویی توی دلش غرغر کرد. هری خیلی کنترل‌گر بود و برای هر چیزی محدوده‌ای مشخص می‌کرد. می‌دونست که هری به خاطر شغلش خیلی محتاط رفتار می‌کنه و واقعا داشت تلاشش رو می‌کرد تا این حقیقت رو بپذیره و باهاش کنار بیاد چون واقعا از هری خوشش می‌اومد. احساسات قدرتمندی نسبت بهش داشت و حتی شاید بشه گفت اون هم عاشقش شده بود؛ اما تمام این‌ها فقط خیلی سریع اتفاق افتاده و خیلی گيج‌کننده بودند.

"پس مدرسه رو انتخاب می‌کنم." آهی کشید، می‌دونست که این بهترین انتخابه. "اگر اجازه داشته باشم که به مدرسه برگردم پس اینجا پیش تو می‌مونم."

"باشه قبوله، فقط یه قانون وجود داره." هری با لحنی محکم گفت و لویی منتظر بهش نگاه کرد. "جیک بی جیک! دور اون پسره رو خط می‌کشی."

"چی؟! چطور... چطور قراره ازش دور باشم؟ اون تنها دوستمه!" لویی با ناراحتی اعتراض کرد.

"دیگه دوستت نیست. بهتره یه راهی پیدا کنی تا نادیده‌اش بگیری. چون اگر این کار رو نکنی لویی، باور کن که من می‌فهمم." لویی از تهدید نهفته‌ی هری ترسید. "تو منو می‌ترسونی." همون‌طور که به هری نگاه می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد."از من نترس کاب، من هیچ‌وقت بهت آسیبی نمی‌زنم." لویی آهی کشید و با ناراحتی از جا بلند شد.

"رئیس یه اتفاقی افتاده!" جورج وارد آشپزخونه شد. "لویی لطفا برگرد طبقه بالا." هری با جدیت رو به پسر گفت." اما..." تلاش کرد تا مخالفت کنه اما لحن محکم هری حرفش رو قطع کرد. "گفتم بهت آسیبی نمی‌زنم اما هنوز می‌تونم تنبیه‌ات کنم لویی."

"می‌دونی چیه؟ این اصلا عادلانه نیست! من هیچ کار اشتباهی نکردم ولی تو کاملا زندگیم رو به هم ریختی! منو دزدیدی، تهدید کردی که منو می‌کشی، دزدکی تعقیبم کردی و کاری کردی عاشقت بشم! داری زندگیم رو کنترل می‌کنی و میگی حق ندارم برم خونه و باید با تو زندگی کنم. حتی باکرگیِ لعنتیِ منو گرفتی! بهم میگی عاشقمی ولی من حتی نمی‌دونم تو چیکار می‌کنی! ما مثلا توی رابطه‌ایم اما حتی بهم اعتماد هم نداری... فقط می‌خوای کنترلم کنی و این اصلا عادلانه نیست." لویی به سرعت حرف‌های دلش رو گفت و بعد برگشت و قبل از اینکه هری بتونه توبیخش کنه، پا کوبان از پله‌ها بالا رفت.

پسرها همون‌طور که وارد آشپزخونه می‌شدند رو به هری نیشخند زدند."که عاشقشی، هاه؟" درو ابروهاش رو با شیطنت تکون داد. "که قراره اینجا زندگی کنه، هاه؟" ادوارد سر به سرش گذاشت. "که باکرگیش رو گرفتی، هاه؟" اسکات با نیشخند بهش زل زد.

"دهنتونو ببندید!" هری گفت و لبخندش رو خورد. آره اون عاشق لویی بود. همین‌طور عاشق گستاخیش بود و شنیدن اینکه لویی گفت عاشق هری شده باعث می‌شد از درون احساس گرما کنه... اما حالا پسرش ازش ناراحت بود و متاسفانه باید بعدا به این موضوع رسیدگی می‌کرد.

****

این دوتا اگر یه روز دعوا نکنن اون روز عید منه😂

خیلی دوستتون دارم❤️

بوس بهتون💋

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro