Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Chapter 21

"توله لطفا یه قاشق دیگه بخور قبل از اینکه برامون بهونه بیاری، بحث کردن با ما رو تمومش کن یا اینکه روی زانوهام خمت میکنم(برای اسپنک)" هری گفت.

"خب اگه اینکار رو بکنی حداقل دیگه مجبور نیستم که غذا بخورم و بعد همه جا بالا بیارم" لویی با گستاخی گفت و دست هاش رو جلوی سینه اش بهم گره زد.

ادوارد، درو، جورج و اسکات سعی کردن جلوی خنده اشون رو بگیرن،" لویی اگه هری روی زانوهاش خمت کنه و تو غذا نخوری مجبور میشم یه لوله توی گلوت فرو کنم، فهمیدی؟" اندی با لحنی جدی گفت.

لویی نگاهش رو از اندی گرفت. حالا با نحوه برخورد اندی همه چیز جدی تر شده بود. لویی بیشتر از یه هفته بود که برگشته بود خونه و همه چیز تقریبا داشت خوب پیش میرفت، به جز اینکه لویی غذا نمیخورد. هنوز هم تب داشت ولی زخم پهلوش رو به بهبودی بود و راه رفتن رو برای لویی خیلی آسون تر کرده بود.

"زود باش بچه، تقریبا میشه گفت تو حتی به غذات دست هم نزدی" ادوارد تلاشش کرد قانعش کنه. "بخاطر اینکه گرسنه نیستم" لویی در جواب گفت.

"تو باید اشتهات رو برگردونی لویی و این بدون غذا خوردن اتفاق نمیوفته و بخاطر همین هم حالت خوب نمیشه، بدنت برای بهبودی سریعتر به غذا نیاز داره" اندی گفت." من غذا میخورم تا جایی که سیر بشم، چطور به این میگید غذا نخوردن؟ " لویی باهاشون بحث کرد.

"یعنی میخوای بگی با سه تا قاشق پوره سیب زمینی و یه برش فلفل دلمه ای سیر شدی؟ " درو پرسید." آره" لویی با ناله جواب داد." این حتی انرژی لازم برای بالا رفتن از پله ها رو هم برای بدنت تامین نمیکنه" اسکات گفت. لویی آرنج دستش رو روی میز گذاشت و کف دست هاش رو با کلافگی به چشم هاش چسبوند." دارلینگ، اشکالی نداره، میدونیم این برات سخته اما میشه لطفا بخاطر من یه کاری رو انجام بدی؟" هری گفت، لویی نفس عمیقی کشید و به هری نگاه کرد.

" میشه لطفا به من و پسرا اعتماد کنی... بهمون اعتماد کنی و اجازه بدی مراقبت باشیم... فقط یه تیکه از مرغ رو بخور و بعد ما این بحث رو تمومش میکنیم. " هری گفت.

لویی میدونست این بهترین پیشنهادیه که میگیره، چند تا قطره اشک روی گونه هاش چکید همونطور که خم شد و چنگالش رو برداشت و به آرومی شروع به خوردن مرغش کرد. پسرها به همدیگه نگاهی انداختند و نفس راحتی کشیدند، اون ها فقط سلامتی لویی رو میخواستند.

لویی سینه مرغ رو کامل خورد و بعد از اون پسر ها آشپزخونه و بشقاب ها رو تمیز کردند و مطمئن شدن که همشون به لویی گفته باشن که چقدر بهش افتخار میکنند.

لویی میخواست از آشپزخونه بیرون بره که ناگهان صدای کسی رو از دور شنید که داره اسمش رو صدا میزنه.

لویی به سمتی که صدا رو شنیده بود چرخید و بعد به سمت هری که روی صندلیش خشک شده بود برگشت.

"زودباش بیا بریم بالا و با هم حمام کنیم" و هری جوری لبخند زد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. "لویی ویلیام" دوباره همون صدا رو شنید. انگار این پسرها رو عصبانی کرد چون آشپزخونه توی سکوت فرو رفت و همشون به همدیگه نگاه میکردند.

صدا از توی زیرزمین می اومد و لویی ناخودآگاه به سمت در زیرزمین حرکت کرد. هری به سرعت جلو رفت و کمرش رو محکم گرفت، "کجا با این عجله، توله؟" هری گفت و لویی رو توی بغلش کشید. "اون کیه؟" لویی زمزمه کرد و به سمت هری برگشت. "بعدا بهت توضیح میدم، الان وقتش نیست" هری گفت. "اما..." لویی تلاش کرد تا چیزی بگه. "توله، بهم اعتماد کن، لطفا" هری گفت و لویی سرش رو تکون داد. هری، لویی رو مثل یه بچه بغل کرد و لویی هم دست و پاهاش رو دور هری پیچید." بهش رسیدگی کنید" هری به پسرها گفت و به همراه لویی از آشپزخونه بیرون رفت. پسرها سرشون رو تکون دادند و ادوارد و درو به سمت زیرزمین رفتند.

هری، لویی رو توی حمام زمین گذاشت و مشغول در آوردن لباس های هردوشون شد. لویی میدونست که نمیتونه بحث اون صدایی که شنیده بود رو دوباره پیش بکشه پس فکرش رو از ذهنش بیرون کرد. وقتی که اون و هری هر دو برهنه شدند لویی ناخودآگاه دستش رو دور خودش پیچید و تلاش کرد تا بدنش رو از هری پنهان کنه.

"چرا اینکار رو میکنی؟" هری با کنجکاوی پرسید. "چی کار؟" لویی جواب داد. "خودت رو پنهان میکنی" هری گفت. "من فقط... از زخمم خوشم نمیاد... من..." لویی با خجالت گفت و سرش رو پایین انداخت.

هری جلوتر رفت و دست بزرگش رو زیر چونه لویی گذاشت و سرش رو بلند کرد تا چشم تو چشم شدند.

" دارلینگ، تو خوشگلی، اون زخم نشانه بازمانده بودنت و یه قوله، قولی که تو بهم دادی، تو بهم قول دادی به من برمیگردی و اینکار رو کردی. من تا ابد بابتش سپاسگذارم. من نمیخوام که خودت رو ازم پنهان کنی، من عاشقتم... عاشق اینچ به اینچ توام... میفهمی؟" هری با صداقت گفت.

لویی سرخ شد و سرش رو تکون داد و تایید کرد که متوجه حرف های هری میشه.

هری خم شد و لب های لویی رو بین لب های خودش گیر انداخت، اون پسرش رو با اشتیاق و نیاز بوسید. اون دلتنگ لویی بود اما نمیتونست به اندازه ای میخواد ازش داشته باشه. لویی مشتاقانه جواب بوسه اش رو داد و هری اون رو به سینه اش نزدیکتر کرد. لویی رو آروم به عقب برد تا وقتی که زیر آب گرم دوش حمام قرار گرفتند و لویی توی دهن هری ناله کرد.

هری به آرومی لویی رو بلند کرد و پشتش رو به دیوار حمام چسباند. سرش رو خم کرد، پیشونیش رو به پیشونی لویی چسبوند و چشم هاش رو بست و عطر بدنش رو نفس کشید. لویی به هری نگاه کرد، موهاش خیس شده بود و خیلی خوشگل به نظر میرسید. لویی میدونست که هنوز هم [بعد از تمام اتفاقاتی که افتاد] چقدر عاشق هریه. هری چشم هاش رو باز کرد و اون دو به هم خیره شدند.

"عاشقتم" هری با جدیت گفت.

[خطر خطر⚠️🔞با صابون وارد شوید😁🧼]

"منم عاشقتم... ددی" لویی زمزمه کرد و نیشخندی که روی لب هری نشست بی سابقه بود. لویی میتونست حس کنه که پایین تنه هری، که در تماس با ران پاش بود، داره سفت میشه و میخواست از این حس بلند ناله کنه.

"ددی الان میخواد که ازت مراقبت کنه توله، کاری کنه که حس خیلی خوبی داشته باشی" هری گفت.

دستش رو پایین برد و شروع به حرکت دادن یه انگشتش توی سوراخ تنگ لویی کرد. از پایین گردن لویی تا گوشش رو لیس زد و لویی به بازوش چنگ زد.

"تو مال منی پسر عزیزم و من قراره مطمئن بشم که هیچوقت این رو یادت نمیره"هری گفت و انگشت دومش رو هم توی سوراخ لویی فرو کرد. "هررررررری" لویی ناله کرد. "آ، آ، آ... دوباره امتحان کن" هری با حالت سکسی ای زیر گوش لویی زمزمه کرد. "ددی" لویی نالید. "پسر خوب، به ددی نشون بده که چقدر خوبی توله" هری گفت.

وقتی هری لویی رو از روی زمین بلند کرد لویی لرزید، میدونست که لویی هنوز مریضه و در حال بهبودیه اما اون مراقب پسرش بود." خوبی؟ " هری پرسید تا چک کنه که مشکلی نباشه.

لویی سرش رو تکون داد و تایید کرد که البته یکم دروغ گفته بود، اون احساس مریضی میکرد و درد داشت اما اون هری رو خیلی زیاد میخواست و میدونست که اگه به چیزی اشاره کنه هری دیگه ادامه نمیده.

هری انگشت هاش رو از سوراخ لویی بیرون کشید و خودش رو به آرومی جایگزین انگشت هاش کرد. لویی در حالی که هری روی دیوار حمام به فاکش میداد ناله کرد. دهن هری بخاطر شهوت و ناله هاش باز مونده بود، این پسر قطعا باعث مرگ اون بود. "فاک، توله، فاک" هری گفت، بودن سوراخ تنگ لویی دور دیکش احساس بی نظیری داشت. "ددی... آهههه... لطفااا" لویی با التماس گفت. هری میدونست که لویی مریضه و درد داره پس به ارگاسم رسیدنش قرار نبود خیلی طول بکشه، اون فقط خوشحال بود که شانس این رو داشته تا دوباره با لویی باشه." میتونی بیای دارلینگ" هری گفت. "آهههه" لویی ناله کرد. "ددی تو کیه توله؟ بگو" هری پرسید، میدونست نزدیکه و سرعت ضربه هاش رو بالاتر برد. "تو ددی، تو" لویی بلند ناله کرد و روی شکم خودش و هری اومد. "فاک" هری گفت همونطور که به ارگاسم رسید و سوراخ پسرش رو خیلی خوب با کامش پر کرد.

بعد از چند لحظه بالاخره هر دو آرومتر شدند، زانوهای لویی میلرزید. هری خودش رو بیرون کشید و هر دوشون رو شُست و تمیز کرد. لویی خسته بود و هری با اینکه مراقبش باشه و مطمئن بشه اون حالش خوبه، هیچ مشکلی نداشت.

[پایان اسمات😂]

هری شلوار گرمکن لویی رو بهش پوشاند و بعد ژاکت مشکی رنگ خودش رو که تا وسط ران های لویی میرسید رو تنش کرد. جوراب های لویی رو به پاهاش پوشاند و لویی رو که کنار سینک ایستاده بود و دندون هاش رو مسواک میزد رو تنها گذاشت تا لباس های خودش رو بپوشه.

"الان برمیگردم دارلینگ، دوستت دارم" هری گفت.

"منم دوستت دارم" لویی گفت و هری روی سرش رو بوسید و به سمت کمدش رفت. لویی مسواک زدن دندون هاش رو تموم کرد، سرگیجه داشت و بدنش میلرزید. لبه سینک رو نگه داشت تا سرگیجه اش از بین بره.

"توله؟" هری گفت همونطور که به سمت لویی می اومد، یه شلوار گرمکن پوشیده بود و هیچ تیشرتی به تن نداشت. اون لویی رو دید که خیلی رنگ پریده به نظر میرسید. "بله، ببخشید" لویی گفت.

سینک رو رها کرد و از سرویس بیرون رفت. اون از کنار هری گذشت و تقریبا نزدیک تخت بود که دوباره سرگیجه به سراغش اومد. کمی تعادلش رو از دست داد و سرجاش ایستاد. "اوه، توله، تو خوبی؟" هری پرسید همونطور که لویی رو نگه داشته بود. "احساس.... احساس خوبی ندارم" لویی لرزون گفت. "باشه، آروم باش، بیا ببریمت توی تخت، باشه؟" هری با نگرانی گفت.

"من... من... هری... احساس عجیبی دارم" لویی گفت. "لویی" اون شنید قبل از اینکه همه چیز جلوی چشمش سیاه بشه.

"شت، توله.... فاک" اون صدای فحش دادن هری رو شنید. حس کرد که هری بلندش کرد و اون رو روی تخت خوابوند و بعد از اون چیز دیگه ای رو متوجه نشد همونطور که به خواب فرو می رفت.

****
دلتون برام تنگ شده بود؟ 😂

دل من که برای همتون تنگ شده بود😭

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro