Chapter 17
صدای بوق های آروم دستگاه علائم حیاتی داشت هری رو دیوونه میکرد، اون از سه روز قبل که به اونجا رسیده بودند از کنار لویی تکون نخورده بود.
گلوله توی پهلوی لویی فرو رفته بود و باعث پارگی طحالِ اون پسر و خون ریزیِ شدید داخلی شده بود. لویی خوش شانس بود که به موقع جراحی شده بود.
هری بهم ریخته بود و نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه. اگر لویی تا 24 ساعت دیگه واکنش نشون نمیداد هری مجبور بود این تصمیم رو بگیره که دستگاه ها رو از بدن لویی جدا کنند و اجازه بده که اون بره. هری نمیتونست با این کنار بیاد، نمیتونست لویی رو از دست بده.
ادوارد و درو هم از سه روز قبل، جلوی در اتاق لویی توی بیمارستان نگهبانی میدادند، از اونجا نرفته بودن و نمیخواستن که برن، این یه شرایط سخت بود و اون ها توی داشتن اینجور احساسات خیلی خام بودند. لویی برای همشون خیلی اهمیت داشت و حتی فکر از دست دادنش برای همشون سخت بود.
"هز، برات یکم غذا آوردم" ادوارد همونطور که وارد اتاق میشد گفت و پاکت توی دستش رو، روی میز کنار در گذاشت.
"ممنون" هری در جوابش زمزمه کرد ولی نگاهش رو از روی لویی برنداشت.
بدون هیچ حرفی ادوارد یه صندلی برداشت و کنار هری نشست، لویی روی اون تخت خیلی کوچیک به نظر میرسید، لوله ها و سیم ها همه جا بودند و یکی از اون لوله ها توی گلوی لویی فرو رفته بود تا بهش اکسیژن برسونه. حتی اگر لویی زنده میموند، تا زمانی که کامل درمان بشه روند طولانی و دردناکی رو در پیش داشت اما پسرا به هیچکدوم از این چیز ها اهمیتی نمیدادن، اون ها فقط میخواستند تا لویی بیدار بشه و حرف بزنه و دوباره همون لویی گستاخ و پررو باشه.
"من اینکار رو باهاش کردم" هری به آرومی گفت. "نه، پدرش باهاش اینکار رو کرد" ادوارد گفت. "اگه اون با من نبود، اگه من ازش دور میموندم، الان حالش خوب بود" هری گفت.
"نه هری، تو ازش در مقابل بقیه مراقبت کردی، اگر بخاطر تو نبود اون خیلی وقت پیش دزدیده میشد و شکنجه میشد، نمیتونی خودت رو بخاطر این سرزنش کنی" ادوارد گفت.
" اگه اون برگرده، میذارم که بره، که یه زندگی نرمال رو دور از من تجربه کنه، جایی بره که من نتونم بهش صدمه بزنم." هری گفت و ادوارد آه کشید.
" هز، وقتی که لویی برگرده، اون به تو نیاز داره، اون به عشق و حمایت تو نیاز داره تا از این شرایط بگذره، تو نمیتونی توی این شرایط ولش کنی" ادوارد گفت.
هری جوابی نداد، اون با ادوارد هم عقیده نبود، اون قرار بود لویی رو قانع کنه که اگر ازش دور بمونه براش بهتره.
هری، کمی به سمت لویی خم شد و دستش رو که توی دستش بود، محکمتر فشار داد." توله کوچولو، لطفا، یادت باشه که بهم چه قولی دادی، تو بهم قول دادی که هیچوقت تنهام نمیذاری، بهم قول دادی که برمیگردی... لطفا دارلینگ.... لطفا" هری گفت و ادوارد بخاطر این همه آسیب پذیر بودن هری اشک توی چشم هاش جمع شد.
چند ثانیه بعد، دستگاهی که به لویی متصل بود دیوانه وار شروع به بوق زدن کرد. هری و ادوارد سریع از جا بلند شدند.
" لویی؟ " هری با نگرانی گفت.
دو تا پرستار به سرعت وارد اتاق شدند و به سمت لویی اومدند که انگار بخاطر لوله توی دهنش نمیتونست درست نفس بکشه. "حالش خوبه؟" هری پرسید.
"این نشونه خوبیه، نگران نباشید، این یعنی الان لویی میتونه خودش و بدون کمک دستگاه نفس بکشه، ما فقط باید لوله رو از توی گلوش بیرون بیاریم تا راه تنفسیش باز بشه" یکی از پرستارها با مهربونی جواب هری رو داد.
"لویی، من الان احتیاج دارم که آروم باشی، ما میخوایم لوله رو از دهنت بیرون بکشیم و تو میتونی راحت نفس بکشی، همه چیز مرتبه" اون یکی پرستار گفت و سریع لوله رو از دهن لویی بیرون آورد و صدای نفس های لویی آروم شد و به حالت عادی برگشت.
"حالش خوبه؟" هری برای اطمینان، دوباره پرسید.
" الان فقط لازم داریم که بیدار بشه، داره عالی از پسش برمیاد، این نشونه خوبی بود و به این معنیه که داره از کما بیرون میاد، بیشتر باهاش صحبت کنید، اون به زودی بیدار میشه" پرستار گفت. اون ها علائم حیاتی لویی رو چک کردند و بعد از اتاق بیرون رفتند.
هری با خیال آسوده نفسش رو بیرون داد و ادوارد دستش رو پشت هری زد."خدا رو شکر" هری گفت." دیدی؟ اون داره به قولش عمل میکنه، اون عاشقته هز، داره برمیگرده پیشت" ادوارد با لبخند گفت. اون ها با خیال راحت نشستند و منتظر شدند تا لویی چشم هاش رو باز کنه.
____
لویی میتونست نور رو پشت چشم هاش احساس کنه همونطور که در تلاش بود تا اون ها رو باز کنه، یه صدای وحشتاک بوق زدن رو میشنید، پهلوش به طرز فجیعی درد میکرد و انگار اون درد قرار نبود تا رهاش کنه.
"آههه" لویی زمزمه کرد، "تو حالت خوبه توله، فقط آروم باش" هری میتونست بشنوه که صدای نفس های لویی تندتر شد وقتی که متوجه دردش شد. "نفس هات رو آروم کن لو، به زودی مسکن میارن، تو قراره حالت خوب بشه، فقط آروم نفس بکش" صدای هری به گوش لویی رسید.
لویی نمیدونست چه خبره، چرا درد داره و چرا هری ازش میخواد تا آروم باشه. اون نمیتونه آروم باشه، دردش خیلی زیاده. شاید الان اصلا هری واقعی نیست و فقط توهمه." هری؟ " لویی با صدای لرزونی گفت، پلک هاش خیلی سنگین بودند.
" دارلینگ این منم، چشم هات رو باز کن بیبی" لویی صدای آروم هری رو شنید و بعد دست هری رو توی موهاش احساس کرد که به آرومی نوازشش میکرد. لویی به آرومی چشم هاش رو باز کرد و لبخند زیبای هری و چشم های سبز خیس از اشکش رو دید.
"هز" لویی با صدای خفه ای گفت. "آره توله کوچولو، خودمم. گاد، دلم برات خیلی تنگ شده بود" هری گفت و سر لویی رو بوسید. "درد دارم" لویی گفت، صداش خیلی گرفته بود. "میدونم، خیلی متاسفم توله" هری گفت.
"چه اتفاقی افتاده؟" لویی با گیجی پرسید وقتی متوجه محیط اطرافش و وسایل بیمارستان و سیم هایی که بهش وصل بودن، شد. هری آه کشید،" تو تیر خوردی دارلینگ، خوش شانسی که الان اینجایی، زخمت خیلی جدی بود لو، ما تقریبا از دستت دادیم." هری گفت. لویی ساکت موند و تلاش کرد تا همه جریان رو هضم کنه. اون تیر خورده بود؟ اون واقعا چیزی به یاد نمیآورد. "الان توی خونه تو هستیم؟" لویی پرسید.
"نه، تو توی بیمارستانی، اونقدری زمان نداشتیم که برگردیم خونه، به آمبولانس نیاز داشتیم و این بیمارستان نزدیکتر بود." هری گفت. "میشه... میشه برگردیم خونه؟ لطفا؟ نمیخوام اینجا باشم." لویی ترسیده گفت.
"آروم باش دارلینگ، نمیتونی بری خونه، باید اینجا بمونی تا بهتر بشی، من هم قول میدم که از کنارت تکون نخورم" هری توی چشم های لویی زل زد و صادقانه گفت." من ترسیده ام، درد دارم و واقعا میترسم." لویی گفت و اشک توی چشم هاش جمع شد.
" من واقعا متاسفم توله، واقعا متاسفم، من اینجام... قول میدم که تا وقتی اینجا هستم، نمیذارم هیچ اتفاقی برات بیوفته، تو در امانی" هری گفت.
لویی به گریه افتاد و هری کنارش روی تخت دراز کشید و پسرش رو محکم توی آغوشش نگه داشت. اون واقعا سپاسگذار بود که لویی حالش خوبه اما احساس گناه داشت اون رو از درون میخورد، دیدن لویی توی این شرایط داشت اون رو میکشت و همه این ها تقصیر اون بود. هری میدونست که باید چیکار کنه. اولویت اون، لویی و امنیتش بود و هری هر تاوانی که نیاز بود رو میداد تا مطمئن بشه که پسرش در امانه.
***
یکی به هری بگه کسی که تیر خورده رو تو محکم توی بغل فشار نده😐 (حالا از این مورد که بچه هنوز به هوش نیومده کل قضیه رو گذاشت کف دستش و ترسوندش بگذریم :| )
این هم اکانت بک آپ منه، دوست داشتید فالو کنید تا اگه یه موقع مشکلی پیش اومد همدیگه رو گم نکنیم:)
یه عالمه عشق و بوس و بغل ❤️
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro