Chapter 31
ادوارد و درو ماشین رو مقابل یه کلاب متوقف کردند. هری و لویی روی صندلی عقب نشسته بودند، هری به سمت لویی چرخید. "یه سری قوانینی هست..." هری گفت و لویی سرش رو تکون داد.
"به هیچ وجه از کنار من تکون نمیخوری. هر کاری که بهت گفتم رو انجام میدی. نافرمانی نمیکنی. ادوارد و درو قراره پشت سرمون باشن، پس اگر بهت گفتم بری پیش اون دو تا، باید انجامش بدی. اگر کنارت نبودم با هیچکس صحبت نمیکنی، فهمیدی؟" هری با لحن دارکی گفت. تقریبا توی مود کاریش بود و این یکم لویی رو ترسونده بود.
" بله فهمیدم" لویی گفت." و اینکه اگر ازم چیزی خواستی باید ددی صدام بزنی، باشه؟ " هری گفت و لویی آب دهنش رو با صدا قورت داد." باشه؟؟؟ " هری منتظر نگاهش کرد.
" هری، من میترسم، از این شرایط خوشم نمیاد، 'ددی' قرار بود فقط یه چیزی بین من و تو باشه. حس میکنم میخوای منو ببری اونجا تا منو به نمایش بذاری یا بدنم رو بفروشی یا چیزی مثل این..." لویی با نگرانی گفت و هری کمی نرم شد.
" هیچوقت این فکر رو نکن توله، هیچکس قرار نیست هیچوقت بهت دست بزنه... اما الان لازمه که تو مطیع من باشی، میتونی این کار رو بکنی؟ " هری پرسید و چتری های لویی رو از روی پیشونیش کنار زد." بله ددی، تلاشم رو میکنم" لویی گفت.
هری لبخند بزرگی زد و ادوارد و درو از ماشین پیاده شدند و در رو برای هری باز کردند. هری از ماشین پیاده شد و بعد دستش رو برای کمک به لویی دراز کرد. لویی در مقایسه با بقیه پسرا خیلی کوچیک بود و همین موضوع باعث شد تا نیشخندی روی لب هر سه تاشون بشینه، به نظر اون ها لویی فقط خیلی دوست داشتنی بود.
لویی کمی ترسیده به ادوارد نگاه کرد و ادوارد در ماشین رو بست. "تو در امانی، ما بهت قول میدیم، حواسمون بهت هست، باشه؟" ادوارد با لبخند گفت و لویی سرش رو تکون داد و کمی آروم تر شد.
وقتی که وارد ساختمون شدند همه به سمت اون ها برگشتن، هری پوزخندی زد و دست لویی رو محکم گرفت همونطور که توی اون کلاب تاریک قدم برمیداشتند. کلاب پر سر و صدایی بود و صدای موزیک واقعا بلند بود. همه کسایی که اونجا بودن کت شلوار و پیراهن های شیک پوشیده بودند و همینطور زن های زیادی بین جمعیت نبود.
لویی بازوی هری رو با دست آزادش توی بغلش گرفت، اون ترسیده بود پس تا جایی که میتونست خودش رو به هری نزدیکتر کرد. هری متوجه شد و با شیفتگی به توله اش نگاه کرد. هری میدونست لویی چقدر جذابه و میدید که کسایی که توی کلاب بودن بهش خیره شده بودند. با اینکه از این شرایط متنفر بود اما یجورایی خوشحال بود که داره داشتنِ لویی رو به رخ بقیه میکشه، به هر حال میدونست لویی کنار اون جاش امنه.
همونطور که توی کلاب راه میرفتن، همه به هری خوش آمد میگفتن، انگار که هری خدای آتش یا همچین چیزیه. همه سرشون رو در مقابلش خم میکردن و دستش رو میبوسیدن. این یجورایی مسخره بود و باعث شد تا لویی ریز بخنده. هری با شنیدن صدای خنده لویی به سمتش چرخید و ابروهاش رو بالا انداخت. "ببخشید" لویی معصومانه گفت.
هری تلاش کرد تا شیفتگیش رو پنهان کنه و به راهش ادامه بده، اون ها به جایی که به نظر می اومد آخر کلاب باشه، که یه در بزرگ و چند تا نگهبان اونجا بود، رفتند. اون نگهبان ها هم سرشون رو در برابر هری خم کردند و بلافاصله در رو براش باز کردند. هری سرش رو برای اون ها تکون داد و البته که نگاه هاشون روی لویی رو از دست نداد.
وقتی که وارد اتاق شدند، لویی حدود 20 تا مرد رو دید که مشغول پوکر بازی کردن، سیگار کشیدن یا حرف زدن و نوشیدن بودند.
"رئیس" یکی از اون مرد ها به محض اینکه هری رو دید گفت. صدای حرف زدن بقیه بلافاصله قطع شد و همه به سمت هری برگشتند.
"آقایون" هری گفت و لویی مجبور شد به هری نگاه کنه تا مطمئن بشه که صدایی که شنید از طرف هری بود. لحن هری خیلی دارک و خشن بود. "ما انتظار حضورتون رو تا دوشنبه شب نداشتیم" یکی از اون مردها گفت.
"اوه. خیلی متاسفم، فکر نمیکردم که نیازی به اجازه شما برای اومدن به کلاب خودم داشته باشم. آخرین باری که چک کردم شماها برای من کار میکردید!" هری بلند و با اعتماد به نفس گفت. مرد به خودش لرزید و همینطور بقیه افراد توی اتاق...
" بله البته، معذرت میخوام رئیس، ما فقط انتظار اومدنتون رو نداشتیم" یکی از مردهای توی اتاق گفت. " ممممم، میدونم که نداشتید" هری گفت و نگاهی به اطراف اتاق انداخت و میشد گفت که عصبانیه.
" این چیزیه که بخاطرش بهتون پول میدم جاسپر؟ بهتون پول میدم که مشروب کلاب منو بخورید و سیگار بکشید و هر شب پوکر بازی کنید یا بهتون پول میدم که کلابم رو بگردونید؟" هری با خشم گفت." برای... برای اینکه کلاب شما رو بگردونیم قربان" جاسپر با لکنت گفت. اون یه مرد قد بلند و هیکلی و کچل بود و لویی میتونست ببینه که موقع حرف زدن با هری داره میلرزه.
"درسته... و اگر کار فاکیتون رو درست انجام داده بودید من مجبور نبودم بیام اینجا تا گندی که شماها زدید رو درست کنم" هری با لحن دارکی گفت." قربان..." جاسپر گفت. "امشب سهمیه هفتگیتون (سهم یا سودی که به غیر از هزینه های کلاب، به هری تعلق میگیره) رو جمع میکنم... درو؟" هری گفت و درو جلو رفت تا پول رو بگیره.
جاسپر به سرعت چند تا دسته پول به درو تحویل داد و درو هم اون ها رو توی کیفی که همراهش بود، گذاشت و بعد دوباره به جای قبلش که پشت هری بود برگشت." آقای کوپر؟ " هری صدا زد. لویی یه مرد میانسال رو دید که از پشت یکی از میزها بلند شد. "بله قربان؟" اون مرد گفت و سعی کرد تا شجاع به نظر برسه.
"آقای کوپر، دوست دارم که توی صورت خودم حرفی که پیش بقیه در مورد توله من میزنید رو بگید" هری گفت و چشم های لویی گرد شد، چی؟!
"آم... نمیدونم در مورد چی حرف میزنید قربان" اون مرد گفت. "در مورد توله ام، لویی، شنیدم که اخیرا در موردش حرف هایی زدی..." هری با عصبانیت گفت و به لویی که کنارش بود اشاره کرد تا منظورش رو برسونه." نمیدونم... من نگفتم" اون مرد گفت و لرزید.
هری عصبانی شد، "این آخرین شانسیه که بهت میدم آقای کوپر... " هری گفت و صبرش داشت تموم میشد.
" آم، من گفتم که اون احتمالا برای به فاک دادن خوبه و باید یه درس هایی رو از ددیش یاد بگیره" اون مرد گفت. نفس لویی توی سینه اش حبس شد و دست هری رو محکمتر گرفت. "ادامه بده" هری با آرامش گفت." گفتم که اون یه پول پرسته و اینکه پسر تروی در شأن شما نیست" اون مرد ادامه داد و بخاطر کلماتش، اشک توی چشم های لویی حلقه زد.
" بذارید یه چیزی رو براتون مشخص کنم و دوست دارم که شما این رو به گوش بقیه هم برسونید... لویی مال منه، فقط من! هر کسی نزدیکش بشه، لمسش کنه یا در موردش یه کلمه حرف بزنه قبل از اینکه بتونه نفس بعدیش رو بکشه، میمیره. قرار نیست که نظر ها و توهین های احمقانه تون بدون جواب بمونه... این رو به عنوان یه هشدار در نظر بگیرید! "هری با خشم گفت و اون واقعا ترسناک به نظر میرسید.
هری بعد از اینکه حرف هاش رو زد سریعا یه اسلحه بیرون کشید و به سینه آقای کوپر شلیک کرد. لویی بدون اینکه پلک بزنه به صحنه رو به روش خیره شده بود و سر جاش یخ زده بود.
" و یه نکته دیگه... اگر کسی فکر میکنه که میتونه ازم دزدی کنه و کارش بدون جواب بمونه سخت در اشتباهه... عاقبت اون شخص هم مثل آقای کوپر میشه. جاسپر... برای هفته بعد انتظار دارم در آمد اینجا دو برابر این هفته باشه تا مقداری که کوپر دزدیده بود رو جبران کنه... هیچ بحثی در موردش نمیخوام بشنوم وگرنه نفر بعدی تویی" هری گفت.
" چشم رئیس" جاسپر سرش رو تکون داد، "کار فاکیتون رو انجام بدید آقایون... این آخرین اخطاره" هری گفت و بعد به سمت لویی چرخید و دستش رو محکم گرفت و اون رو به بیرون از اتاق هدایت کرد و تمیز کردن افتضاحی که به وجود اومده بود رو به عهده بقیه گذاشت و اون ها اونقدر عاقل بودند که سریع مشغول رسیدگی به کارها بشن.
***
بله :)
هری دارک، هری مورد علاقمه 🤤😍
حرفی، چیزی؟
خیلی خیلی دوستتون دارم 💕
توی این روزا خیلی مراقب خودتون باشید. دست هاتون رو روزی چند بار با دقت بشورید و تا جایی که ممکنه توی خونه بمونید و بیرون نرید و وسایلتون رو هم ضدعفونی کنید و از همه مهمتر آرامش خودتون رو حفظ کنید و وحشت نکنید. سلامتیتون از هر چیزی مهم تره🌻
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro