Chapter 7 (2)
"چه فکری با خودت کردی که توی مدرسه به بچهها مواد میفروختی؟" هری در حالی که شلاق رو به کمرِ لختِ جاش میکوبید، با عصبانیت غرید.
"داشتم برات پول درمیآوردم!" جاش با درد در جواب نالید. "قوانین من چی بودند جاشوا؟" هری غرید.
اونها توی زیرزمین بودند. جاش به دیوار بسته شده و دست و پاهاش به هر طرف کشیده شده بودند... درست مثل طرح یک ستاره. افراد هری پشت سرش ایستاده و منتظر بودند تا بعد از اینکه هری به جاش درسش رو یاد داد، کار رو تموم کنند.
"به... به بچههای زیر سن قانونی نفروختم!" جاش به سختی و با درد گفت. "پس بگو ببینم توی یه مدرسه دقیقا چه غلطی میکردی وقتی داشتی به یه بچهی هفده ساله مواد میفروختی؟" هری با خشم پرسید. "جیک؟ جیک نوزده سالشه. زیر سن قانونی نیست. اگر هم نوزده ساله نیست من چیزی نمیدونستم!"
"در مورد جیک حرف نمیزنم. دارم در مورد پسری که همراهش بود حرف میزنم."
"قسم میخورم به اون پسره چیزی نفروختم. اون اصلا چیزی نمیدونست! جیک گفت پسره به کسی چیزی نمیگه... که اصلا نمیدونه ما داریم چیکار میکنیم! قسم میخورم اون اصلا چیزی نخرید یا مصرف نکرد. من حتی قبل از امروز ندیده بودمش!" جاش از روی درد به هق هق افتاد.
هری خشکش زد. فاک! لویی رو به خاطر دروغ گفتن تنبیه کرده بود در صورتی که تمام مدت پسر داشت راستش رو میگفت. هری یه احمقِ لعنتی بود. یه آدمِ احمق و وحشتناک. "قسم میخوری؟" هری عصبی پرسید. "به جون خودم قسم میخورم! هیچوقت به کسی که زیر سن قانونی باشه چیزی نفروختم." جاش سرش رو تکون داد.
"اگر بفهمم که دروغ گفتی زندگیت به پایان میرسه! این دفعه این شانس رو بهت میدم که بری اما دیگه حتی نزدیک یه مدرسه هم نباید بشی." هری با جدیت گفت، شلاق رو روی زمین انداخت و سرش رو بلند کرد. به پسرها علامت داد تا جاش رو بعد از یه کتک مفصل، آزاد کنند.
در حال حاضر از خودش متنفر بود. باید به حرف پسرش گوش میداد. باید بهش اعتماد میکرد. تمام چیزی که میخواست این بود که از لویی مراقبت کنه اما حالا احتمالا اون پسر دیگه حتی نمیخواست هری رو ببینه.
به سرعت از پلهها بالا و به سمت اتاقش رفت. وقتی وارد اتاق شد با یه لویی کاملا پریشان مواجه شد که ظاهرا بهش حمله عصبی دست داده، به شدت گریه میکرد و حتی نمیتونست خودش رو آروم کنه.
"لویی؟!" هری با نگرانی اسمش رو صدا زد. پسر نامنظم و به سختی نفس میکشید. رنگ از صورت هری پرید. نمیتونست باور کنه که خودش این کار رو با پسرش کرده...
"دارلینگ آروم باش!" هری تلاش کرد تا آرومش کنه. به سمت لویی رفت، دستش رو باز کرده و اون رو روی پاش نشوند و هر کدوم از پاهای پسر رو یه سمت از بدن خودش قرار داد.
"لویی، نفس بکش! واقعا متاسفم که باورت نکردم. حق با تو بود و من تمام مدت در اشتباه بودم. واقعا متاسفم که تو رو در حالی که حقت نبود، مجازات کردم."
لویی پریشانتر از اون بود که بتونه جواب هری رو بده. میتونست حرفهاش رو بشنوه و تنها چیزی که از سمت مرد خواهانش بود، آرامش بود. با اینکه به شدت ترسیده و از هری ناراحت بود اما از مرد آرامش و عشق میخواست. بیش از حد تحملش کشیده بود و نمیتونست به تنهایی خودش رو آروم کنه.
"هیش... تو خیلی پسر خوبی هستی، کاب." هری، درحالی که مدام این جمله رو تکرار میکرد، از جا بلند شد و لویی رو تا داخلِ حمام بزرگش بغل کرد. با یه دست وان رو پر کرد، یه حمام گرم و پر حباب درست کرد و بعد لباسهای هر دوشون -به غیر از باکسرشون- رو از تن بیرون کشید. لویی رو توی وان برد و پسر رو به سینهاش چسبوند. کم کم این کارش جواب داد و لویی آروم شد.
"پسرِ خوب! خیلی خوب داری پیش میری دارلینگ." هری با لحن مشوقی گفت تا پسر آرومتر بشه. ده دقیقه بعد، لویی کمی آرومتر شده و به سکسکه افتاد و هری محکمتر بغلش کرد.
"من واقعا متاسفم، لویی." هری با لحنی صادقانه عذرخواهی کرد. "خیلی ازت ناراحتم. حتی باور نکردی که دارم حقیقت رو بهت میگم!" لویی در حالی که قفسه سینهاش درد میکرد و سرش نبض میزد، با صدای خفهای زمزمه کرد. "و بعد منو تنها و بسته شده ول کردی و رفتی! قول داده بودی که این کار رو نکنی!"
"میدونم. میدونم. فقط نمیخواستم که از دستم فرار کنی." هری با شرمندگی توضیح داد.
"چرا باید بخوام نزدیک کسی باشم که بهم اعتماد نداره؟ و تو چرا میخوای نزدیک کسی باشی که بهش اعتماد نداری؟" لویی با ناراحتی پرسید و هری آهی کشید. "من فقط میخوام ازت مراقبت کنم... ولی اون لحظه عصبانی بودم. واقعا تحمل شنیدنِ دروغ رو ندارم لویی."
"خب فکر نمیکردی که من به تو، به ما و رابطمون اونقدری احترام میذارم که بهت دروغ نگم؟!" لویی با ناراحتی پرسید.
"حق با توئه و من یه بار دیگه میگم که متاسفم. مغزم باید بهتر از اینها کار میکرد اما فقط تصورِ اینکه نزدیکِ اون موادِ کوفتی شده باشی منو واقعا نگران میکرد لویی. بارها دیدم که اون موادها میتونن با مردم چیکار کنن!" هری گفت و لویی به آرومی فین فینی کرد.
"من به هیچوجه مواد مصرف نمیکنم و همینطور نمیدونستم که جیک این کار رو میکنه. من- نمیخوام به اون مدرسه برگردم اما لطفا... لطفا ازم عصبانی نباش." لویی گفت و با چشمهای معصومش به هری نگاه کرد.
"اوه کاب... من ازت عصبانی نیستم. فقط بهم قول بده که هیچوقت هیچ رازی رو ازم پنهان نکنی."
"میتونی بهم قول بدی که دیگه هیچوقت این کار رو باهام نمیکنی؟" پسر پرسید و هری سرش رو برای تایید تکون داد پس لویی دوباره روی بدنِ هری لم داد و آغوش گرم و پر از عشقش رو پذیرفت.
وقتی که آب نسبتا سرد شد، هری هر دوشون رو از وان بیرون آورد، خشک کرد و به لویی که هم از نظر روحی و هم جسمی خسته بود، لباس پوشوند. پسر رو بیدردسر بلند کرد و به پایین پلهها و داخلِ آشپزخونه برد. هیچکس اون اطراف نبود.
"خب... میخوام برای خودمون یکم غذا درست کنم و هیچ مخالفتی هم قبول نمیکنم!" هری گفت و لویی رو روی کانتر نشوند اما پسر اجازه نداد که هری ازش فاصله بگیره، توی اون لحظه به آرامشش نیاز داشت.
"لیتل کاب باید بذاری برم تا بتونم غذا رو آماده کنم." هری آروم گفت و پیشونی لویی رو بوسید. "چند وقته که درست غذا نخوردی لویی و بیش از حد کوچولویی. جدای از اون، وضعیت سلامتت تعریفی نداره." هری گفت و لویی آهی کشید. "قول میدم خیلی ازت دور نشم. درست همین جا کنارتم." هری به آرومی و با لحن مطمئنی زمزمه کرد.
لویی اجازه داد مرد ازش فاصله بگیره و تماشا کرد که چطور براشون شام آماده میکنه، که چقدر خوب روی کارش توی آشپزخونه مسلطه. هر کاری که انجام میداد با هدف و دلیلِ مشخصی بود. ابروهاش تمام مدت به حالت اخم در اومده و روی پختن غذا تمرکز کرده بود.
از نظر لویی اون مرد خیلی جذاب، ترسناک و همینطور زیبا بود. عاشق این بود که هری گاهی اوقات خیلی نرم و عاشقانه باهاش برخورد میکنه و میدونست که مرد در تلاشه تا به داشتن این احساسات عادت کنه.
هری واضحا با احساساتش درگیر بود و سعی میکرد تا باهاشون کنار بیاد. راهِ مرد برای کنار اومدن با احساساتش با ترس و درد همراه بود و لویی میدونست که هری نسبت به این موضوع و اتفاقاتی که میافته چقدر احساس گناه میکنه و کاملا متوجه اشتباهاتش هست. میدونست که اون فقط نیاز به زمان داره تا با این قضایا کنار بیاد.
"تو خوبی؟" هری پرسید و پیشونی لویی رو بوسید. لویی انقدر غرق افکارش بود که متوجه نشده بود هری اومده و کنارش ایستاده."اوهوم." لویی سرش رو تکون داد. "به چی فکر میکردی؟" هری پرسید و لویی توی چشمهای خوشگلش خیره شد. "به تو." جوابش باعث شد نیشخندی روی صورت هری بنشینه.
"که به من فکر میکردی، هان؟ چه فکری میکردی؟" هری پرسید، کمر لویی رو گرفت و اون رو به خودش نزدیکتر کرد و تقریبا بدنشون رو به هم چسبوند. "آم-" نفس لویی به خاطر نزدیکیشون برید و باعث شد نیشخند هری بزرگتر بشه. "هوم؟" مرد با لحن بازیگوشی سر به سرش گذاشت و آروم گردن لویی رو گاز گرفت.
"به اینکه تو چقدر خوشگلی." لویی، در حالی که هری زیر گوشش رو میبوسید و باعث میشد بدنش بلرزه، با خجالت گفت.
"اوه دارلینگ، هیچ چیز نمیتونه به پای زیبایی تو برسه. کاری باهام میکنی که حتی فکرش رو هم نمیکردم ممکن باشه! دلم میخواد هر اینچ از... بدنت رو... بمکم." هری بریده بریده بین بوسههاش گفت.
لویی نالهای سر داد و هری پسر رو از روی کانتر بلند کرد، اون رو تا بالای پلهها حمل کرد و محتاطانه روی تخت گذاشت... محتاطانهتر از چیزی که لویی فکر میکرد هری قادر به انجامش باشه.
هری لبهای لویی رو بین لبهای خودش گیر انداخت، یه بوسهی پر شور رو شروع کردند و دستشون همه جای بدن دیگری میچرخید. دو طرف صورت لویی رو بین دستهاش گرفت و بوسه رو عمیقتر کرد، زبونشون روی همدیگه میچرخید.
پسر کوچکتر با اشتیاق همراهیش میکرد و هری هر لحظه بیشتر بدنِ اون رو به تشک فشار میداد. لویی نفس زنان عقب کشید قبل از اینکه هری مجدد لبهاشون رو به هم بچسبونه.
طعم اون پسر... بوی بدنش... هری فکر نمیکرد که بتونه ازش سیر بشه. توی دهن پسر نالهی بمی کرد و لویی با یه نالهی ریز جوابش رو داد. عضو سفت شدهشون رو به هم کشید و نتیجهاش یه نالهی بلند بود."فاک!" هری نالهای کرد و اتصال لبهاشون رو شکست.
"هری..." لویی ناله کرد. "حس خیلی خوبی داره کاب. آه... میخوامت. نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم." هری با ناله روی لبهای پسر گفت. "پس نگیر!" لویی زمزمه کرد و توی چشمهای مرد خیره شد. هری مجدد نالهای کرد و لبهاشون رو به هم چسبوند. پسر کوچکتر با نالهای کمرش رو به سمت بالا قوس داد و هری دستش رو به لبهی تیشرتِ پسر رسوند و با احتیاط اون رو از تنش بیرون کشید.
بالا تنهی فوقالعادهی لویی، کوچولو و بدون مو و پوست برنزهاش خیلی نرم و زیبا بود. هری عاشقش بود.
"بیبی بوی، تو خیلی خوشگلی." هری در حالی که نگاهش رو روی بدن پسرش میچرخوند، انگشتهاش هر اینچ از بالاتنهاش رو لمس کردند. برای بعد، این نکته رو به ذهنش سپرد که دندههای لویی بیش از حد مشخص هستند اما به هر حال اون پسر زیبا بود.
هری خودش رو عقب کشید، روی زانوهاش نشست و پیراهنش رو به آرومی از تن بیرون کشید. لویی خیره نگاهش میکرد، نمیتونست صبر کنه تا بدن هری رو ببینه. مرد نیشخندی زد و در همون حال پیراهنش رو روی زمین انداخت. لویی با دیدن بالاتنهی عضلانی هری به نفس نفس افتاد. مرد بزرگ بود و تتو همه جای بدنش رو پوشونده بود. اون مرد بیشک نفسگیر بود.
هری دوباره به پایین خم شد و لویی رو بوسید. پسر دستهاش رو توی موهای هری فرو کرد و اونها رو کشید. احساس فوقالعادهای داشت. هری بهش لذت بخشترین حسها رو میداد.
بعد از اون به سرعت شلوار و باکسرشون رو در آوردند. نالهای از گلوشون بیرون اومد و دستشون روی بدن دیگری حرکت کرد. هری دستش رو روی تن لویی پایین برد و دیک سفت و صورتی پسر رو گرفت. به خاطر سایز بزرگ لویی سورپرایز شد چون پسر جثه کوچکی داشت. لویی به خاطر اون لمس با نفسی بریده ناله کرد.
"خیلی برای من خوبی لویی." هری با لحنی سکسی گفت و بعد دستش رو دراز کرد و لوب رو از کشوی کنار تخت برداشت. دو انگشتش رو بهش آغشته کرد و اونها رو به سمت سوراخ لویی برد و به آرومی یه انگشتش رو داخل کرد.
"آه..." لویی ناله بلندی کرد، هیچوقت قبلا اینکار رو انجام نداده بود و خب، حرکت انگشت هری براش دردناک بود. "هیش... ریلکس باش. آروم پیش میرم." هری قول داد و توی چشمهای لویی خیره شد. "من هیچوقت... آخ- هیچوقت هیچ کاری انجام ندادم." همونطور که هری انگشتش رو توی سوراخ تنگش تکون میداد، به سختی گفت.
"از این بابت خوشحالم کاب. همهی تو برای منه، مگه نه؟ قراره کاری کنم حس خیلی خوبی داشته باشی بیبی." هری با صدای بمی توی گوش لویی زمزمه کرد و یه انگشت دیگه اضافه کرد. پسر کمرش رو از روی تخت بلند کرد و بهش قوس داد.
"هیش... حواسم بهت هست." هری با لحن اطمینان بخشی گفت، دیکش نبض میزد و هر لحظه به طور غیرقابلباوری با دیدن لویی که زیر تنش بیقرار بود، سفتتر میشد.
به آرومی درد لویی کم شد و حس خوبی پیدا کرد. انگشتهای هری بلند بودند و میدونستند که چطور حرکت کنند تا لویی حس خوبی داشته باشه. وقتی که هری سومین انگشت رو هم اضافه کرد، پروستات لویی رو پیدا کرد. "آه- اوه... اوه خدا!" لویی با صدای بلند ناله کرد و نیشخندی روی صورت مرد نشست. "پسر خوب! بذار اون نالههای کوچولوی قشنگت رو بشنوم کاب."
بعد از چند دقیقه هری تصمیم گرفت انگشتهاش رو از سوراخ لویی بیرون بکشه. پسر با نارضایتی ناله کرد و هری سریع دیکش رو با لوب پوشوند و به آرومی خودش رو به سوراخ لویی فشرد.
هری هیچوقت توی رابطه آروم پیش نمیرفت. اون کسی بود که همیشه به فاک دادنهای سخت و محکم رو لذتبخش میدونست، اما لویی فرق داشت. این صرفا یه فاکِ ساده نبود. هری میخواست از کابِش مراقبت کنه... این رابطه قرار بود عشقبازی باشه و مرد میخواست مطمئن بشه که پسرش زودتر از اون بیاد و به لذت برسه.
لویی در حینی که هری خودش رو به داخل فشار میداد، محکم شونههای مرد رو گرفت. هر حرکتش درد داشت و همین باعث شد تا اشک از چشمهاش جاری بشه. هری به سرعت خم شد و اشکهای پسر رو با بوسه از روی صورتش پاک کرد. "خیلی عالی داری از پسش بر میای."
بالاخره هری کامل داخل شد و صبر کرد تا لویی به اندازهاش عادت کنه قبل از اینکه به سرعت شروع به حرکت کنه. صدای نالههای هردوشون مطمئنا توی تمام خونه میپیچید اما هری میخواست تمام دنیا بدونن که لویی فقط و فقط متعلق به خودشه.
"خدایا... تو خیلی حس خوبی بهم میدی دارلینگ." هری نالهای کرد، یه قطره عرق از روی پیشونیش سر خورد و به پایین سقوط کرد. بدن لویی هم با قطرات عرق پوشیده شده و برق میزد. مرد بزرگتر به پایین خم شد و یه بوسه پر شور رو آغاز کرد. زبونشون توی دهن هم میگشت و صدای نالههاشون توی اتاق میپیچید.
"هری! هری... آه- میتونم بیام؟ ل... لطفا!" هری نیشخندی به پسرش زد، اینکه لویی ازش اجازه میگرفت خیلی براش خوشایند بود.
"اگر اسمم رو بلند داد بزنی، میتونی! تو مال منی لویی، تا ابد! و من میخوام همه این رو بدونن." هری با لحنی دارک توی گوشش زمزمه کرد و لویی باید میترسید اما توی اون لحظه از شدت لذت انگار روی ابرها بود."آه- هری! هری!" لویی با صدای بلندی ناله کرد."تو مال کی هستی، لویی؟"
"تو! من مال توام!" لویی فریاد زد و همون لحظه به اوج رسید و کامش روی بالاتنه خودش و هری پخش شد."پسر خوب. فاک! پسر خوب من... آه-" هری نالهای کرد و سوراخ لویی رو با کامش پر کرد.
هر دو روی تخت سقوط کردند و توی آغوش هم غرق شدند. هری خودش رو از لویی بیرون نکشید، میخواست بیشتر احساسش کنه و لویی هم مخفیانه عاشق این حس بود؛ پس هر دو در حالی که به هم چسبیده بودند، به خواب رفتند.
***
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro