Chapter 15
یه ساعت گذشته بود و هری هنوز نیومده بود. "لو، از پشت اون پنجره بیا کنار بچه، من مطمئنم هری زود میاد" اسکات گفت. لویی با اینکه خسته بود اما از جایی که ایستاده بود حتی تکون هم نخورد، به خودش اجازه استراحت رو نمیداد. "میشه بهش زنگ بزنی؟" لویی پرسید. "حتما رفیق" اسکات با لبخند گفت.
درست همون موقعی که لویی میخواست از جلوی پنجره کنار بره، یه ماشین رو دید که با چراغ های جلوی روشن از ورودی رد شد. اون لبخند زد و به سمت در دوید و همون موقع تلفن اسکات به صدا در اومد. "هری؟" اسکات گفت.
" اسکات میشه از لویی بپرسی دومین بستنی مورد علاقه اش چیه؟ اینجا بستنی موردعلاقه اش رو ندارن." هری گفت. "صبر کن، پس این تو نیستی که وارد حیاط شدی؟" اسکات پرسید. "چی؟ نه. ما توی بستنی فروشی هستیم" هری با نگرانی گفت. "لویی!!" اسکات داد زد وقتی دید لویی داره از پله ها به سمت ماشین، پایین میره.
" اسکات؟ فاک. نذار بگیرنش"هری گفت اما اسکات تلفن رو انداخته بود و به دنبال لویی می دوید. لویی به عقب چرخید تا اسکات رو ببینه و به محض اینکه برگشت، دو بار صدای شلیک گلوله اومد و اسکات روی زمین افتاد.
"اسکات" لویی داد زد همونطور که یه نفر از روی زمین بلندش کرد و درحالی که برای آزادی تلاش می کرد یه پارچه روی دهنش قرار گرفت و اسکات با ناامیدی تماشا کرد که لویی رو گرفتن و ماشین به سرعت از جلوی چشم هاش ناپدید شد.
___
"اون کجاست؟" هری نفسش رو بیرون داد.
تو دفترش قدم میزد، لویی شش ساعت پیش دزدیده شد و هری هیچ سرنخی نداشت که اون کجاست، برای اولین بار توی زندگیش، هری حس میکرد درمانده و شکسته است. "پیداش میکنیم هری" ادوارد گفت. "از اسکات چه خبر؟" هری با نگرانی پرسید.
صحنه ای که وقتی به خونه رسیده بودن دیده بودن وحشتناک بود، لویی نبود و یکی از بهترین دوست های هری توی استخری از خون خودش افتاده بود. اندی سریعا تیمش رو جمع کرد و توی اتاقی که مثل یه بیمارستان توی خونه هری بود کارش رو شروع کرد.
" عملش تموم شده، حالش خوب میشه" درو گفت و هری نفس راحتی کشید.
"اون ها چجوری از اون دروازه کوفتی رد شدند؟" هری پرسید. "دو تا نگهبان بودند. توی زیرزمین منتظرتن" جورج گفت و هری سرش رو تکون داد، "بیاید بریم" هری دستور داد.
هری در حد مرگ نگران بود، قفسه سینه اش درد میکرد و دلشوره داشت. اون میدونست که لئون و تروی پشت قضیه دزدیدن لویی هستن و هری هرکاری که لازم بود رو انجام میداد تا پسرش رو پس بگیره، هر کاری میکرد تا اون رو پیدا کنه.
هری فقط امیدوار بود که اون ها لویی رو زنده نگه دارند و لویی هم به اندازه کافی قوی باشه تا بتونه هر اتفاقی که افتاد رو تحمل کنه. هری حتی با تصورش هم بدنش به لرز میوفتاد، تروی قبلا یکی از افرادش بود، میدونست هری با بقیه چیکار میکنه، میدونست چطور قربانیش رو شکنجه کنه تا به چیزی که میخواد برسه، درست مثل کاری که هری الان میخواست انجام بده.
هری وارد زیرزمین شد. ساکت ایستاده بود و درو و ادوارد هم بعد از اینکه در زیرزمین رو بستند پشت سر هری ایستادند.
هری به دو مردی که رو به روش به صندلی بسته شده بودند خیره شد. چشم هاشون از روی ترس گشاد شده بود و میدونستند چه بلایی قراره سرشون بیاد.
هری هیچ حرفی نزد، فقط به سمت گوشه ای رفت که تعدادی ابزار مختلف، مخصوص اون چیده شده بود. اون یه چکش برداشت و رفت و رو به روی یکی از اون مردها ایستاد. هری میتونست ترس رو توی چشم هاش ببینه و با تصور چشم های ترسیده لویی، جوری که توی این شرایط بد قرار گرفته بود، باعث شد دیوونه بشه.
[از اینجا به بعد یکم صحنه های شکنجه داره، اگر خیلی حساس هستید نخونید وگرنه خیلی خشن نیست :) ]
هری، لحظه ای برای پایین آوردن چکش با تمام قدرتش روی زانوی اون نگهبان تردید نکرد، جوری که صدای شکستن استخوانش میتونست از بالای راه پله هم شنیده بشه. داد بلند اون مرد بخاطر دهن بندش خفه شد، هری این رو نمیخواست. اون سریع دهن بند اون مرد رو باز کرد قبل از اینکه چکش رو روی زانوی دیگه مرد فرود بیاره، صدای جیغ اون مرد وحشتناک بود.
"اون کجاست؟ " هری با خشم پرسید.
"نمیدونم" مرد، نفس بریده گفت. هری میدونست اطلاعات گرفتن از اون مرد راحت تره چون اون مرد کسیه که هری میتونه راحت بشکنتش، فقط امیدوار بود اون اطلاعات لازم رو داشته باشه.
هری نمیخواست بازی کنه، پس یه چاقو از روی میز برداشت و دست اون مرد رو توی دستش گرفت. چاقو رو پایین انگشت اون مرد نگه داشت. " اون کجاست؟" هری از بین دندون هاش پرسید.
"من... من واقعا نمیدونم" مرد لرزون گفت قبل از اینکه اتاق با جیغ از ته دل مرد پر بشه همونطور که هری انگشت اشاره اش رو به آرومی میبرید( قطع میکرد).
هری معمولا برای شکنجه هاش وقت میگذاشت، از کنترل کردن دیگران و کارهایی که انجام می داد، لذت میبرد اما الان هری فقط لویی رو میخواست و نیاز داشت تا سریعتر پیداش کنه.
دو انگشت بعدیش هم قطع شد و مرد دیگه تحمل نداشت و برای آزاد شدن التماس میکرد.
"بکشیدش، چیزی نمیدونه" هری گفت و درو اسلحه اش رو بیرون آورد و یه تیر توی سر اون مرد خالی کرد و باعث شد صدای ناله های رقت انگیزش قطع بشه و سکوت اتاق رو فرا بگیره.
هری چشم های پر از جنونش رو به سمت نگهبان دیگه چرخوند، اون ساکت بود و روی صندلیش داشت میلرزید، هری تقریبا مطمئن بود که اون مرد خودش رو از ترس خیس کرده.
"نوبت توئه" هری پوزخند شیطانی ای زد.
هری یه ظرف بزرگ آب رو آورد و جلوی مرد گذاشت، به پایین خم شد و کفش های مرد رو از پاهاش بیرون کشید، درو جلو رفت و پایه های جلویی صندلی که پاهای مرد بهش بسته شده بود رو از روی زمین بلند کرد و توی ظرف آب قرارش داد.
هری رفت و وسیله فلزی رو برداشت و برقش رو وصل کرد. "اون کجاست؟" هری پرسید. "لئون و تروی گرفتنش" مرد داد زد. "کجا بردنش؟" هری با عصبانیت پرسید. "انبار تروی" مرد جواب داد.
هری از تیکه تیکه جواب دادنش خسته شده بود پس وسیله توی دستش رو توی آب فرو کرد و باعث شد به نگهبان شوک وارد بشه.
بعد از مدتی هری برق رو قطع کرد، مرد نمرده بود و فقط دو تا شوک به اندازه بهش داده شده بود. "اون انبار فاکی کجاست؟" هری برای آخرین بار پرسید. نگهبان بریده بریده آدرس رو گفت و هری دوباره برق رو وصل کرد تا مرد رو بکشه.
هری وسط اتاق ایستاد و نفس عمیقی کشید و به درو و ادوارد نگاه کرد. "تیم ها برای رفتن آماده ان، بریم لویی رو پس بگیریم" ادوارد گفت. "وقتی بهشون برسیم، اون ها آرزو میکنن که هیچوقت به دنیا نمی اومدند" هری گفت و لحنش پر از نفرت بود.
چراغ ها خاموش شد و در زیرزمین بسته شد. تیم هری جمع شدن تا برن و لویی رو نجات بدن. هری میخواست انتقامش رو از تروی بگیره و اون مطمئنا چیز دلچسبی نخواهد بود.
***
بله :|
به نظرم هری اگه افرادش رو الک کنه شاید دو سه نفر وفادار داشته باشه😐همه خائنن😂🤦🏻♀️
ولی هری اصلا تو شکنجه خلاقیت نداره:| من ایده های بهتری دارم 🙄😈
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro