Chapter 23
هری، لویی رو تا بالای پله ها حمل کرد ، بدن لویی می لرزید.
" توله تو بیرون از تخت چیکار می کردی ؟ تو حالت خوب نیست حتی با سختی میتونی روی پاهات بایستی" هری با مهربونی گفت. "من یه خواب بد دیدم و بعد از اون فقط باید میفهمیدم که کی بود که اسمم رو صدا میزد " لویی زمزمه کرد.
"دفعه بعد فقط من رو صدا کن، من همیشه برای تو اینجام دارلینگ " هری گفت. "ددی " لویی توی گردن هری زمزمه کرد همونطور که محکم تر به هری میچسبید. "ددی درست همینجاست توله " هری با لحن اطمینان بخشی گفت. هری به اتاقشون برگشت و لویی رو روی تخت گذاشت. لباس هاش رو با یه شلوار گرمکن و یه تیشرت عوض کرد. لویی واقعاً مریض به نظر می رسید و همین هری رو واقعا نگران می کرد، پس به اندی زنگ زد و اون هم خودش رو سریع به اتاقشون رسوند.
"هی لویی، چه احساسی داری؟ " اندی با همدردی پرسید. "مریضی... احساس مریضی میکنم ، لطفاً یه کاری کن تموم بشه " لویی گفت و به پهلو چرخید و توی خودش جمع شد، احساس ضعف و سرگیجه داشت، حتی با اینکه روی تخت دراز کشیده بود.
"عفونت بدنت خیلی بده لو، به خاطر همین هم احساس مریضی می کنی " اندی گفت. " تو خیلی من رو نگران کردی توله، چند ساعت پیش تو توی بغل من بیهوش شدی " هری گفت و به بالای تخت تکیه زد و لویی رو بین پاهای خودش نشوند پس حالا لویی به سینه محکم هری تکیه داده بود.
اندی دمای بدن لویی رو اندازه گرفت و از چیزی که دید خوشحال نشد. وسایلش رو جمع کرد و سریع تغییر مود داد و جدی شد. " هز، از این یکی نمیشه ساده گذشت ، این یکی واقعا جدیه. اگر به موقع بهش رسیدگی نشه... " اندی دیگه ادامه نداد.
"چی؟" هری پرسید و بدنش بخاطر حدس ادامه حرف اندی منقبض شد.
"ببین، اون باید به آنتی بیوتیک ها واکنش نشون بده، من یه سرم براش وصل می کنم و 48 ساعت آینده خیلی حیاتیه، اگر لویی به آنتی بیوتیک ها واکنش نشون نده، تبش پایین نمیاد و بعد از اون دیگه کاری از من ساخته نیست." اندی با نگرانی گفت.
هری ساکت موند و داشت سعی می کرد که حرف های اندی رو هضم کنه، اون فکر می کرد لویی حالش خوبه، فکر می کرد خطر رو پشت سر گذاشته... میدونست که باید خودش رو کنترل کنه و خودش رو جمع و جور کنه و کنار لویی باشه. هری نمیتونست اون رو کنار بزنه یا از دستش بده. اون لویی رو به خودش نزدیکتر کرد و به سینه خودش چسبوند و غرق در افکارش شد.
"فکر کنم... قراره بالا بیارم" لویی گفت و بی حالی زیادش ترسناک بود. اندی یه سطل بهش داد و لویی توی اون بالا آورد، اون از بالا آوردن متنفر بود و حالا داشت کم کم میترسید. احساس مریضی و ضعف زیادی داشت و نمیدونست که باید چیکار کنه.
وقتی که کارش تموم شد، اندی سطل رو از لویی گرفت و موهاش رو نوازش کرد. "چیزی نیست، آروم باش لو، این که بالا بیاری یه چیز نرماله... فقط آروم باش، ما حواسمون بهت هست" اندی گفت. لویی متوجه نشده بود که داره گریه میکنه، نمیتونست به خوبی نفس بکشه و میدونست که یه حمله عصبی قراره داشته باشه اما نمیتونست جلوش رو بگیره. "نفس بکش دارلینگ، چند تا نفس عمیق بکش لطفا. تو حالت خوبه" هری با مهربونی گفت اما با این حال کمکی نکرد. لویی نزدیک به یه حمله عصبی بود و این برای هری ترسناک بود و نمیتونست فقط بنشینه و تماشا کنه.
"لطفا دارلینگ، من مراقبتم، من اینجام، نمیذارم هیچ اتفاقی برات بیوفته" هری به لویی گفت و تلاش کرد تا آرومش کنه. اون لویی رو چرخوند و بدنش رو روی بدن خودش گذاشت. سر لویی توی گردن هری قرار گرفت پس هری یه دستش رو پشت سر لویی گذاشت و دست دیگه اش رو دور کمرش حلقه کرد و سعی در آروم کردنش داشت." هیش، من اینجام... من اینجام... فقط نفس بکش" هری گفت. لویی توی آغوش هری احساس امنیت میکرد و کم کم داشت آروم میشد. "همینه توله، پسر خوب، پسر خوبم" هری گفت.
بعد از چند لحظه لویی به خواب رفت و هری و اندی نفس راحتی کشیدند. "اندی، لطفا، التماست میکنم، لطفا درمانش کن، من نمیتونم دوباره این شرایط رو پشت سر بذارم" هری گفت و کاملا آسیب پذیر به نظر میرسید. "میدونم رئیس، هر کاری بتونم انجام میدم" اندی در جواب گفت.
اندی یه سرم به دست لویی وصل کرد، بهش آنتی بیوتیک داد و بهش اکسیژن وصل کرد و داروهای دیگه رو بهش داد تا تبش رو پایین بیاره. "حالا چی میشه؟" هری پرسید و اندی آه کشید." باید صبر کنیم" اندی دلسوزانه گفت، چون هری جوری به نظر میرسید که انگار میخواد گریه کنه.
"فکر کنم، اون احتیاج داشته باشه که تو اینجا کنارش بمونی. توی چند روز آینده از کنارش تکون نخور. اگر بدونه که تو همراهشی ممکنه به بهبودیش کمک کنه" اندی با جدیت گفت. "من... فکر نمیکنم حتی اگر بخوام هم بتونم تنهاش بذارم." اندی سرش رو تکون داد و وسایلش رو جمع کرد و آماده رفتن شد." میتونی به بقیه پسرا بگی بیان بالا؟ "هری از اندی درخواست کرد." البته، من توی اتاقمم... اگر بهم نیاز داشتی باهام تماس بگیر. چند ساعت دیگه برمیگردم تا دوباره وضعیتش رو چک کنم"اندی با لبخند گفت."ممنونم اندی" هری صادقانه تشکر کرد و اندی سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
هری توجه اش رو روی لویی برگردوند، که هنوز روی بدنش دراز کشیده بود و توی بغلش بود." توله، تو از پسش برمیای، و وقتی که از این شرایط بگذری هر چیزی که بخوای برات میگیرم، هر چیزی که بخوای مال تو میشه، هر جایی که تو بخوای میریم، همه چیزم رو بخاطر تو فدا میکنم توله، من فقط خیلی زیاد میخوامت" هری گفت و روی سر لویی رو بوسید.
"رئیس؟" صدا از سمت در اتاق اومد. هری سرش رو بلند کرد و به دوست های معتمدش نگاه کرد. همه اون ها لویی رو دوست داشتند و حالا هری مجبور بود بهشون بگه که شرایط تا چه حد بده." پسرا..."هری گفت و چشم هاش رو پاک کرد و سعی کرد عادی به نظر بیاد اما به هر حال اون ها متوجه شده بودند.
"لویی حالش خوبه؟" ادوارد پرسید و همشون به تخت نزدیک شدند و دور تا دورش ایستادند. "این... اندی میگفت وضعیتش خطرناکه" هری گفت. "منظورت چیه؟" درو پرسید.
"گفت 48 ساعت وقت داره تا به داروها واکنش نشون بده قبل از اینکه دیگه نشه کاری براش کرد." هری گفت و به طرز عجیبی تونست لحنش رو محکم نگه داره. "اما..." اسکات شروع کرد اما جمله اش رو با ناراحتی نیمه تموم گذاشت."اون حالش خوب میشه، من مطمئنم" جورج گفت.
همه اون ها روی تخت توی سکوت کنار همدیگه نشستند. نمیتونستند باور کنن که چقدر این شرایط برای همشون دردناکه، لویی خیلی ناخواسته وارد زندگیشون شد و توی یه زمان کوتاه براشون خیلی با ارزش شد.
اون پسر گستاخ ولی در عین حال معصوم باعث شد تا سخت ترین افراد دنیای زیرین بتونن بعد از مدت ها احساسات داشته باشن. کارهای اون ها بی رحمانه و نابخشودنی بود، حتی موقع کشیدن ماشه پلک هم نمیزدند تا اینکه لویی اومد... لویی اولین کسی بود که همه اون ها احساساتی نسبت بهش داشتند، اولین کسی که وارد دنیای اون ها شد و باعث شد تا بخوان هرکاری برای مراقبت ازش انجام بدن. هری هیچوقت فکر نمیکرد که بتونه چیزی یا کسی رو دوست داشته باشه و لویی اون رو کاملا عوض کرد، پسرا هیچوقت فکر نمیکردند که بتونن با کسی اینقدر خوشحال باشن یا بخاطر کسی اینقدر محافظه کار بشن، اون ها بدون شک هرکاری برای لویی انجام میدادن و میدونستن که لویی میتونه همشون رو روی انگشت کوچیکش بچرخونه.
فضای بینشون خیلی جدی بود و هیچکدوم از اون ها نمیخواستن به این فکر کنن که ممکنه لویی از پس این شرایط برنیاد. "اگر بخوای ما میتونیم تنهاتون بذاریم هز، ما حواسمون به همه چیز هست" درو گفت. "من... من میخوام که کنارش باشم... اما... فکر نکنم بتونم تنهایی انجامش بدم" هری گفت و پسرا رو بخاطر اعترافش شوکه کرد اما به هر حال اون ها خوشحال بودن که هری قرار نبود لویی رو تنها بذاره و میخواد که کنارش بمونه.
"ما همینجا کنارتیم هز. ما فقط میریم و به همه چیز رسیدگی میکنیم و چند ساعت دیگه برمیگردیم، باشه؟" اسکات گفت و هری سرش رو تکون داد و اون ها از اتاق بیرون رفتند تا به کارهای چند روز آینده اشون رسیدگی کنن. همشون میخواستن تا هرچقدر که میتونن با لویی وقت بگذرونن.
***
میدونم دیر شد ولی نزنید من رو🙈
تو مدرسه داشتن پوستم رو میکندن دیگه فرصت نشد بشینم ترجمه کنم:')
ووت و کامنت فراموش نشه لطفا.
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro