Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Chapter 4

"نیک زنگ زد، لویی الان خونه‌ست و در امانه." ادوارد، همون‌طور که وارد دفتر هری می‌شد،  گفت. هری سرش تکون داد، از جا بلند شد و دست‌هاش رو روی پهلوش گذاشت. "دیگه چی گفت؟" در جواب سوالش ادوارد آهی کشید.

"بقیه می‌خوان بدونن اون کیه. دو نفر وقتی داشته می‌رفته خونه جلوش رو گرفتن. نیک هیچ ایده‌ای نداره که اون‌ها کی بودن اما حدس می‌زنه تازه وارد بوده باشن. سوالاتی در مورد تو و لویی می‌پرسیدن." ادوارد جواب داد و هری آهی کشید. "خیلی خب، می‌خوام 24 ساعته مراقبش باشید."

"رئیس، با تمام احترامی که برات قائلم میشه بپرسم چرا لویی با بقیه فرق داره؟" ادوارد با لحنی محتاط پرسید و هری مستقیم بهش نگاه کرد. "ای کاش می‌دونستم چرا." هری صادقانه جواب دوستش رو داد.

"به خاطر اینه که دوستش داری." اسکات با نیشخند گفت و همراه با درو وارد دفتر شد."دوباره شروع نکن!" هری چشم‌هاش رو چرخوند و پسرها در جواب خندیدند.

"من دوستش ندارم." هری نشست و دست‌هاش رو روی میزش گذاشت. "نه می‌دونی، تو قبلا چنین احساساتی رو تجربه نکردی و حالا که لویی اومده جریان عوض شده و این موضوع هیچ ایرادی نداره." درو دوستانه توضیح داد.

"اما این درست نیست. نمی‌تونم اون رو وارد این دنیا کنم. نمی‌تونم پاش رو به این زندگی باز کنم. من دیگران رو برای زندگی خودم می‌کشم. این شغلمه. من صاحب چند تا استریپ کلابم. مواد معامله می‌کنم. دولت بهم پول میده تا خیابون‌ها رو تحت کنترل نگه داره. چطور می‌تونم یه بچه معصوم رو وارد این جریانات بکنم؟" هری با ناامیدی پرسید.

"لازم نیست که وارد این چیزها بشه هز، خودت می‌دونی! جدا از این جریانات نگه‌اش دار. شاید اون دقیقا ندونه که تو چیکار می‌کنی، اما مطمئنا می‌دونه که باباش یه بانکدار لعنتی نبوده و اینکه تو نزدیک بود بکشیش!" اسکات گفت.

"مردم می‌خوان منو بکشن. باعث میشم توی خطر قرار بگیره. می‌تونه یه هدف برای گرفتن من باشه." هری سعی کرد قانعشون کنه.

"تا حالا اجازه دادیم که دستشون به تو برسه؟" درو پرسید و ادوارد حرفش رو ادامه داد. "پس چرا باید اجازه بدیم که لویی رو بگیرن؟"

"حالا دیگه بقیه می‌شناسنش، اگر یکم بیشتر جستجو کنن می‌فهمن که پسر ترویه. اگر پیش تو باشه در امانه." اسکات با آرامش‌ توضیح داد.

هری آهی کشید. اون‌ها درست می‌گفتند، لویی پیش اون در امان بود. فقط مشکل اینجا بود که نمی‌تونست لویی رو دوباره بدزده و مجبورش کنه که باهاش زندگی کنه یا مجبورش کنه که عاشقش بشه. این بار باید از راه درستش پیش می‌رفت و امیدوار بود تا احساسات لویی رو نسبت به خودش تغییر بده.
______

روز بعد لویی از مدرسه با آب‌ریزش بینی، سرفه‌های بد و خس خس سینه خارج شد. گلوش جوری بود که احساس می‌کرد راهش کاملا بسته شده و به خوبی می‌دونست که تب داره. اون و جیک همراه با هم تا جلوی مدرسه رفتند و لویی در تلاش بود تا بفهمه چجوری باید امشب از کارش مرخصی بگیره.


"واااو، رئیس جمهور اومده اینجا؟" جیک سوتی زد و باعث شد تا لویی نگاهش رو از پاهاش بگیره و سرش رو بلند کنه. سه تا رنجرور مشکی رو دید که تو پارکینگ مدرسه ایستاده بودند. بچه‌های مدرسه جمع شده و به اون ماشین‌ها زل زده بودند.


کنار ماشین وسطی، درو و اسکات رو دید که درو جلوی ماشین و اسکات عقب ایستاده بود. ادوارد هم کنارِ درِ عقب ماشین ایستاده بود.

"شت!" لویی زیر لب گفت. "چیه؟ می‌دونی اون‌ها کین؟" جیک پرسید.

"آم آره... هفته بعد می‌بینمت؟" لویی رو به جیک گفت و پسر هم سرش رو در تایید تکون داد و به سمت بقیه دوست‌هاش رفت، کسانی که از قلدرهای مدرسه بودند و همگی از لویی متنفر بودند و حالا بهش خیره شده بودند که داشت به سمت اون ماشین‌ها می‌رفت. در واقع همه خیره شده بودند. لویی مردد نزدیک‌تر رفت.

"سلام بچه!" ادوارد با خوشحالی گفت. "سلام اد." لویی جواب داد. "پسر ما چطوره؟" درو از جایی که ایستاده بود، پرسید. "خوبم."

"هری می‌خواد تو رو ببینه، اشکالی نداره؟" اسکات بدون اینکه از جاش تکون بخوره ازش پرسید. لویی نگاهی به اطراف انداخت، همه بهش خیره شده بودند و چیزهایی زیر لب پچ پچ می‌کردند.

"باشه، اگر نظرش رو راجع به کشتن من عوض نکرده، فکر نکنم مشکلی باشه." لویی گفت و پسرها خندیدند. "زودباش." ادوارد بهش اشاره‌ای زد و در ماشین رو براش باز کرد. لویی روی صندلی عقب نشست و هری رو دید. مرد کت و شلواری مشکی و کراوات پوشیده بود. کتش رو کنارش گذاشته و آستین‌های لباس سفیدش تا آرنج تا خورده بود. با وجود پیدا بودن بخشی از پوستش، لویی نتونست بفهمه که هری دقیقا چند تا تتو داره.


"عصرت بخیر لیتل کاب." هری همراه با لبخند گفت. متوجه شد که لویی ژولیده و مریض به نظر میرسه. پسر کوچک‌تر کیفش رو کنار پاهاش گذاشت و ادوارد در رو بست. لویی به هری نگاه کرد. "چرا اون‌جوری صدام می‌کنی؟" لویی با خجالت پرسید و هری نیشخندی زد. "نشنیدی که نمی‌تونی از هری استایلز سوال بپرسی؟" هری گفت و نیشخندش بزرگ‌تر شد.

لویی چشم‌هاش رو چرخوند. "می‌دونستم تو گفتی که نیک دنبالم بیاد!" لویی آهی کشید. "هومممم... می‌دونی چرا؟" هری پرسید.

"من... قسم می‌خورم من هیچی به اون مردها نگفتم. و بهت گفتم که از پدرم هم هیچی نشنیدم. اگر خبری ازش داشتم بهت می‌گفتم، قسم می‌خورم!" لویی باوحشت و عجولانه گفت.

"آروم باش بچه. قرار نیست بهت آسیبی بزنم، باشه؟ بذار این قضیه رو یک بار برای همیشه همین‌جا روشن کنیم. من هیچ برنامه‌ای برای اذیت کردنت ندارم. هیچ‌وقت! متوجه‌ای؟" هری همون‌طور که به لویی خیره بود با لحن صادقانه‌ای گفت.

"اما می‌تونی یکی رو اجیر کنی تا بهم صدمه بزنه." لویی با لحن خشنی جواب داد و هری نیشخندی زد، پسرک باهوش! "حق با توئه، اما این‌کار رو نمی‌کنم. بهم اعتماد داری؟" هری پرسید و لویی مستقیما توی چشم‌هاش نگاه کرد. "به خاطر چند تا دلیل احمقانه، آره بهت اعتماد دارم. واقعا نمی‌دونم چرا و احتمالا بعدا پشیمون میشم ولی آره." لویی گفت و آهی کشید. "لویی بهت قول میدم که من فقط می‌خوام ازت محافظت کنم."


"نیازی به این کار نیست، من خوبم!" لویی در حالی که با صدای بلندی نفس می‌کشید، جواب داد. هری متوجه این موضوع شد و با نگرانی به پسر که در تلاش بود تا راحت‌تر نفس بکشه و در همون حال جوری نقش بازی می‌کرد که انگار مشکلی نداره، نگاه کرد.

"اون بیرون دنیا بزرگ‌تر و بدتر از تصوراتته، لویی."

"آره و منم شرط می‌بندم که تو بخش بزرگی از اون قسمت بد هستی." لویی با حاضرجوابی گفت و هری فقط پوزخند زد. این بچه...

"بی‌خیال. می‌برمت خونه." هری گفت و درو ماشین رو راه انداخت.

لویی از شیشه بیرون رو نگاه می‌کرد. خوشبختانه تا دوشنبه بچه‌های مدرسه در مورد سه تا ماشینی که توی پارکینگ بودند همه چیز رو فراموش می‌کردند و لویی لازم نبود به هیچ سوالی جواب بده.

هری، لویی رو مشتاقانه نگاه می‌کرد. اون فقط... شیفته‌ی تماشا کردنش بود، شیفته‌ی معصومیتش. می‌تونست درد رو توی چشم‌های لویی ببینه و فقط می‌خواست دلیلش رو بدونه.

به آپارتمان لویی که رسیدند، هری همراه پسر از ماشین پیاده شد و تا بالای پله‌ها همراهیش کرد. لویی با گیجی به هری نگاه می‌کرد و می‌خواست بدونه که برای چی هری دنبالش راه افتاده. "دوست دارم ببینم کجا زندگی می‌کنی." هری جواب نگاه پر سوال پسر رو داد.


"پدرم هیچ‌وقت اینجا نبوده هری... پس اگر مخفیانه دنبال چیزی هستی که اون پشت سرش جا گذاشته، باید بگم اینجا چیزی پیدا نمی‌کنی." لویی در حالی که در رو باز می‌کرد، توضیح داد.

"چرا هر دفعه فکر می‌کنی من یه برنامه‌ی مخفی دارم؟" هری وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست.

"چون نمی‌تونم درک کنم اگر برای پیدا کردن اطلاعات نیست، پس چرا همیشه اطراف منی." لویی گفت و سرفه‌ای کرد.

"فکر کردم گفتی بهم اعتماد داری." هری ابروهاش رو بالا برد. لویی شونه‌اش رو بالا انداخت، به سمت تشکش رفت و کیف مدرسه‌اش رو روی اون گذاشت.

"پدرت وقتی این اطراف بود همراه تو اینجا زندگی می‌کرد؟" هری، اتاقی که لویی خونه صداش می‌کرد رو با انزجار نگاه کرد.

"نه، بهت که گفتم. قبلا فکر می‌کردم اون همیشه سرکاره اما حالا می‌دونم که اون یه زندگیِ راحت یه جایی دور از من داشته." لویی با ناراحتی گفت.

"می‌دونی کار پدرت چی بود، لویی؟" هری پرسید و کنار لویی روی تشک نشست. "خب می‌دونم که بانکدار نبوده!" لویی با خنده گفت و هری لبخندی زد.

"نمی‌دونم که واقعا دلم می‌خواد بدونم یا نه. می‌دونم که خلافکار بوده... تو هم احتمالا هستی! هر دوی شما خطرناکین و فکر نکنم بخوام دلیلش رو بدونم." لویی با جدیت گفت و هری سرش رو تکون داد. "انتخاب درستیه... ولی بذار بهت بگم که من خلافکار نیستم. می‌تونم بهت اطمینان بدم، کاری که می‌کنم غیرقانونی نیست. من با دولت کار می‌کنم."


"تو مردم رو می‌کشی، این چطور قانونیه؟" لویی پرسید. "بیا بهش بگیم از بین بردن مشکلات به سود جامعه!" هری با پوزخند جواب داد. "پس، من باید باور کنم که تو آدم خوبی هستی؟" لویی معصومانه پرسید. "نه لیتل کاب... اما برای تو، من آدم خوبی‌ام." هری با جدیت گفت، لویی لپ‌هاش گل‌ انداخت و به پاهاش خیره شد.

"حالا، من قرار نیست وقتی مریضی اینجا ولت کنم، اصلا اینجا آب گرم داره؟" هری پرسید و اطرافش رو نگاه کرد. لویی شونه‌هاش رو بالا انداخت. "من خوبم، لازم نیست به خاطر من نگران باشی."

"واقعا لازم نیست؟ زود باش. نمی‌خواد نگران جمع کردن وسایلت باشی."

"چرا این‌قدر با من مهربونی؟" لویی به آرومی پرسید. "نمی‌تونی فقط ممنون باشی که قرار نیست بکشمت؟"

لویی با خجالت خندید و هری نتونست کاری بکنه اما با شنیدن صدای خنده‌اش، لبخندی روی صورتش ظاهر شد و توی سینه‌اش احساس گرما کرد.

"زود باش!"هری گفت و به لویی کمک کرد تا از آپارتمان خارج بشه. خوشبختانه قرار نبود دیگه به اونجا برگرده. هری، لویی رو به سمت ماشین برد و همگی به خوبی متوجه نگاه‌های مختلفی که روشون بود، بودند.

لویی توی ماشین خوابش برد. نمی‌تونست چشم‌هاش رو باز نگه داره، پس سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد و چون خیلی خسته بود، غرق خواب شد.

"دارن نگاهمون می‌کنن." وقتی لویی خوابش برد، درو اطلاع داد. "می‌دونم." هری آهی کشید. "ما حواسمون بهش هست. اون جاش امنه." اسکات گفت و هری سرش رو تکون داد.

"اون مریضه، می‌خوام وقتی به خونه رسیدیم اندی معاینه‌اش کنه." هری گفت. "از وقتی که گذاشتیم بره خوب به نظر نمی‌رسه." اسکات نگاهی به پسر کرد.

"اندی تو راهه." درو، همون‌طور که با گوشیش پیام می‌داد، گفت و هری به نشونه تایید سرش رو تکون داد.

"من با جونم بهتون اعتماد دارم پسرا. شما خانواده منید و همتون رو دوست دارم... اما فقط می‌خوام مطمئن بشم که قراره ازش محافظت کنید. می‌خوام که در امان باشه." هری به آرومی گفت، دستش رو بلند کرد و یه تیکه از موهای لویی رو از روی پیشونیش کنار زد.

"ما بهت قول میدیم هری. لویی عضو جدید خانواده‌ست! ما حتی برای تیر خوردن بخاطرش هم تردید نمی‌کنیم." درو با لحنی محکم گفت.

هری سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد. دیگه خیلی دیر بود که بخواد نظرش رو عوض کنه. الان دیگه بقیه با خبر شده بودند و در موردشون حرف می‌زدند. حالا دیگه در مورد لویی می‌دونستند و فقط یکم طول می‌کشید تا هویت واقعیش مشخص بشه و بفهمن که لویی برای هری مهمه. فقط امیدوار بود که به اندازه کافی قدرتمند باشه تا ازش محافظت کنه.

****
~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro