Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Chapter 16

لویی با درد به هوش اومد. سر گیجه داشت و منگ بود. میدونست که توی یه اتاق تاریک و سرد بود. همونطور که تلاش میکرد از جا بلند بشه و به دیوار تکیه بزنه، درد توی بدنش پیچید و مشخص بود که کتک خورده.

لویی بالاخره موفق شد تا گوشه دیوار توی خودش جمع بشه و زانوهاش رو توی بغل بگیره. همه این شرایط براش خیلی آشنا بود اما وقتی که در باز شد این صورت خوشگل هری نبود که دید بلکه پدری بود که لیاقت این عنوان رو نداشت و یه پوزخند روی صورتش بود.

چراغ رو روشن کرد و باعث شد لویی به خودش بلرزه و خودش رو عقب بکشه. تروی یه صندلی برداشت و نشست. لویی متوجه اسلحه ای که توی دستش بود، شد.

"پس، تو و هری... ها؟" پدرش پرسید، نه برخورد خوبی داشت و نه هیچ عشقی برای پسرش که بهش عرضه کنه، فقط یه اتهام و لحن پر از تنفر... لویی جوابی بهش نداد.

"حرف نمیخوای بزنی، ها؟ اشکالی نداره، ما یه مدتی هست که شما دو تا رو تعقیب میکردیم و همه چیز رو درموردتون میدونیم. " تروی پوزخندزنان گفت. لویی بهش نگاه کرد، اشک توی چشم هاش جمع شده بود، اون الان فقط هری رو میخواست.

"من فقط ماه ها و ماه هاست که میخوام هری رو از جایگاهش پایین بکشم و کی فکرش رو میکرد که تنها راهش پسر خودمه؟ " تروی خندید. لویی ترسیده بود، از اینکه پدرش به هری صدمه بزنه ترسیده بود.

"اگه تو بمیری، هری تسلیم میشه و خیلی راحت میشه اون رو پایین کشید و من میتونم جای اون رو تصاحب کنم، من برای این حدود دوسال نقشه کشیدم لویی و حالا کارمون به اینجا کشیده شده." تروی گفت و اسلحه اش رو به سمت لویی گرفت.

" هری احمق نیست، اون قراره دنبالت بیاد و وقتی که بیاد، هیچ چیز لذت بخش تر از این توی دنیا نیست که ببینی قدرتمندترین و بی رحم ترین رئیس مافیای کشور، با دیدن مغز بیرون ریخته ی تو از هم میپاشه" تروی خندید.

نفس لویی بند اومد، اون الان خیلی ترسیده بود، اون نمیخواست که بمیره و نمیخواست که هری آسیب ببینه. چند قطره اشک از چشم هاش روی گونه اش چکید، اون فقط میخواست برگرده خونه.

تروی، لویی رو از جا بلند کرد و باعث شد تا لویی بخاطر درد ناله کنه. اون لویی رو از اتاق بیرون برد و به سمت یه گروه چند نفره کشید، لویی مطمئن بود که یکی از اون ها لئون بود، همون کسی که تو خونه هری بهش پوزخند زده بود. "پس بالاخره بیدار شدی" لئون نیشخند زد.

تروی، لویی رو به سمت لئون هل داد و لئون هم محکم لویی رو گرفت. قبل از اینکه بتونه کاری انجام بده، از بیرون انبار صدای درگیری به گوش رسید.

" مممم، به نظر میرسه پسرت (your boy) زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتیم پیدامون کرده" لئون نفسش رو بیرون داد.

ناگهان اتاق با حدود دو جین از افراد لئون و تروی پر شد. لویی میترسید که هری گلوله بخوره یا اتفاقی براش بیوفته.

"فکر میکنم که تو گفتی به اندازه کافی وقت داریم. " لئون عصبی به تروی گفت.

" فکر میکردم که داریم، طبق نقشه من، ما باید 24 ساعت وقت داشته باشیم اما مشخصا اون نگهبان هایی که تو انتخاب کرده بودی خیلی راحت تسلیم شدند." تروی با عصبانیت جواب لئون رو داد.

تقریبا بعد از بیست ثانیه در جلویی انبار منفجر شد و هری و حدود صد نفر از افرادش به سرعت وارد انبار شدند. با شروع شدن شلیک ها، لویی از دست لئون آزاد شد و تلاش کرد تا از مسیر شلیک گلوله ها کنار بره. اون تا جایی که میتونست به سرعت به سمت میزی که گوشه انبار بود فرار کرد، چیزی بهش برخورد کرد اما اون به دویدنش ادامه داد، دردی نداشت پس لویی خیلی بهش فکر نکرد.

لویی به میز رسید و زیر میز رفت. اون با ترس و وحشتی که توی چشم هاش بود به آدم هایی که رو به روش تیر میخوردند و روی زمین می افتادند نگاه میکرد. اون میدید که افراد هری دارند همه رو از پا درمیارن اما نمیتونست هری رو جایی ببینه، با فکر اینکه ممکنه اتفاقی برای هری افتاده باشه، وحشت کرد.

اون به سمت در نگاه کرد و دید که پدرش با دست های بسته، توسط افراد هری به بیرون برده میشه، با تمام توانش در حال تلاش بود تا خودش رو آزاد کنه اما اون رو بیهوش کردن و زنده از انبار بیرون بردند.

جسد لئون چند قدم دورتر از لویی افتاده بود و اون سعی کرد با دیدن خونی که از سوراخ روی سر لئون بیرون میریخت، آرامش خودش رو حفظ کنه.

لویی چشم هاش رو محکم بهم فشرد و دست هاش رو روی گوش هاش گذاشت و دعا میکرد تا همه این ها تموم بشه.

وقتی که صدای شلیک گلوله قطع شد، لویی به آرومی چشم هاش رو باز کرد و هری رو دید که دیوانه وار داره دنبال اون میگرده.

لویی تلاش کرد تا از جا بلند بشه اما بخاطر دلایلی احساس ضعف میکرد، خیلی خسته بود، اون فقط هری رو میخواست پس خودش رو بالا کشید و با بدن لرزان ایستاد.

هری با دیدن لویی و اینکه زنده است، آروم شد اما با تشخیص اینکه لباس لویی از خون خیس شده و خون ریزی داره، رنگش پرید.

"اندی" هری فریاد کشید و با عجله به سمت لویی رفت. "هری" لویی با صدای خفه ای گفت قبل از اینکه توی بغل هری بیوفته.

"توله، تو خوبی، من اینجام، تو خوبی، تو حالت خوب میشه" هری گفت و لویی رو بغل کرد و اون رو روی زمین خوابوند.

لویی با کمال میل دراز کشید، اون خسته بود و نمیدونست چرا، دردی حس نمیکرد اما میتونست بفهمه یه مشکلی وجود داره. "هری" لویی ناله کرد و دیدش داشت کم کم خنده دار میشد.

"فقط آروم باش توله، من دارمت، فقط آروم باش" هری گفت.

اندی و پسرا با عجله به سمتشون اومدند، اندی تیشرتش رو از سرش بیرون کشید و اون رو محکم به پهلوی لویی فشار داد. اون داشت یه چیزهایی رو فریاد میزد و هری اشک توی چشم هاش جمع شده بود. لویی متوجه چیزی نمیشد، چشم هاش داشت کم کم بسته میشد." هی با من بمون لو، چشم هات رو باز کن رفیق" اندی گفت.

لویی چشم هاش رو باز کرد و هری رو دید که با چشم های پر از درد بهش نگاه میکنه، حالا اشک هاش به سرعت روی گونه هاش میریختند و چشم های سبزش برق میزدند همونطور که موهای لویی رو نوازش میکرد.

"چرا داری گریه میکنی اِچ؟ "لویی زمزمه کرد. هری نفس عمیقی کشید. "دلیلی نداره دارلینگ، فقط خوشحالم که پیدات کردیم. من خیلی عاشقتم و میخوام الان بهم گوش بدی. باشه؟" هری با جدیت گفت.

لویی سرش رو تکون داد، اندی و پسرا داشتند داد میزدند و یه کارهایی رو انجام میدادند.

" تو الان باید بخوابی و من میخوام که بهم یه چیزی رو قول بدی، بهم قول بده که پیش من برمیگردی، بهم قول بده که ترکم نمیکنی." هری گفت. لویی گیج شده بود، چرا اون باید هری رو ترک کنه؟ "من عاشقتم هری، نمیخوام که ترکت کنم" لویی ترسیده گفت.

"پسر خوب، خیلی برای من خوبی توله، من خیلی عاشقتم، ما حواسمون بهت هست، ما مراقبتیم، بهت قول میدم دارلینگ" هری گفت.

لویی کم کم نفسش سنگین تر شد و چشم هاش بسته شد. دیگه هیچ کنترلی روی بدنش یا هیچ چیز دیگه ای نداشت. اون حرف های هری رو می شنید و اون ها رو بارها و بارها توی ذهنش تکرار میکرد تا اینکه توی تاریکی کشیده شد.

***

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro