Chapter 29
"
شت، شرمنده رفیق، تو خوبی؟" یه صدای بم پرسید همونطور که لویی از روی زمین بلند میشد و دفتری که از دستش افتاده بود رو برمیداشت. "من خیلی متاسفم، آره من خوبم" لویی جواب داد.
لویی سرش رو بلند کرد و یه پسر رو دید، مشخصا ازش بزرگتر بود، و موهای بلوند و چشم های آبی داشت، پسر خوشگلی بود که البته یه لبخند بزرگ روی صورتش داشت و دندون های سفیدش رو به خوبی نشون میداد.
"انگار گم شدی" اون پسر با خنده گفت."آره، من دارم دنبال سالن کنفرانسِ جی میگردم اما هنوز موفق نشدم پیداش کنم" لویی به آرومی گفت. لبخند پسر ذره ای تغییر نکرد. "میتونم راه رو نشونت بدم، در واقع خودم هم دارم همون سمت میرم" پسر گفت.
لویی سرش رو برگردوند و به اسکات نگاه کرد که پنج متر دورتر از لویی ایستاده بود. لویی از روز قبل، کلاس هاش رو شروع کرده بود و با اینکه براش کمی گیج کننده بود اما اون عاشقش بود. اسکات به عنوان بادیگاردش برای زمانی که توی دانشگاه بود، انتخاب شده بود و بعد از بحث های طولانی ای که داشتن، هری و اسکات قبول کرده بودن که اسکات فقط لویی رو به طور نامحسوس دنبال کنه.
لویی میدونست که اسکات قراره به هری گزارش بده که اون با یه غریبه حرف زده اما اون پسر، آدم خوبی به نظر میرسید و هری هم نگفته بود که اون نمیتونه با کسی دوست بشه، فقط گفته بود که اون ها رو بررسی میکنه.
"واقعا؟ ممنون میشم" لویی گفت و به سمت پسر برگشت. پسر لبخند زد و همراه لویی، شروع به راه رفتن توی محوطه دانشگاه کرد. "من نوآ ام" پسر گفت و دستش رو برای دست دادن با لویی جلو برد. لویی باهاش دست داد، "منم لویی ام" لویی با لبخند خجالتی ای خودش رو معرفی کرد. "میدونم" پسر با خنده گفت.
لویی با گیجی بهش نگاه کرد. "همه میدونن تو کی هستی، تو مال هری ای و بخاطر همینه که هیچکس باهات صحبت نمیکنه" نوآ گفت. "اوه" لویی گفت و نگاهی به اطراف انداخت و مطمئن بود که همه بهش خیره شدن و کنار گوش هم در موردش، پچ پچ میکنن. "درموردشون نگران نباش، هفته دیگه اخباری که در مورد توئه براشون قدیمی میشه" نوآ با لحن شوخی گفت و باعث شد تا لویی لبخند بزرگی بزنه." چطوره که برعکس بقیه، تو داری باهام حرف میزنی؟" لویی پرسید.
"خب تو جوری به نظر میرسیدی که انگار میتونی از کمک یه دوست استفاده کنی و خب... حقیقتش من از بادیگاردت خوشم اومده، اون مجرده؟" نوآ پرسید.
لویی خندید، "باهاش در مورد تو صحبت میکنم" لویی گفت. "ممنون میشم" نوآ لبخند زد." خب لویی، تو چند سالته؟" نوآ موضوع صحبتشون رو عوض کرد." هفده، تو چی؟ " لویی پرسید." بیست. امسال سال آخرمه" نوآ گفت.
و بعد اون ها در مورد رشته هایی که میخوندن صحبت کردن و قبل از اینکه لویی متوجه بشه اون ها توی کلاسش ایستاده بودن." ممنون که اطراف رو بهم نشون دادی"لویی گفت."خواهش میکنم. هر موقع که بخوای هستم، لو. از نظرت اشکالی نداره وقتی که توی کلاسی با بادیگاردت صحبت کنم؟ چند ساعتی تا کلاس بعدیم وقت دارم." نوآ گفت و لویی لبخند زد، "حتما... برو سراغش، اسمش اسکاته" لویی گفت و بعد اون ها باهم خداحافظی کردن و لویی رفت تا آخرین کلاسش توی روز رو بگذرونه.
___
لویی بعد از سه ساعت از کلاس خارج شد و اون واقعا خسته بود. اون نتونست اسکات رو پیدا کنه تا وقتی که به سمت چپ نگاه کرد و تونست اون و نوآ رو ببینه که توی محوطه در حال خندیدن بودن. ظاهرا اون دوتا تونسته بودن باهم کنار بیان. "خب بچه، کلاست چطور بود؟" اسکات گفت وقتی که لویی رو دید. "خوب بود" لویی با لبخند جواب داد و نگاهش رو بین اسکات و نوآ چرخوند. "من دیگه داشتم میرفتم، این اطراف میبینمت لو" نوآ با لبخند گفت. "آره، حتما" لویی در جواب گفت.
"شب میبینمت" اسکات به نوآ گفت و اون پسر با خجالت سرش رو تکون داد و به عقب چرخید و رفت. لویی ابروهاش رو بالا انداخت و با نیشخند به اسکات نگاه کرد.
"اون خیلی جذابه لو، همینطور خیلی آدم خوبی به نظر میاد" اسکات گفت همونطور که کیف لویی رو از دستش میگرفت که تا ماشین اون رو براش حمل کنه. لویی به اسکات لبخند زد. "خب خوشحالم که تونستید با هم ارتباط برقرار کنید، هری احتمالا اجازه میده که باهاش دوست بشم اگر اون بهت علاقمند باشه! " لویی گفت و اسکات خندید.
" نکته خوبی بود، میتونی بهش بگی پس... " اسکات با لحن شوخی گفت. لویی خندید و اون دوتا توی سکوت به راهشون ادامه دادن. بقیه هنوز بهشون خیره شده بودن و این نگاه هاشون داشت لویی رو عصبی میکرد." تو خوبی؟ "اسکات پرسید." آره، فقط... از اینکه بهم خیره شدن خسته شدم" لویی جواب داد.
" میدونم، ولی خب تو میدونی که هری چقدر معروفه و همه کنجکاون که بدونن کسی که قلبش رو دزدیده، کیه" اسکات گفت. اون ها به ماشین رسیدن و اسکات در رو برای لویی باز کرد و لویی توی ماشین نشست. "آره، فکر کنم همینطور باشه ولی اون ها خیلی خوب بهم نگاه نمیکنن... نگاهشون جوریه که انگار از من چندششون میشه. از این خوشم نمیاد" لویی گفت." خب، من نمیذارم کسی بهت صدمه بزنه یا چیزی بهت بگه، قول میدم" اسکات گفت. "ممنونم اسکات" لویی در جواب گفت.
وقتی به خونه رسیدن لویی مستقیم به سمت اتاق خودش و هری رفت، دوش گرفت و لباس هاش رو با یه ژاکت و گرمکن راحت عوض کرد و بعد وسایل دانشگاهش رو روی تخت گذاشت و مشغول انجام تکالیفش شد. اون میخواست توی همه درس ها نمره بالایی بگیره تا استرسی نداشته باشه و هری هم دلیلی برای عوض کردن کلاس هاش نداشته باشه.
تقریبا یه ساعت بعد بود که هری به خونه برگشت و به سمت اتاقش با لویی رفت. اون یه شلوار پارچه ای مشکی و یه پیراهن مشکی که دکمه هاش تا بالای شکمش باز بود، پوشیده بود و آستین های پیراهنش رو تا آرنج هاش بالا زده بود و به طور دیوانه واری جذاب به نظر میرسید.
هری مستقیم به سمت تخت رفت و رو به روی لویی ایستاد و پوشه ای که توی دستش بود رو روی تخت، جلوی لویی انداخت. لویی با گیجی به هری نگاه کرد و پوشه رو برداشت اما وقتی پوشه رو باز کرد، چشم هاش گرد شد.
"نوآ بولتون، بیست ساله، توی رشته اقتصاد اجتماعی در حال تحصیله و سال آخرشه. سیگار بلو24 میکشه و هر جمعه همراه با دوست هاش توی بار نیک وقت میگذرونه. پدر و مادرش برای من کار میکنن و هردوشون بالارتبه و محترم و سخت کوش هستن. نوآ شهرت خوبی داره و حتی یه جریمه برای سرعت بالا هم توی سابقه اش نداره. " هری بدون مکث و سریع گفت.
لویی شوکه شده بود." وات د هل؟ من این یارو رو فقط شش ساعت پیش دیدم!" لویی با ناباوری گفت." خب؟ " هری با نیشخند گفت." چه جوری... چی؟ "لویی سرش رو تکون داد." فکر کردی قرار نیست هرکسی که باهاش حرف میزنی رو چک کنم؟ "هری پرسید." خب، نه قبل از اینکه خودم باهات در موردشون صحبت کنم. اصلا چطور فهمیدی باهاش حرف زدم؟ " لویی گفت و هری با حالت دارکی خندید،" اوه توله، باید تا الان من رو شناخته باشی" هری با تمسخر گفت و لویی آه کشید.
هری به جلو خم شد و لب های لویی رو با خشونت بوسید و اون رو به عقب و روی تخت هل داد و خودش روی بدنش خیمه زد.
" هری" لویی گفت." دوباره امتحان کن" هری با لحن دارکی گفت، "ددی" لویی نالید.
(یه اسماتِ سریع در راه است😐کار به صابون نمیرسه در نیارید😁 تا آخر چپتر مرتبط با اسماته یعنی یه جایی اون وسط تموم میشه اسماتش ولی همچنان گفتگوهای بعدیش به همون مربوطه😐)
" با دقت گوش کن ببین چی میگم توله" هری گفت و همزمان گرمکن لویی رو سریع از پاهاش پایین کشید. "تو مال منی، متعلق به منی" هری گفت.
زیپ شلوار خودش رو باز کرد و دیک سفتش رو آزاد کرد. اون لویی رو از قبل آماده نکرد و فقط سریع و مستقیم خودش رو توی سوراخ تنگ لویی فرو برد و باعث شد تا اون پسر جیغ بزنه.
"تو مال منی، تمام تو مال منه، هیچکس نمیتونه تو رو لمس کنه و هیچکس نمیتونه حس خوبی که من بهت میدم رو بهت بده" هری با اطمینان گفت.
اون به سرعت و محکم و بدون رحم توی لویی ضربه میزد و انگشت هاش توی پهلوهای لویی فرو رفته بودن و مطمئنا قرار بود کبودی هایی به جا بذارن. لویی میتونست حس کنه که هری مستقیم به پروستاتش ضربه میزنه و حس سلطه جویی هری باعث میشد تا لویی مطیعانه باهاش همراهی کنه.
"هیچکس نمیتونه کاری کنه تا مثل جوری که من باعث میشم بیای، به ارگاسم برسی... هیچکس... میفهمی؟" هری از بین دندون های بهم فشرده اش پرسید. "بله میفهمم" لویی زمزمه کرد. "بله چی دارلینگ؟" هری با لحن خطرناکی پرسید. "بله ددی!" لویی جیغ زد همونطور که هری به پروستاتش محکم ضربه میزد." برای من بیا توله، برای ددی بیا، به ددی نشون بده که متعلق به کی هستی" هری گفت و لویی روی شکم خودش اومد و حس میکرد داره ستاره ها رو میبینه.
هری سوراخ لویی رو با کامش پر کرد و انگار با این کار میخواست اون رو نشانه گذاری کنه. اون ها چند لحظه صبر کردن تا سرعت نفس کشیدنشون به حالت عادی برگشت. هری شلوار لویی رو بالا کشید و بهش پوشوند. "در همین حین که کام من از سوراخت بیرون میاد، همینجا بمون و کارهات رو تموم کن ... بهتره قبل از شام دوش بگیری و این رو یادت بمونه که تو مال منی" هری با صدای بم و خش دارش گفت.
هری، لویی رو با اشتیاق بوسید و شلوار خودش رو هم بالا کشید و از اتاق بیرون رفت و یه لویی شوکه شده، متعجب و گیج رو پشت سرش تنها گذاشت.
***
حقیقتا میخوام بزنم تو دهن هری😐بچم پاره شد خب😒
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro