Chapter 30
"
هی لو" لویی صدای نوآ رو شنید، وقتی که وارد آشپزخونه شد.
همونطور که هری بهش گفته بود، لویی قبل از اینکه به حمام بره و لباس هاش رو عوض کنه، کارهاش رو انجام داد. اون یه شلوار راحتی مشکی و یه ژاکت سفید که مال هری بود رو پوشیده بود. لویی انتظار نداشت که نوآ رو توی آشپزخونه، کنار هری و پسرا ببینه که داره برای شام بهشون کمک میکنه. "اوه... هی" لویی گفت و به نوآ لبخند زد.
"نوآ برای شام پیش ما میمونه، فکر کردیم این راه خوبیه تا بتونیم بیشتر بشناسیمش" هری به سمت لویی چرخید و گفت. لویی سرش رو در جواب تکون داد و لبخند زد. "حمام بودی..." هری نیشخند زد. لویی سرخ شد و سرش رو در جواب هری تکون داد و بعد، سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با ژاکتش شد.
" کلاسهات چطور بودن لو؟ "ادوارد پرسید و به لویی اشاره کرد تا به سمتش بره و روی پاهاش بشینه. "خوب بودن و البته طولانی..." لویی با لبخند گفت.
کلاس هاش واقعا طولانی و خسته کننده بودن اما لویی عاشق یاد گرفتن بود، مخصوصا در مورد چیزی که بهش علاقمند بود.
"امیدوارم خیلی به خودت سخت نگیری، تو هنوز در حال بهبود هستی لو... نمیخوام که به خودت فشار بیاری" اندی گفت.
" یکم رنگ پریده به نظر میرسی لو" ادوارد گفت و پیشونی لویی رو لمس کرد تا حرارت بدنش رو چک کنه. لویی کمی مضطرب شد و دست ادوارد رو کنار زد. "توله؟" هری با نگرانی صداش زد،" من خوبم، حتی خسته هم نیستم" لویی سریعا گفت. " اسکات؟" هری به سمت اسکات چرخید و منتظر نگاهش کرد." تمام روز حالش خوب بود، قسم میخورم، میدونی که اگر چیزی بود بهت میگفتم... " اسکات گفت.
نوآ با تعجب به مکالمه بینشون گوش میداد، مشخص بود که پسرا خیلی لویی رو دوست دارن و خیلی مراقبشن." خیلی خب... ولی حواسم بهت هست توله" هری گفت. "میدونم!" لویی با پررویی و به سرعت در جواب هری گفت. بعد از اتفاقی که مورد موضوع نوآ افتاده بود، لویی میدونست که اگر مریض بشه هم، هری قبل از خودش ازش باخبر میشه. هری با شیفتگی به لویی نیشخند زد.
نوآ خیلی خوب با پسرا جور شده بود و به نظر می اومد تایید هری رو هم به دست آورده، مخصوصا بعد از اینکه هری فهمید نوآ و اسکات از همدیگه خوششون میاد.
لویی و نوآ خیلی سریع باهم صمیمی شدن و بقیه پسرا با شیفتگی به خندیدنشون و صحبت کردنشون نگاه میکردن. هری عاشق این بود که لویی رو اینقدر خوشحال میدید و اون از نوآ واقعا خوشش اومده بود، البته تا وقتی که خودش حواسش به همه چیز بود خوشحال میشد که لویی و نوآ بتونن با هم وقت بگذرونن.
وقتی که لویی و هری توی بغل همدیگه بین ملحفه ها خوابیده بودن، هری، لویی رو بوسید و محکمتر بغلش کرد. "عاشقتم توله" هری به لویی گفت، "منم عاشقتم ددی" لویی با لبخند گفت. "از نوآ خوشم اومد، به هر حال حواسم بهش هست، میتونید دوست باشید" هری گفت.
لویی لبخند بزرگی زد و بیشتر توی بغل هری فرو رفت. خوشحال بود که حداقل هری تا حدی منطقیه و سپاسگذار بود که امشب مشغول کار نیست و اون دو نفر میتونن کنار هم بخوابن.
___
"لطفا، لطفا، لطفا اسکات... لطفااا" لویی رسما داشت به اسکات التماس میکرد، همونطور که بعد از تموم شدن کلاس های لویی داشتن به سمت ماشین میرفتن. جمعه بود و نوآ، لویی و اسکات رو به بار نیک دعوت کرده بود تا با چند تا از دوست هاش نوشیدنی بخورن و با هم وقت بگذرونن. "لویی تو همین الان هم جواب رو میدونی... دیگه نمیخوام در این مورد باهات بحث کنم" اسکات گفت.
"اما این منصفانه نیست" لویی با ناراحتی گفت، "گوش کن لو، ما میتونیم یه روز دیگه بریم، مشکلی نیست" نوآ گفت و لویی آه کشید. حس یه بچه کوچیک رو داشت... "شماها برید... به هر حال اگر بیام هم فرقی نداره... حواسم اونجا نیست" لویی به اسکات گفت." میدونم بچه، میدونم، من متاسفم باشه؟ درو تو راهه... داره میاد دنبالت" اسکات گفت و لویی با ناامیدی غرید و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و با هری تماس گرفت.
"دارلینگ، اگر تماس گرفتی تا برای رفتن به بار نیک اجازه بگیری فقط باعث میشی که وقتی میرسی خونه اسپنکت کنم چون من جوابم رو به اسکات گفتم" هری گفت.
لویی عصبانی بود، نفس عمیقی کشید قبل از اینکه تماس رو قطع کنه. درو ماشین رو پارک کرد و لویی با عجله به سمتش رفت و اسکات و نوآ که با دلسوزی نگاهش میکردن رو پشت سر گذاشت. لویی در عقب ماشین رو باز کرد و روی صندلی نشست و با عصبانیت در رو بهم کوبید.
"روز بدی داشتی؟" درو با خنده پرسید وقتی ماشین رو به حرکت در می آورد. لویی جوابی نداد و فقط دست هاش رو جلوی سینه اش بهم گره زد و بقیه راه تا رسیدن به خونه رو ساکت موند.
وقتی که به خونه رسیدن، لویی با عصبانیت وارد ساختمون شد و از جلوی آشپزخونه رد شد. "کجا با این عجله بچه؟ تو قوانین رو میدونی، باید یه چیزی بخوری." درو گفت. "گرسنه نیستم" لویی گفت. "نپرسیدم که گرسنه هستی یا نه... زود باش" درو گفت و به آشپزخونه اشاره کرد. "شماها با من مثل یه بچه رفتار میکنید، انگار که نمیتونم از خودم مراقبت کنم" لویی داد زد و به سرعت وارد آشپزخونه شد.
" خب تو یه بچه ای لویی، تو فقط 17 سالته" درو حقیقت رو به رخ لویی کشید همونطور که اون پسر مشغول برداشتن گرانولا بار و یه بطری آب بود، خوراکی همیشگیش...
" خب این به این معنی نیست که نمیدونم کی باید غذا بخورم یا چجوری از خودم مراقبت کنم. من چند سال مستقل بودم و هیچ مشکلی هم نداشتم" لویی گفت." متوجه ام که الان بخاطر اینکه نمیتونی به بار نیک بری عصبانی ای... اما لویی، تو باید درک کنی که دیگه یه نوجوان معمولی نیستی" درو گفت. لویی کمی آروم تر شد و نگاه پر سوالش رو به درو دوخت." منظورت چیه؟ معلومه که هستم" لویی گفت.
" لویی، پدر تو عضوی از دنیای زیرین و یه گروه خیلی سخت گیر با اعضای عالی رتبه بود. هری رهبر تمام دنیای زیرینه و پدر تو تلاش کرد تا نابودش کنه. پدرت تلاش کرد تا تو و هری رو بکشه، الان همه میدونن که تو کی هستی... میدونن اگر بخوان به هری برسن تنها کاری که باید بکنن اینه که تو رو گیر بندازن. نمیتونی درک کنی که هری چرا اینقدر سخت گیر و محافظه کاره؟ اون میدونه که اگر اون ها دستشون به تو برسه چه بلایی سرت میارن و حتی مهم نیست که اون ها برای هری کار میکنن یا نه! اگر میخوای که با هری باشی باید بدونی که یه عواقبی داره. تو الان حتی بیشتر از هری توی خطری... یکم بهش آسون بگیر، تنها کاری که اون داره میکنه اینه که از تو محافظت میکنه و تلاش میکنه تا امن نگه ات داره" درو گفت و روی سر لویی رو بوسید و کمی موهاش رو بهم ریخت و از آشپزخونه بیرون رفت و لویی رو با افکارش تنها گذاشت.
هری نیم ساعت بعد به خونه برگشت. کنار ورودی آشپزخونه ایستاد و لویی رو تماشا کرد که روی صندلی پشت کانتر نشسته بود و سرش رو روی دستش گذاشته بود و مشغول بازی با گرانولا بارِ دست نخورده اش بود.
"میدونی، تو قرار بود اون (گرانولا بار) رو بخوری نه اینکه باهاش بازی کنی" هری گفت و لویی رو از افکارش بیرون کشید. لویی به هری نگاهی انداخت و آهی کشید، مثل همیشه خوشگل و البته تهدیدآمیز به نظر میرسید، اون واقعا عاشق هری بود. "پس هنوز قهری... " هری نیشخندی زد و نوشیدنی ای از یخچال برداشت.
" من فقط... خیلی خجالت کشیدم وقتی که به نوآ گفتم نمیتونم بیام چون اجازه ندارم. احساس یه بچه کوچولو رو داشتم" لویی به آرومی گفت و هری آهی کشید. "متوجه ام دارلینگ، واقعا میگم... اما تو باید متوجه جایگاه من هم باشی" هری با مهربونی گفت و رو به روی لویی ایستاد.
" میفهمم... اما من فقط میخوام که بتونم برم بیرون و با دوست هام وقت بگذرونم... با تو وقت بگذرونم" لویی گفت و آهی کشید.
هری به لویی نگاه کرد و اون رو از روی صندلی بلند کرد و روی کانتر نشوند و بین پاهای اون پسر ایستاد و بینی اش رو بوسید.
"گوش کن، نظرت راجع به جمعه هفته بعد چیه؟ یکم برنامه ام رو تغییر میدم و من و تو به همراه نوآ و دوست هاش به بار نیک میریم" هری گفت.
لویی با ناباوری به هری نگاه کرد، "واقعا؟ واقعا این کار رو بخاطر من میکنی؟" لویی پرسید، "دارلینگ، من هر کاری برای تو انجام میدم" هری صادقانه گفت و لویی لبخند بزرگی زد،" ممنونم ددی، واقعا از این ایده خوشم میاد!" لویی با هیجان گفت و هری به پسرش نیشخند زد. اون عاشق لبخندهای پسرش بود. "خوبه، حالا... یه تنبیه هست که منتظرته" هری با نیشخند گفت.
"چی؟ نه... از نظر فنی من درخواستی نکردم پس لازم نیست تنبیه بشم" لویی در جواب گفت و جوری وانمود کرد که انگار منطقی ترین حرف توی دنیا رو به زبون آورده. "خب قطع کردن تلفن روی من، توهین بزرگی محسوب میشه" هری گفت." من... فقط دستم خورد...میدونی؟ اتفاقی بود" لویی با حالت کیوتی گفت و سعی کرد هری رو قانع کنه و این باعث شد تا هری بلند بخنده. "اوووه توله... من واقعا عاشقتم" هری گفت و لویی رو بوسید.
"این یه دفعه رو بیخیال میشم به شرطی که بری و لباس بپوشی و تا یه ساعت دیگه آماده باشی. جین مشکی، ژاکت مشکی و کفش های مشکی" هری گفت. "کجا قراره بریم؟" لویی با تعجب پرسید و از روی کانتر پایین اومد. "چند تا کار هست که باید انجام بدم و تو دارلینگ... قراره با من بیای" هری با نیشخند گفت و نفس لویی توی سینه حبس شد. هری میخواد اون رو برای انجام کارهاش ببره... هیجان زده بود اما یکم هم میترسید. میدونست که هری اون رو توی هیچ خطری قرار نمیده اما واقعا میخواست بدونه ددیش چه برنامه ای براش داره.
***
حرفی، چیزی؟
خیلی دوستتون دارم💕
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro