Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Chapter 7 (1)

"خیلی‌خب کاب، بهم گوش بده... من زنگ می‌زنم و تو جواب میدی، هیچ اما و اگر و شایدی هم در کار نیست! یه نفر میاد دنبالت تا تو رو به مدرسه‌ و محل کارت برسونه و بعد تو رو به خونه برمی‌گردونه، که البته اگر بتونم خودم میام. و اینکه ازت می‌خوام عصرِ روزِ جمعه و برای تعطیلات آخر هفته به خونه من برگردی. باشه؟" هری، زمانی که مقابل خونه لویی توقف کردند، رو به پسر کوچک‌تر گفت.

"می‌دونم، می‌دونم... باشه!" لویی سرش رو تکون داد.

مرد به سمتش خم شد و لویی رو بوسید، یه بوسه‌ی پر معنا... و لویی مشتاقانه همراهیش کرد و در نهایت با بی‌میلی از هم جدا شدند. "خیلی مراقب خودت باش." هری موقع گفتن اون جمله مستقیما به چشم‌های لویی خیره شده و لویی گیج شده بود... چرا باید مراقب باشه؟ "تو هم همین‌طور." لویی در جواب مرد با گیجی گفت.

"خودت رو گرم نگه دار، سینه‌ات رو بپوشون و جوراب بپوش. می‌دونم از جوراب متنفری ولی چاره‌ای نداری." هری یادآوری کرد و پسر بهش لبخند زد. "باشه اِچ." لویی چشم‌هاش رو چرخوند. "خداحافظ اد. خداحافظ اسکات." لویی اون دو نفر که روی صندلی‌های جلو نشسته بودند رو خطاب قرار داد. "خداحافظ رفیق، خوب بمون." ادوارد سرش رو برای پسر تکون داد.

لویی از ماشین پیاده شد و در امنیت کامل، مسیرش رو تا بالای پله‌ها و آپارتمانش طی کرد. همون موقع که ماشین هری از اونجا دور شد، موبایلش زنگ خورد.

"واقعا هری؟!" لویی خندید. "فقط می‌خواستم مطمئن بشم، خداحافظ لیتل کاب."

"هری؟" قبل از اینکه هری تماس رو قطع کنه، صداش زد. "هوممم؟"
"من... دلم برات تنگ میشه." لویی با صدای آرومی‌ زمزمه کرد."منم دلم برات تنگ میشه بیبی بوی." هری گفت و بعد تماس رو قطع کردند.

لویی آهی کشید. واقعا از هری خوشش می‌اومد اما زمان طولانی‌ای رو روی پای خودش ایستاده و به صورت مستقل سپری کرده بود و اینکه یه نفر باشه تا کارها و نحوه‌ی زندگیش رو بهش دیکته کنه، چیزی نبود که بهش عادت داشته باشه.

این حقیقت که هری بهش اهمیت میده رو دوست داشت اما به شدت می‌ترسید که اگر یه چیزی رو اشتباه انجام بده یا کاری که هری دوست نداشته باشه رو بکنه، اون مرد بهش آسیب بزنه یا ترکش کنه.

البته هری با نهایت آرامش باهاش برخورد می‌کرد ولی دلش نمی‌خواست که بهونه‌ای دست مرد بده تا رفتارش تغییر کنه و این دلیل اصلیش برای ترک کردنِ خونه‌ی هری بود.

اگر می‌خواست با خودش صادق باشه از اینکه توی اون آپارتمان تنها بود، می‌ترسید. مدرسه رو دوست داشت و کارش هم -به غیر از افرادی که اونجا بودند- خوب بود. دلش می‌خواست تحصیلاتش رو کامل کنه و واقعا دوست نداشت که هری براش پولی خرج کنه. درسته که از چیزهای خوب و باکلاس خوشش می‌اومد ولی بهشون نیازی نداشت و ترجیح می‌داد خودش برای خودش چیزی بخره و هر چقدر هم که از کار کردن توی بار نیک خوشش نمی‌اومد، مجبور بود که این کار رو بکنه.

تصمیم گرفت با شماره‌ی جدیدش به جیک پیام بده و بهش بگه که فردا به مدرسه برمی‌گرده و بعد حمام کرد و درست همون‌طور که هری بهش گفته بود، لباس گرم پوشید. خونه‌اش هیچ وسیله‌ی گرمایشی‌ای نداشت پس توی شب واقعا سردش می‌شد.

یکم نون تست برای شام خورد و روی تشکش دراز کشید. ابتدای شب یه خواب ناآروم داشت و با هر صدای ریزی از خواب می‌پرید اما بالاخره ساعت سه نیمه شب بود که تونست توی خوابی آروم غرق بشه.
_

_

روز بعد درو و اسکات، لویی رو به مدرسه رسوندند. پسر هیچ ایده‌ای نداشت که اون‌ها چند نفر رو مأمور کردن تا وقتی که توی مدرسه‌ست اون رو زیر نظر داشته باشند و خب طبیعتا نمی‌دونست زمانی که توی وقتِ ناهار همراه جیک به سمت نیمکت‌های زمین ورزش میره، قراره حسابی ازش پشیمون بشه.

"جیک، چرا داریم میریم سمت نیمکت‌ها؟ همیشه نزدیک درخت‌های کنارِ زمین ناهار می‌خوردیم."

"فقط باید ترتیب یه کاری رو بدم لو، نگران نباش." جیک با خنده جوابش رو داد.

"نگران نیستم... فقط از دوست‌هات خوشم نمیاد و می‌دونم که اون‌ها هم از من خوششون نمیاد. فقط نمی‌خوام ببینمشون." لویی زمزمه‌وار رو به دوستش گفت.

"‌دوست‌هام امروز توی مدرسه نیستن لو. برای گردش علمی بردنشون. فقط قراره یکی دیگه از دوست‌هام رو برای چند دقیقه ببینم و بعد می‌تونیم بریم ناهارمون رو بخوریم."

لویی آهی کشید و به راهش ادامه داد. شلوار جینش داشت از کمرش می‌افتاد که سریع گرفتش و حین اینکه دنبال جیک می‌رفت، اون رو بالا کشید. در کنار شلوار گشادش، ژاکت سفید رنگی هم که هری بهش داده بود ترقوه‌هاش رو کاملا به نمایش گذاشته بودند.

به نیمکت‌ها که رسیدند فردی رو دیدند که زیر جایگاه ایستاده بود. موهای قهوه‌ای و چشم‌های آبی داشت و به نظر می‌رسید با دیدن اون‌ها سرگرم شده...

"فکر می‌کردم امروز دیگه سر و کله‌ات پیدا نمیشه." اون پسر رو به جیک گفت. "دروغ نگو، می‌دونستی که میام!" جیک با خنده جوابش رو داد. "دوستت کیه؟" پسر به لویی که معذب پشتِ سر جیک ایستاده بود، اشاره کرد.

"این لوییه. قرار نیست چیزی به کسی بگه، هیچ ایده‌ای در مورد این چیزها نداره." جیک همون‌طور که توضیح می‌داد یه مشت اسکناس مچاله رو توی دست پسر گذاشت و اون هم یه بسته رو بهش تحویل داد. "خوشحال شدم، دوشنبه‌ی هفته‌ی آینده می‌بینمت!" پسر پوزخندی زد. "طبق‌ برنامه‌ی همیشگی!" جیک در جواب گفت و لبخندی زد.

جیک بسته رو توی دست‌های لویی گذاشت."میشه چند لحظه این رو نگه داری بیب؟" لویی با تردید قبول کرد. یه حدسی در مورد اینکه چی توی بسته‌ست، داشت اما نمی‌خواست باور کنه که جیک این کارها رو می‌کنه... فقط امیدوار بود که توی بسته یه گلدان یا چیزی مثل این باشه.

جیک خم شد تا زیپ کوله پشتیش رو باز کنه و بعد خواست بسته رو از دست لویی بگیره که ادوارد، اسکات و جورج از پشت نیمکت‌ها بیرون اومدند. "خب خب خب، ببینید اینجا چی داریم!" جورج با نیشخند گفت.

رنگ از صورت لویی پرید و جیک سریع از جا بلند شد. "جاشی جاشی جاشی! هری داشت دنبالت می‌گشت. می‌خواد باهات حرف بزنه، پس بزن بریم." جورج گفت و جاش رو همراه با خودش کشید.

اسکات و ادوارد به لویی و جیک خیره شدند. جیک نگاهی به لویی انداخت و بعد پا به فرار گذاشت و لویی برای لحظه‌ای به این فکر کرد که شاید بهتر باشه اون هم همین کار رو بکنه. "این‌قدر تند نرو بچه!" ادوارد سرش رو تکون داد. "بیا بریم."

"اما من مدرسه دارم!" لویی به آرومی جواب داد. "بعد از این دیگه هری قرار نیست اجازه بده از جلوی چشمش دور بشی."

"چی؟! اما من که کاری نکردم!" لویی با لحن معترضی رو به ادوارد گفت. اسکات و ادوارد هر دو به بسته‌ی توی دست‌هاش نگاه کردند. "قسم می‌خورم این مال من نیست!"

"این حرف‌ها رو برای وقتی که رفتیم پیش هری نگه دار بچه." اسکات با تاسف سرش رو تکون داد. "اما... من حتی نمی‌دونم این چیه!"

ادوارد بسته رو از دست لویی گرفت و اون رو به سمت ماشین هدایت کرد. جاش و جورج با یه ماشین دیگه، چند لحظه قبل از اونجا رفته بودند. مسیر توی سکوت طی شد و به محض رسیدن به خونه‌ی هری، لویی مستقیما به دفتر کار مرد برده شد.

لویی مقابل میز هری ایستاد. مرد مثل همیشه کت و شلوار و کراوات پوشیده بود اما توی اون لحظه کتش رو در آورده بود. صورتش به کبودی می‌زد و دست‌هاش رو به پهلو زده بود.

ادوارد بسته رو روی میز هری انداخت و بعد خودش و اسکات عقب رفتند و گوشه‌ای ایستادند. "پس این دلیلی بود که می‌خواستی به مدرسه برگردی؟" هری با عصبانیت از لویی پرسید. "چی؟!" لویی با بهت خشکش زد.

"من همه جا چشم و گوش دارم لویی! فکر می‌کنی می‌تونی چیزی مصرف کنی و من نفهمم؟" هری با عصبانیت فریاد کشید. "چی مصرف کنم؟" لویی با ناراحتی و به آرومی سوالش رو پرسید.

"مظلوم بازی در نیار! نمی‌تونی اون آشغال کوفتی که مال خودمه رو توی خیابون بخری و مصرف کنی و بعد بیای پیش من! بهت اجازه‌اش رو نمیدم!" صدای فریاد خشمگین هری توی اتاق پیچید.

"هری، من هیچ ایده‌ای ندارم که در مورد چه کوفتی داری حرف می‌زنی!" لویی متقابلا با عصبانیت فریاد کشید. "با من اون‌جوری صحبت نکن کاب! این آخرین هشداره!" هری غرید.

"پس تو هم با من این‌جوری حرف نزن! نمی‌دونم چرا داری سرم داد می‌زنی‌. حتی نمی‌دونم چی توی اون بسته‌ست!" لویی با گریه گفت و هری بازوی پسر رو گرفت و اون رو از اتاق بیرون کشید. "هری، ولم کن! داری بهم آسیب می‌زنی!" لویی همون‌طور که از پله‌ها پایین کشیده می‌شد و به سمت طبقه‌ی زیرین می‌رفتند، داد زد."منو اونجا نبر!" پسر با صدای بلندی جیغ کشید. فکر می‌کرد هری قصد داره اون رو به زیرزمین ببره.

به جای زیرزمین، هری پسر رو به سمت درِ کناری زیرزمین کشید. وقتی که وارد اتاق شدند لویی تعداد زیادی جعبه دید که با بسته‌های سفید رنگی پر شده بودند. با دیدن اون‌ جعبه‌ها حدس اینکه توی بسته‌ی جیک چی بوده، سخت نبود.

"می‌خوای مصرف کنی لویی؟ پس من بهت یه منبع نامحدود میدم. برو و هر کاری که می‌خوای، بکن!" هری از سرِ خشم فریاد کشید.

"فکر می‌کنی من مواد مصرف می‌کنم؟!" لویی به آرومی و با تعجب پرسید. "من احمق نیستم!" هری زیر لب غرید. "خب ظاهرا هستی! چون من توی عمرم دست به این چیزها نزدم. جیک کسی بود که اون بسته رو خرید."

"داری پا فراتر از حدت می‌ذاری! انتظار داری باور کنم بی‌گناهی اون هم زمانی که ازم استفاده کردی تا به منبعم برسی؟!" هری با عصبانیت غرید. می‌دونست که ماجرا این نیست. می‌دونست که لویی هیچ‌وقت این کار رو نمی‌کنه اما عصبانی بود چون لویی به اون مواد کوفتی نزدیک شده بود. دوستی با جیک برای پسرش خوب نبود.

"ازت متنفرم!" لویی با گریه گفت و هری رو خشمگین‌تر کرد. لویی به سمت در برگشت تا از مرد فرار کنه اما با ادوارد و اسکات رو به رو شد.

"ببریدش بالا توی اتاقم." هری رو به اون دو نفر گفت. "نه!" لویی با ناراحتی جیغ کشید ولی ادوارد پسر رو به آرومی گرفت و مثل یه بچه بغلش کرد. لویی تا رسیدن به بالای پله‌ها به مرد بزرگ‌تر چسبیده بود و نمی‌تونست تکون بخوره. "همه چیز درست میشه لو." ادوارد بهش اطمینان داد اما پسر آروم نشد. به شدت گریه می‌کرد و همون وقتی که ادوارد و اسکات اون رو روی تخت هری گذاشتند، سریع از جا پرید و به سمت در دوید اما اسکات اون رو گرفت. "بچه، آروم بگیر!"

ادوارد دست‌بندی آورد و چشم‌های لویی با دیدنش گرد شد. مرد دست راست لویی رو گرفت و اون رو به بالای تخت بست. "متاسفم بچه، دستور رئیس اینه که اینجا بمونی."

هر دو بوسه‌ای روی پیشونی لویی زدند و از اتاق بیرون رفتند. دیدن ناراحتی و گریه‌ی لویی دلشون رو به درد می‌آورد.

پنج دقیقه بعد هری وارد اتاق شد. لویی نمی‌تونست از چهره‌ی مرد چیزی رو بفهمه. هری حتی به لویی نگاه هم نکرد، فقط مستقیم به سمتش اومد، دست‌بند رو باز کرد، روی تخت نشست و بعد لویی رو روی زانوهای خودش خوابوند و خیلی سریع شلوار پسر رو پایین کشید. نفس لویی توی سینه گیر کرد.

"هری، نکن! لطفا!" لویی وقتی قصد هری رو فهمید با گریه تقاضا کرد. "برای هر طرف ده تا ضربه می‌گیری. برای این که به من بی‌احترامی کردی، خودت رو توی خطر انداختی و دروغ گفتی. باید تنبیه‌ات بیشتر باشه اما چون دفعه اولته بهت آسون می‌گیرم." هری زیر لب غرید و دستش محکم پایین اومد.

لویی به شدت گریه می‌کرد. وحشت‌زده بود و در حالی که هری بهش بیست تا اسپنک می‌زد، هق هق می‌کرد. مرد کارش رو به سرعت به پایان رسوند، شلوار لویی رو بالا کشید و دوباره به جای قبلیش روی تخت برگردوند و با دست‌بند دستش رو بست. و بعد از اتاق بیرون رفت و لویی رو در حالی که پریشان و گریان بود، تنها گذاشت.

***

بله:)

دوستتون دارم.
بوس به همتون💋
~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro