Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Chapter 27

یه هفته گذشته بود و لویی با تایید اندی تونست به درس خوندن، البته از توی خونه، ادامه بده. هری خیلی سرش با کارش گرم بود و لویی دیوانه وار دلش برای اون تنگ شده بود و یکم ناراحت بود و پسرا میدونستن که این بخاطر اینه که هری خیلی اون اطراف نیست.

"لویی، من هنوز متوجه نشدم چطور درس های کل ترم رو توی یه هفته تموم کردی" ادوارد از لویی که غر میزد حوصله اش سر رفته پرسید.

"فقط انجامشون دادم... باشه؟" لویی گفت. "خب، من تکالیف بیشتری از مدرسه درخواست میکنم اما فکر کنم چند روزی طول بکشه" ادوارد گفت.

" خب پس من میرم و توی اتاقم مثل یه پسر کوچولوی خوب میشینم و به دیوار زل میزنم و کسی رو آزار نمیدم" لویی با عصبانیت گفت. "بچه، ما این حرف رو نزدیم" اسکات گفت.

"مشکلی نیست، میفهمم، همتون دارید تلاش میکنید تا کارتون رو بکنید و من فقط سر راهتونم" لویی با ناراحتی گفت، دست هاش رو جلوی سینه اش بهم گره زد و از دفترکار پسرا بیرون رفت." لویی، تو هیچوقت مزاحم ما نبودی بچه" درو پشت سر لویی گفت." میرم بیرون یکم قدم بزنم" لویی گفت همونطور که از پله ها پایین میرفت." میدونی که نمیتونی اینکار رو بکنی لویی" ادوارد آه کشید و به دنبال لویی رفت. "چرا؟ چرا نمیتونم اینکار رو بکنم؟ من ماه هاست اینجا موندم، لطفا فقط اجازه بده برم بیرون" لویی ناله کرد.

"هری خیلی واضح گفته که تو نمیتونی بدون اون یا یه محافظ بیرون بری لویی، اگر بری هم تو تنبیه میشی هم ما" ادوارد گفت. "واقعا شک دارم هری تو رو روی زانوهاش خم کنه (برای اسپنک) " لویی با پررویی گفت و پسرا خنده هاشون رو نگه داشتن.

" نه بچه اما اون در مورد انجام دادن این کار با تو تردید نمیکنه و ما هم واقعا دوست نداریم برامون سخنرانی کنه و سرمون داد بزنه" درو گفت. "خیلی خب، پس با یه محافظ میرم" لویی با ناامیدی آه کشید. پسرا به همدیگه نگاه کردن و متعجب بودن که الان باید چیکار کنن. "آه برای رضای خدا... " لویی نفسش رو بیرون داد و گوشیش رو بیرون آورد و با هری تماس گرفت، که البته اون هم سریع تماس رو جواب داد.

"هی دارلینگ " هری گفت." هی ددی" لویی با خوشحالی گفت و پسرا با شیفتگی بهش لبخند زدن و میدونستن که لویی به راحتی هری رو روی نوک انگشتش میچرخونه. "دلم برات تنگ شده" هری به لویی گفت. "منم دلم برات تنگ شده" لویی گفت. "امروز پسر خوبی بودی؟ " هری با جدیت پرسید. "فکر میکنم بودم" لویی معصومانه گفت و هری خندید. "خب این حرفت یعنی نه" هری گفت و لویی نفسش رو بیرون داد. "من حوصله ام سر رفته میتونم برم بیرون؟ لطفا... با خودم محافظ میبرم" لویی قول داد و هری آه کشید، میدونست که نمیتونه لویی رو تا ابد توی خونه نگه داره. "تکالیفت رو تموم کردی؟ " هری پرسید، "آره، تکالیف کل ترم رو تموم کردم" لویی گفت. هری تعجب نکرد، لویی خیلی باهوش بود، اون حتی نباید هنوز توی دبیرستان باشه." گوشی رو بده به ادوارد" هری گفت. لویی آه کشید و گوشی رو به دست ادوارد داد.

ادوارد با خنده گوشی رو از لویی گرفت و مشغول صحبت با هری شد. لویی منتظر موند تا مکالمه اشون تموم شد و ادوارد تماس رو قطع کرد.

"اسکات رو با خودت ببر، میتونید با ماشین برید گردش، دو ساعت وقت داری و اگر سر موقع برنگردی خودت عواقبش رو میدونی" ادوارد گفت و گوشی لویی رو به دستش داد. لویی لبخند بزرگی زد و پسرا خندیدن.

"بیا دردسر کوچولو، بیا بریم" اسکات با شیفتگی گفت و هر دو از خونه خارج شدن و سوار یکی از ماشین ها شدن. لویی روی صندلی جلو نشست و نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره." خب، ما دوساعت آزادیم، کجا بریم؟" اسکات گفت و لویی کمی نگاهش کرد و آدرس رو بهش گفت. "تو این رو از قبل برنامه ریزی کرده بودی، مگه نه؟" اسکات گفت و سرش رو ناباورانه تکون داد. لویی شونه هاش رو بالا انداخت. "خیلی خب، بزن بریم" اسکات گفت و به سمت آدرسی که لویی بهش داده بود رفت. وقتی که به اون مکان رسیدن، اسکات آهی کشید، "لو، بچه، فکر نکنم هری از این خوشش بیاد" اسکات گفت.

" من... اما... من وقت ملاقات گرفتم، نمیتونم الان کنسلش کنم، لطفا اسکات" لویی گفت و چشم های بزرگ آبیش در نهایت اسکات رو مجبور کرد تا موافقت کنه.

"باشه، اما خودت باید به هری بگی" اسکات گفت و لویی سرش رو تکون داد و از ماشین پیاده شد و به سمت ورودی رفت.
____

" زود برگشتی خونه رئیس " ادوارد گفت همونطور که هری وارد خونه شد. هری لبخند زد. "میخواستم لویی رو سورپرایز کنم" هری گفت. "هنوز برنگشتن خونه" درو گفت. هری نگاهی به ساعتش انداخت، "هنوز هشت دقیقه وقت دارن" هری گفت.

"اون یکم این اواخر ناراحت بوده، میدونی..." جورج گفت همونطور که به دنبال هری به سمت آشپزخونه میرفت. هری کتش رو درآورد و یه نوشیدنی برداشت و آهی کشید،" میدونم، متاسفم پسرا" هری گفت،" مشکلی نیست هری، از نظر ما اصلا اشکالی نداره، ما فقط میدونیم که اون دلش برات تنگ شده بود" ادوارد گفت.

" میدونم اما مسائل خیلی خوب پیش نمیرن از اونجایی که یه مدتی از کار دور بودم، خودتون که میدونید، من باید حواسم به همه چیز باشه و جاش هم بیشتر از اون چیزی که ارزش داره، داره دردسر درست میکنه" هری گفت و آهی کشید، دستش رو روی صورتش کشید و به صندلی تکیه داد.

"میدونیم" درو گفت و همون موقع صدای باز شدن در گاراژ به گوششون رسید. هری نگاهی به ساعتش کرد و نیشخند زد، هنوز یه دقیقه مونده بود تا وقتشون تموم بشه.

وقتی که ماشین از حرکت ایستاد لویی متوجه ماشین هری شد. اون و اسکات نگاهی به همدیگه انداختن. "یا الان یا هیچوقت بچه" اسکات به لویی گفت. "فکر میکنی قراره عصبانی بشه؟" لویی با حالت کیوتی پرسید. "یه جواب کوتاه براش هست، قطعا میشه" اسکات گفت و صورت لویی آویزون شد. "اما اون عاشق توئه بچه، از پسش برمیای" اسکات گفت. "آره، اون قراره من رو تا ابد توی زیرزمین حبس کنه" لویی گفت و اسکات خندید. اون ها وارد آشپزخونه شدن و لویی با دیدن هری لبخند زد. "هی توله کوچولو، گردش چطور بود؟ "هری پرسید و به سمت لویی رفت و لویی رو بلند کرد و روی کانتر نشوند. سریع لب های لویی رو بوسید و به پسرش لبخند زد." آره خوب بود" لویی با خوشحالی گفت.

"خب چیکار کردید؟" هری پرسید و لویی با کمی ترس به اسکات نگاه کرد. "آم..." لویی مکث کرد، هری نگاهش رو بین لویی و اسکات گردوند.

"دارلینگ پیشنهاد میکنم هر چه زودتر حرف بزنی چون یه تنبیه همین الان داره توی ذهنم شکل میگیره" هری با منظور گفت و لویی آه کشید، "من... من به دانشگاه لندن رفتم" لویی گفت. "دانشگاه لندن؟" هری با کنجکاوی پرسید.

"آره... خیلی وقت پیش من یه درخواست فرستاده بودم، قبل از اینکه... قبل از اینکه همه اون اتفاقات بیوفته... اون ها بهم اجازه دادن که یه سال زودتر وارد دانشگاه بشم و گفتن میتونم از هفته بعد شروع کنم" لویی گفت و کمی هیجان توی صداش وجود داشت اما تلاش کرد تا خوشحالیش رو خیلی نشون نده و منتظر واکنش هری موند.

هری بهش خیره شده بود و لویی نمیتونست چیزی از صورتش بخونه." تو اینکار رو بدون اینکه به من بگی انجام دادی؟ " هری به آرومی پرسید و لویی سرش رو پایین انداخت و با انگشت هاش بازی کرد و همین کارش جواب سوال هری رو میداد. "جوابت رو فهمیدم" هری با عصبانیت گفت.

لویی آه کشید، اون خودش رو برای این آماده نکرده بود و نمیخواست که یه دعوا داشته باشن پس از نگاه کردن به چشم های خودداری کرد و خودش رو جلو کشید و از روی کانتر پایین اومد. اون فقط خسته بود و از این متنفر بود که هری اینجوری برخورد میکنه، که نمیذاره هیچ کاری رو انجام بده، لویی فقط اینهمه محافظه کار بودن هری رو درک نمیکرد، اینجوری نبود که لویی قرار باشه به یه گنگ ملحق بشه یا مواد مصرف کنه.

" ازم فرار نکن" هری گفت.

لویی ایستاد و به سمت هری برگشت. شاهد اون بحث بودن برای پسرا مثل یه نوع شکنجه بود که البته برای لویی هم همینطور بود، لویی این رو میدونست و مجبور بود باهاش کنار بیاد.

"فقط دارم میرم تو اتاقمون، نکنه اجازه اینکار رو هم ندارم؟ نگران نباش هری...اون بالا نمیتونم توی دردسر بیوفتم یا کاری که مورد تاییدت نباشه رو انجام بدم" لویی با صدای بلندی گفت. "این رفتارت رو تموم کن" هری گفت. "پس یه اَس هول (عوضی) نباش" لویی در جواب گفت.

پسرا به خودشون لرزیدن، میدونستن که لویی قراره بخاطر این تنبیه بشه، درسته که هری یه اَس هول بود اما پسرا میدونستن که لویی از قصد داره هری رو عصبی میکنه." چی گفتی؟" هری با ناباوری پرسید.

" گفتم که اَس هول بودن رو تمومش کن، تمام چیزی که من میخوام اینه که برم دانشگاه و چند تا کلاس بردارم، چطور این یه چیز بده؟ من باید مدرک بگیرم هری، من باید زندگی خودم رو بکنم و یه کاری انجام بدم. نمیتونم تا ابد پرنسس کوچولوی مطیع تو باشم و تمام روز اطراف خونه بچرخم و صبر کنم تا تو برگردی خونه" لویی با ناراحتی گفت.

" تو کاری رو که من بهت میگم انجام میدی، واضح بود؟ " هری با لحن سرد و محکمی گفت." میدونی چیه؟ فاک یو هری" لویی گفت و به عقب چرخید و رفت." لویی! "هری داد زد اما لویی به حرکتش ادامه داد و از پله ها بالا رفت و از دید هری محو شد. هری به سمت پسرا چرخید. "زود باشید، بذارید بشنومش" هری گفت. "این رابطه توئه هز، خودت میدونی که یه اَس هول بودی" ادوارد گفت.

"هرچقدر هم که بخوای اون رو نزدیک خودت نگه داری و در موردش نگران باشی، باید بتونی به ما و تیمت اعتماد کنی که حتی وقتی که نیستی هم ما بتونیم لویی رو در امنیت نگه داریم. این فقط دانشگاهه هز، تو خیلی کار میکنی و اون خیلی تنهاست، حداقل بهش اجازه بده یه چیزی برای خودش داشته باشه" اسکات با احتیاط گفت و هری آه کشید.

" من فقط نمیخوام که اون توی خطر باشه، میخوام در امان باشه و من... من فقط نمیخوام که اون یه نفر دیگه رو پیدا کنه" هری گفت.

" هری، تو باید در مورد این با لویی صحبت کنی، همه این ها نگرانی های مهمیه که باید در موردش باهم حرف بزنید اما این درست نیست که روند زندگیش رو متوقف کنی چون حس میکنی اینجوری خیالت راحت تره." درو گفت. پسرا از آشپزخونه بیرون رفتن و هری رو تنها گذاشتن تا در مورد اینکه باید برای این مسئله چه تصمیمی بگیره، فکر کنه.

***
ووت و کامنت یادتون نره ها...

والز رو هم استریم کنید :') 💙

دوستتون دارم 💕

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro