Chapter 24
"آههه" لویی نالید. "تو حالت خوبه، فقط آروم باش توله، من اینجام" هری گفت وقتی که لویی یه دفعه دیگه از یه خواب ناآروم بیدار شد. "ددی" لویی نالید همونطور که تلاش میکرد تا چشم هاش رو باز کنه، "استراحت کن دارلینگ، برای بهتر شدن نیاز به استراحت داری." هری گفت و موهای لویی رو نوازش کرد." اما من راحت نیستمممم" لویی نالید، چشم هاش هنوز بسته بود. هری نتونست جلوی خودش رو بگیره و به پسرش لبخند زد. "خب الان نمیتونیم کاریش بکنیم، میتونیم توله؟" هری با عشق گفت.
هری برای هشت ساعت کنار لویی که روی سینه اش خوابیده بود مونده بود، قبل از اینکه مجبور بشه بره دستشویی یا یه چیزی بخوره و بعد از اون، لویی برای سه ساعت کنارش خوابیده بود. پسرا مدتی رو روی زمین روی ملحفه ها استراحت کردن و فقط لویی رو تماشا کردن، هیچکدوم نتونسته بودن خیلی بخوابن و هری اصلا نتونسته بود بخوابه و برای چند روز آینده هم قرار نبود بخوابه تا وقتی که بدونه لویی حالش خوبه. پسرا تصمیمش رو میدونستن و بهش احترام میذاشتن و فقط مطمئن میشدن که به هری آب و غذای کافی برسونن. هری به نخوابیدن های چند روزه عادت داشت چون برای کارش گاهی نیاز میشد پس این چیز جدیدی براش نبود. اون نمیخواست حتی یه ثانیه رو هم برای بودن با لویی از دست بده حتی اگر لویی بیشتر اون زمان رو خواب بود.
لویی بالاخره چشم هاش رو باز کرد و هری رو دید که کنارش دراز کشیده و روی اون خم شده و داره بهش لبخند میزنه. هری داشت موهاش رو نوازش میکرد و لویی با دیدنش اینقدر احساساتی شد که اشک چشم هاش رو پر کرد.
"نه بیبی، گریه نکن" هری گفت و با انگشت شستش اشک های لویی رو از روی گونه هاش پاک کرد. "من... من عاشقتم، متاسفم" لویی با صدای خفه ای گفت. "منم عاشقتم توله، خیلی زیاد، خیلی خیلی زیاد" هری گفت و پیشونی لویی رو بوسید.
"خیلی احساس مریضی و ضعف میکنم هری" لویی زمزمه کرد و هری میتونست ترسِ توی صداش رو حس کنه. "میدونم، مشکلی نیست، من اینجام، باشه؟ "هری گفت." ممنونم که کنارم موندی" لویی گفت. "برای همیشه میمونم توله، هیچوقت ترکت نمیکنم" هری با جدیت گفت. اون ها چند لحظه ای رو همونطور گذروندن تا اینکه پسرا وارد اتاق شدن. "هی بچه" اون ها با مهربونی گفتن و روی تخت کنار هری و لویی نشستن." هی" لویی به بهترین حالتی که میتونست بهشون لبخند زد. "میتونی چند لحظه بشینی دارلینگ؟ ما باید یکم آب و غذا بهت بدیم." هری به آرومی گفت.
لویی ایندفعه لجبازی نکرد، میدونست وضعیت جدیه، نه بخاطر برخورد هری بلکه بخاطر اینکه میدونست بدنش نمیتونه با این عفونتی که داره مقابله کنه و فقط باید به هری و پسرا اعتماد کنه. لویی تلاش کرد تا از جا بلند بشه اما بخاطر ضعفش نمیتونست پس هری به آرومی کمکش کرد.
"پسر خوب" هری گفت و پشت لویی نشست و اون رو به سینه خودش چسبوند. "میشه لطفا این رو بخوری لو؟" ادوارد گفت و لیوان آب رو به لب های خشک لویی نزدیک کرد. "با جرعه های کوچیک شروع کن رفیق" ادوارد گفت و لویی آروم آروم آب رو نوشید تا لیوان خالی شد. "کارت خوب بود بچه" اسکات تشویقش کرد. "خیلی فوق العاده ای دارلینگ" هری گفت. "یکم سوپ هم برات آوردیم لو" درو گفت و کاسه رو یکم بالاتر آورد. لویی سرش رو تکون داد و میدونست که باید سوپ رو بخوره. همه پسرا با حرفاشون تشویقش کردن و درو چند تا قاشق پر سوپ بهش داد." خیلی خوب داری پیش میری لو" ادوارد گفت.
لویی شش تا قاشق پر خورد تا اینکه احساس سیری کرد. پسرا بهش فشار نیاوردن به هرحال تا اینجا هم خیلی خوب پیش رفته بود.
اندی اومد و سرم لویی رو چک کرد و چند تا آنتی بیوتیک و داروی دیگه بهش تزریق کرد و بعد دمای بدن لویی رو چک کرد و آه کشید. هیچ چیز توی 12 ساعت گذشته تغییر نکرده بود. هری و پسرا معنی نگاه اندی رو میدونستن پس سوالی نپرسیدن. "خسته ام" لویی گفت همونطور که بیحال به بدن هری تکیه داده بود. "بخواب دارلینگ" هری، موهای لویی رو نوازش کرد و گفت. "اما راحت نیستم" لویی دوباره غر زد. "بهم بگو چیکار کنم که راحت باشی توله، هرکاری برات انجام میدم" هری با عشق به لویی لبخند زد و گفت.
لویی به جای جواب دادن با کلمات، بین بازوهای هری چرخید و دوباره روی بدنش خوابید و سرش رو زیر چونه هری گذاشت و هری دستش رو پشت سر لویی گذاشت. هری نتونست جلوی لبخند بزرگش رو بخاطر مدلی که لویی برای خوابیدن انتخاب کرده بود، بگیره. جوری خوابیده بود که انگار میترسید که هری تنهاش بذاره و ففط میخواست تا با بدنش محاصره اش کنه.
"حالا بخواب" هری گفت، "تنهام نذار" لویی گفت، "نمیذارم، قول میدم" هری جواب داد و لویی به سرعت به خواب رفت. هری به اندی نگاه کرد. "متاسفم هز، هنوز هیچ تغییری نکرده" اندی دلسوزانه گفت، "لازمه که ببریمش بیمارستان؟" هری پرسید. اون دوست نداشت که لویی توی بیمارستان باشه و آدم هایی که نمیشناسه و بهشون اعتماد نداره پسرش رو لمس کنن اما اگر این چیزیه که لویی بهش نیاز داره، هری برای انجام دادنش حتی تردید هم نمیکنه.
" نه، اتاق طبقه پایین از هر بیمارستانی مجهزتره هز، و اگر من به کمک نیاز داشته باشم میتونم یکی رو خبر کنم، به هرحال برای لویی بهتره که اینجا و با شماها باشه" اندی لبخند زد.
هری در جواب سرش رو تکون داد، "چرا یکم نمیخوابی رئیس؟" جورج پیشنهاد داد.
"نمیخوام حتی یه ثانیه رو هم برای بودن باهاش از دست بدم، داشتنش بین بازوهام چیزیه که میخوام و بهش نیاز دارم... نمیتونم... " هری جواب داد. پسرا توافق کردن و یه فیلم گذاشتن و روی زمین نشستن، این منتظر موندن همشون رو روی لبه نگه داشته بود.
____
"هیش... چیزی نیست" هری گفت وقتی که لویی برای پنجمین بار توی هفت ساعت گذشته بالا آورد. 46 ساعت گذشته بود و لویی فقط بدتر شده بود. اندی یه چیزی برای جلوگیری از بالا آوردن هاش بهش داد و لویی کنار هری خوابید. اندی گفته بود که لویی بهتره که تنها بخوابه چون حرارت بدن هری و پسرا به پایین آوردن تبش کمکی نمیکرد.
لویی فهمیده بود که ممکنه خوب نشه و این فقط همه چیز رو بدتر کرده بود. اون ترسیده بود و نمیخواست که هری رو ترک کنه، به هر حال داشت بدتر میشد و میتونست حس کنه که بدنش داره کم میاره.
"من عاشقتم هری، واقعا متاسفم..." لویی توی چشم های هری زل زد و گفت. "نگو که متاسفی دارلینگ، من متاسفم که نمیتونم کاری کنم بهتر بشی، که نمیتونم دردت رو از بین ببرم" هری گفت و اشک توی چشم هاش حلقه زد.
"ممنونم بابت همه چیز هری، من... خیلی خوشحالم که تو دزدیدیم" لویی با یکم شیطنت گفت و باعث شد تا هری بین گریه اش بخنده.
"اون روز، بهترین روز زندگیم بود توله... چشم های آبی خوشگلت توی همون دیدار اول گرفتارم کرد. همون ثانیه که چشمم بهت خورد عاشقت شدم" هری اعتراف کرد. " متاسفم که به اندازه کافی برات قوی نبودم، که نتونستیم زمان بیشتری رو باهم بگذرونیم" لویی گفت.
"لطفا این حرف رو نزن دارلینگ، وقتی که حالت بهتر بشه از اینجا میبرمت، میتونیم بریم هر جایی که تو دوست داری و من میتونم دنیا رو بهت نشون بدم و اینکه چقدر عاشقتم" هری قاطعانه گفت." هاوایی... همیشه دلم میخواست برم اونجا" لویی با خستگی گفت.
" پس ما میریم اونجا، من قبلا اونجا بودم.... واقعا قشنگه، مطمئنم عاشقش میشی، میبرمت تا بالای جزیره پرواز کنی و آتشفشان ها رو ببینی، میتونیم بریم قایق سواری، موج سواری و پرش از صخره... اونجا هوا گرمه پس میتونیم توی ساحل توی بغل هم بخوابیم و شب ها زیر ستاره ها عشق بازی کنیم، غذاهای مختلف رو میخوریم و هر چیزی که دلت بخواد رو برات فراهم میکنم" هری همونطور که گریه میکرد، گفت.
" من عاشق این ایده ام ددی... اما... من فقط تو رو میخوام، تنها چیزی که نیاز دارم تویی" لویی گفت و چشم هاش بسته شد." عاشقتم دارلینگ، همه چیزی که نیاز دارم تویی، لطفا لویی... " هری با لحن خیلی پر احساسی گفت." عاشقتم"لویی گفت و چشم هاش بسته شد و به خواب رفت.
هری، لویی رو دوباره روی بدن خودش کشید، دیگه به حرف اندی در مورد دمای بدن و تب لویی اهمیتی نمیداد، این ممکن بود آخرین دفعه ای باشه که اون میتونه توله اش رو توی بغلش بگیره و هری این شانس رو از دست نمیداد. اون بغلش کرد و بوسیدش و اون رو نزدیک خودش نگه داشت و پسرا از پایین تخت اون دوتا رو تماشا میکردن.
هری خواهشمندانه به اندی نگاه کرد و چشم هاش پر از درد بود، "فقط نگه اش دار هز، تنها کاریه که میتونی بکنی" اندی گفت.
و پسرا تماشا کردند که رئیسشون نتونست تحمل کنه و توی موهای لویی گریه کرد، محکم توی بغلش نگه اش داشت و جمله های آرامش بخش توی گوشش زمزمه کرد. اتاق با صدای هق هق های هری پر شده بود و پسرها به سختی جلوی خودشون رو گرفته بودن تا گریه نکنن... لویی عضوی از اون ها بود و ناراحتی که توی اتاق بخاطر حال اون سایه انداخته بود، وحشتناک بود.
****
بله... :'(
بچه های بدبختم 😭🤧
متاسفم بابت این تاخیر و خب فکر کنم بیشترتون بدونید مریض بودم و حالم خیلی بد بود. ممنونم که صبوری کردید و جویای احوالم بودید❤️
ممنونم از دوست خوشگلم (که خودم باعث شدم دایرکشنر و لری شیپر بشه😎😂) که توی ترجمه این پارت کمکم کرد.
ForGodSakeLarry
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro