Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Chapter 13

قبل از شروع یکی بزنید تو سر اون ستاره پایین صفحه
***

هری و پسرا وارد کلاب شدند، موزیک قطع شد و چراغ ها بلافاصله روشن شدند، همه از حرکت ایستادند و به اون ها خیره شدند.

"واقعا بخاطر خراب کردن خوش گذرونیتون متاسفم، پسرا و من امشب یکم کار داریم تا بهش رسیدگی کنیم، پس اگر ممکنه ما رو ببخشید" هری با لحن دارکی گفت.

همین باعث شد تا کلاب خالی بشه و فقط کریستوفر، مدیر کلاب باقی موند. به محض اینکه کلاب بسته شد هری به سمت کریس که پشت بار بود، چرخید.

" یه حرفایی شنیدیم راجع به اینکه لئون پیداش شده" هری با آرامش گفت و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت. "اگر اینجوری بود خودم شخصا بهت زنگ میزدم هری، امشب هیچ خبری از لئون یا حتی یکی از افراد تو نبوده. " کریس گفت.

هری به ادوارد نگاه کرد و چند کلمه ای رو در سکوت باهم رد و بدل کردند، جکس براشون نقشه چیده بود، اما چرا؟

" جکس نیومده برای دوره؟" درو عبوسانه پرسید." نه اون معمولا دیروقت میاد پس خیلی فکرم رو درگیرش نکردم" کریس گفت و هری سرش رو تکون داد." خب فکر کنم امشب خودم تحویلشون بگیرم... اسکات!" هری به اسکات اشاره کرد. اسکات همراه کریس رفت تا پول هفتگی رو تحویل بگیره. (چیزی مثل مالیات یا سهم)

"پیداش کن" هری به سمت ادوارد غرید." چند نفر رو برای همین توی خیابون ها گذاشتم هز، لویی در امانه" ادوارد به هری اطمینان داد. "اونا دنبالشن" هری گفت. "میدونم" ادوارد حرفش رو تایید کرد.
___

بیرون از کلاب، لویی از پنجره ماشین به در ورودی کلاب خیره بود و چشم ازش برنمیداشت." اونا حالشون خوبه بچه، این فقط یه کار نرماله" جورج بهش اطمینان داد." اما مگه مردم نمیخوان هری بمیره؟" لویی پرسید.

" نه خیلی، هری خیلی خوب محافظت میشه و واقعا بین مردم دنیای زیرین محترمه، فقط شاید چند تا مجرم و تازه کار باشن که فکر میکنن میتونن کار بزرگی انجام بدن و سعی میکنن اون رو به چالش بکشن. هری حمایتگران زیادی داره، ما فقط نگرانیم که چند نفر بخوان دردسر درست کنن."

لویی سرش رو از روی فهمیدن تکون داد، حالا احساس بهتری داشت. ناگهان از گوشه چشمش چیزی رو دید، نزدیک کوچه اون چهار تا مرد رو دید که جکس هم جزوشون بود و اون ها وارد کوچه شدند.

" جورج، چرا جکس و اون مردها رفتن توی کوچه؟ " اون پرسید. جورج بلافاصله سرش رو بالا آورد، اسلحه اش رو بیرون کشید و حرکت کرد تا از ماشین پیاده بشه. "صبرکن، کجا داری میری؟" لویی وحشت زده پرسید. "همینجا بمون لویی، دستورات هری رو یادت باشه، تکون نخور، من برمیگردم" جورج دستور داد و از ماشین پیاده شد و به سمت کوچه حرکت کرد و بعد ناپدید شد.

نفس لویی نامنظم شد، اون ترسیده بود و الان تنها بود، سینه اش به سرعت بالا و پایین میشد و میدونست اگر آروم نشه به زودی قراره یه حمله عصبی یا چیزی مثل اون داشته باشه. اون بهترین تلاشش رو کرد تا خودش رو آروم کنه تا اینکه پدرش و یه مرد دیگه، که همون کسی بود که هفته پیش توی خونه هری دیده بود، رو دید که وارد کوچه شدند. این یعنی اینکه اونجا شش تا مرد هست و جورج تنهاست.

لویی میدونست که هری گفته از ماشین بیرون نره اما پدرش اینجاست، اون باید بدونه اون مرد چی میخواد... و اینکه داره چیکار میکنه. اینکه چرا لویی رو ترک کرد و حتی وقتی قرار بود لویی کشته بشه هم تردید نکرد.

لویی قبل از اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره از ماشین پیاده شده بود. میدونست که باسنش قراره توسط هری شلاق بخوره و احتمالا برای یه هفته نمیتونه بنشینه اما اون باید ببینه چه خبره.

اون به آرومی به سمت ورودی کوچه حرکت کرد، اون صداهایی رو شنید و صدای فحش دادن و تیراندازی هم می اومد. اون وارد کوچه شد و اسلحه ها رو دید که شامل اسلحه جکس که به سمت جورج نشونه رفته بود هم میشد. اون به نفس نفس افتاد و همه سر ها به سمت اون برگشتند.

"خب، خب، خب. ببین کی اینجاست. ما به جکس گفتیم که هری اینقدر احمق نیست که تو رو تنها توی خونه بذاره تا ما بتونیم بگیریمت." پدر لویی گفت.

مشخص بود که اون میدونست هری، لویی رو نکشته اما لویی متعجب بود که چرا جکس داره برای پدرش کار میکنه، چرا اون این کار رو با هری میکنه و اینکه چرا اون ها لویی رو میخوان؟

" فکر نمیکردیم که تو این رو برامون آسونش کنی" اون یکی مرد گفت.

" دست فاکیتون رو بهش نزنید، هری توی راهه و وقتی اون تو رو ببینه قراره کارت رو تموم کنه، تروی" جورج گفت و تروی بهش خندید.

"مگه اینکه توی خوابش این رو ببینه، گوش کن، چطوره براش یه پیغام بفرستیم؟" تروی گفت و بلافاصله یه گلوله مستقیم توی سینه جکس شلیک کرد و اون روی زمین افتاد.

نفس لویی برید و دست هاش رو روی گوش هاش گذاشت و سعی کرد تا جلوی صداها رو بگیره. اون وحشت زده بود. پدرش و چهار مرد دیگه به سمتش حرکت کردند ولی قبل از اینکه دستشون بهش برسه صدای فریاد هری رو شنیدند، پس برگشتند و فرار کردند.

لویی صدای فریاد و چند تا شلیک دیگه رو هم شنید اما اون تماشا کرد که جکس خون بالا می‌ آورد و تلاش میکرد تا نفس بکشه قبل از اینکه میان بازوهای جورج بمیره.

لویی نمیتونست با این کنار بیاد، اون نباید از ماشین بیرون می اومد، هری قرار بود اون رو بکشه. اولین غریزه اش این بود که فرار کنه اما قبل از اینکه بتونه بازوهای قوی هری دورش پیچیده شد و اون رو بلند کرد و سر لویی رو توی گردن خودش فشار داد. "نگاه نکن توله کوچولو، همه چی خوبه" هری با لحن مطمئنی گفت.

لویی متوجه نشده بود که داره گریه میکنه، قطره های اشک از روی گونه هاش به پایین سر میخوردند. یکم حرف رد و بدل شد قبل از اینکه هری به همراه لویی توی ماشین بشینه. اندی، درو و ادوارد هم سوار ماشین شدند و جورج و اسکات موندند تا به اوضاع رسیدگی کنند.

لویی، محکم به هری چسبیده بود، هری هر کدوم از پاهای لویی رو یه طرف بدن خودش قرار داد و پتو رو روی لویی انداخت. "نفس بکش لو، همه چی خوبه، من مراقبتم" هری بهش اطمینان داد. هری عصبانی بود که لویی نافرمانی کرده اما نزدیک بود که لویی ازش گرفته بشه، با شنیدن صدای شلیک گلوله، هری فهمیده بود که لویی از ماشین بیرون اومده و هری سریعتر از تمام عمرش دویده بود، چیزی از اعماق وجودش بهش گفته بود که هرچه سریعتر بره بیرون.

دیدن لئون و تروی که اونقدر به لویی نزدیک بودند، باعث شده بود فکر کنه چی میشد اگر به موقع نمیرسید... اگر به موقع نمیرسید لویی ازش گرفته میشد و خدا میدونه پدرش چه بلایی سرش می آورد.

"متاسفم متاسفم متاسفم" لویی پشت سرهم توی سینه هری میگفت. "هیششش، چیزی نیست، تو الان در امانی توله" هری بهش گفت. سکسکه های لویی کم کم قطع شدند و اون به خواب فرو رفت.

"فاک، خیلی نزدیک بود" ادوارد گفت. "تروی و لئون، اون رو میخوان؟" درو پرسید. "اون ها حتی نمیتونن دستشون رو بهش بزنن" هری گفت. "نیروهای امنیتی رو بیشتر بکنم؟ " ادوارد پرسید." آره، دو برابرشون بکن، یه مدت قراره کم کارتر بشیم." هری گفت.

"نمیتونم باور کنم جکس اون کار رو کرد" اندی گفت. "اون چیزی که لایقش بود رو گرفت." هری با تلخی گفت.

پسرا بقیه راه رو ساکت موندند و اجازه دادند هری در آرامش باشه و وقتی که رسیدند هری، لویی رو به اتاقشون برد و تمام شب اون رو محکم نگه داشت.

***
جکس هم که مرد :|

پدر لویی هم که برگشته :|

مشخصه قراره به فاک بریم :|

حرفی چیزی؟

یه اکانت برای بک آپ زدم اگر دوست داشتید فالو کنید که اگر اتفاقی افتاد همدیگه رو گم نکنیم:)
AydaStylinson

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro