Chapter 11
" وضعیت سینه و گلوش اصلا خوب نیست، مشخصه که شب رو توی بارون مونده." اندی با نگرانی گفت. "شت" هری گفت همونطور که توی اتاقش قدم میزد.
هری مطمئن شده بود که وقتی میرسن خونه، اندی اونجا منتظرشون باشه، اون ها لباس های لویی رو با لباس های گرم عوض کردند و محکم توی ژاکت هری پیچیدنش و اون رو توی تخت گذاشتند. لویی هنوز به هوش نیومده بود.
"اون دو تا دنده شکسته و یه عالمه کبودی روی بدنش داره اما چیزی نیست که نتونم درستش کنم. من بیشتر نگران وضعیت گلوشم" اندی گفت همونطور که بالاتنه لویی رو بخاطر دنده هاش باندپیچی میکرد. "حالش خوب میشه؟" هری پرسید.
"من براش آنتی بیوتیک تجویز کردم و همینطور مسکن برای دردش، مطمئنا بهش نیاز داره، درد زیادی قراره تحمل کنه و هربار که سرفه کنه به دنده هاش فشار میاد." اندی گفت. "اندی سوالم رو جواب بده" هری با ناراحتی گفت.
"در نهایت آره حالش خوب میشه، دنده هاش چند هفته ای طول میکشه تا خوب بشه، گلوش هم همینطور، اما خوب میشه فقط تا اون موقع قراره درد زیادی داشته باشه و من هم باید یه فکری برای تبی که داره بکنم." اندی گفت.
اندی به لویی آنتی بیوتیک و مسکن تزریق کرد و از داروهایی که از اتاق پزشکی توی طبقه پایین آورده بود، اون هایی که لویی لازم داشت رو گذاشت. هری نمیخواست که لویی توی اون اتاق باشه. درسته که اون اتاق برای وقتی که تیمش نیاز به مراقبت پزشکی داشتند مثل یه بیمارستان بود اما هری میخواست لویی رو نزدیک خودش نگه داره.
با شنیدن صدای خس خس گلوی لویی موقعی که نفس میکشید، اندی تصمیم گرفت لوله اکسیژن توی بینیش بذاره تا راحت تر نفس بکشه.
سه ساعت بعد هری تصمیم گرفت به طبقه پایین بره تا پسرا رو در جریان وضعیت لویی، که البته هنوز خواب بود، بذاره.
لویی به آرومی چشم هاش رو باز کرد و با اتاق خالی هری مواجه شد و همچنین توی تمام بدنش احساس درد میکرد. لویی بخاطر درد ناله کرد و سعی کرد بدنش رو حرکت نده تا کمتر درد رو احساس کنه.
لویی میخواست بدونه که هری الان کجاست. یعنی ممکنه که هری ترکش کرده باشه؟ چی میشه اگر هری دیگه لویی رو نخواد چون اون ازش فرار کرده؟ لویی احساس ضعف و خجالت داشت. اون حتی نتونسته بود خودش رو توی مدرسه نجات بده، حتی نتونسته بود از خودش دفاع کنه، اون احساس شرمندگی میکرد مخصوصا وقتی می دید که هری و پسرا چقدر قوی و تهدید کننده به نظر میان.
لویی توی افکارش غرق شده بود و به دیوار مقابلش خیره شده بود. اون حتی نشنید که هری وارد اتاق شد و وقتی متوجه این موضوع شد که هری کنارش رو تخت نشست و دستش رو دراز کرد و چتری های لویی رو از روی پیشونیش کنار زد.
"هی توله کوچولو" هری با محبت گفت، با دیدن اینکه لویی بیدار شده نفس راحتی کشید. لویی به هری نگاه کرد، مستقیم توی چشم های سبز قشنگش خیره شد.
"متاسفم" لویی گفت و چشم هاش پر از اشک شد.
"نه دارلینگ، من متاسفم، متاسفم که مجبور شدی اون صحنه رو ببینی، من باید بهتر ازت مراقبت میکردم" هری گفت.
"متاسفم که فرار کردم، نمیدونستم که باید چیکار کنم، ترسیده بودم اما من... من دوستت دارم و واقعا متاسفم" لویی با فین فین گفت و هری لبخند بزرگی زد و چال هاش رو به نمایش گذاشت." دوستم داری؟ " هری با خوشحالی پرسید و لویی تایید کرد.
" من خیلی دوستت دارم و دیدن اینکه تو اون کار رو با یه نفر کردی من رو ترسوند اما... من بهت اعتماد دارم و میدونم که این شغل توئه و تو این رو بخاطر یه دلیلی انجامش میدی و متاسفم که نذاشتم توضیح بدی" لویی با عجله گفت و به نفس نفس افتاد.
"هیشششش... اشکالی نداره، فقط آروم باش و نفس بکش، همه چیز خوبه، من نه ناراحتم و نه عصبانیم، متوجه ام که چرا فرار کردی اما لویی، فاک، من داشتم از نگرانی میمردم، خیابون جای امنی برای تو نیست و من خیلی نگران بودم که یه موقع اتفاقی برات نیوفته" هری گفت.
"هری لطفا، لطفا حقیقت رو الان بهم بگو... تو دقیقا کارت چیه؟" لویی پرسید.
هری توی چشم های خوشگل آبیش نگاه کرد و آه کشید، اون این بچه رو واقعا دوست داشت و نیاز داشت که حقیقت رو بهش بگه. اون میخواست که لویی بهش اعتماد کنه و دوستش داشته باشه و این با وجود رازهایی که بینشون بود اتفاق نمی افتاد.
" من... من یه گروه مافیا رو اداره میکنم، من قدرتمندترین رئیس دنیای زیرین توی انگلستانم و دولت با من همکاری میکنه تا خلافکارها و اوباش رو از خیابون های شهر دور نگه داره و ما خیلی خوب کارمون رو زیرپوسته شهر انجام میدیم. من دشمن های زیادی دارم دارلینگ، خیلی از مردم میخوان یه چیزی پیدا کنن تا من رو زمین بزنن و تنها چیزی که میتونه اینکار رو بکنه خب.... تویی! تو همه چیز منی توله، و اگر کسی دستش به تو برسه، نمیدونم قراره چیکار کنم، من بدون تو نابود میشم و این همه حقیقتیه که وجود داره." هری گفت.
قلب لویی با سرعت زیادی به قفسه سینه اش کوبیده میشد. الان هری بهش گفت که شغلش چیه و اینکه اون خطرناک ترین مرد توی کشوره.
" اگر میخوای منو ترک کنی لویی، من تو رو جایی میفرستم که کسی نتونه پیدات کنه، بهت پول میدم تا بتونی یه زندگی جدید رو توی یه جای امن شروع کنی، بهت قول میدم" هری صادقانه گفت.
لویی به هری نگاه کرد. اون نمیخواست که به جایی دور از هری فرستاده بشه، اون مرد کنارش رو خیلی زیاد دوست داشت.
" من دوستت دارم هری و از این متنفرم که تو مردم رو بخاطر شغلت میکشی اما همچنین درک میکنم و نمیخوام که ترکت کنم. من بهت اعتماد دارم و میخوام که با تو باشم. گذروندن یه شب دور از تو مثل عذاب بود، من فقط تو رو میخواستم که تمام شب بازوهات رو دورم حلقه کنی و من متاسفم، منو ببخش هری، من میخوام با تو باشم" لویی گفت همونطور که قطره های اشک صورتش رو خیس میکردند.
" اوه دارلینگ، تو هیچ ایده ای نداری که با من چیکار میکنی، من خیلی دوستت دارم و بهت قول میدم که دنیا رو بهت بدم، که در برابر هر چیزی ازت محافظت کنم، من مال توام بیبی و تو هم مال منی، توله کوچولوی زیبای من" هری گفت و به جلو خم شد و به آرومی لویی رو بوسید.
هری پیشونیش رو به پیشونی لویی چسبوند و اون ها همدیگه رو محکم بوسیدند.
" تو کجا رفتی وقتی فرار کردی؟" هری بعد از بوسه پرسید.
" من... به آپارتمان قدیمیم رفتم اما اونجا رو یه نفر دیگه گرفته بود و بعد به بار نیک رفتم، تنها جایی بود که میشناختم اما... اونجا بسته بود پس یه جایی رو پشت یه سطل زباله آبی توی کوچه پیدا کردم و کل شب رو اونجا موندم" لویی گفت.
" یا مسیح، لویی! هر اتفاقی میتونست اونجا برات بیوفته، فاک" هری گفت و صداش پر از نگرانی بود.
" متاسفم، اونجا فقط خیلی سرد بود و من نتونستم بخوابم و کل شب بارون میبارید، خیلی ترسناک بود اما نمیتونستم از اونجا برم، من فقط بیش از حد ترسیده بودم" لویی گفت.
"معذرت خواهی نکن، این تقصیر منه، من فقط خوشحالم که تو حالت خوبه" هری گفت و لویی به سرفه افتاد، همه بدنش میلرزید و خیلی بلند ناله میکرد." هری این درد داره" لویی با صورتی که از درد جمع شده بود گفت.
" میدونم توله، همه چیز درست میشه، اندی رو میارم تا بهت مسکن بده... من میخوام اون لیتل شت های عوضی رو بکشم لویی."هری با عصبانیت گفت. "منم همینطور" لویی گفت اما بعد متوجه شد که منظور هری واقعا همین بوده." اما کاری نکن لطفا من فقط... دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمشون"لویی گفت." میدونم بیبی، میدونم" هری خندید. هری سر لویی رو بوسید و از جا بلند شد تا بره و اندی رو پیدا کنه. "کجا داری میری؟" لویی ترسیده پرسید.
"میرم اندی رو پیدا کنم و یکم آب برات بیارم، بهم ده دقیقه وقت بده و من برمیگردم و دیگه از پیشت نمیرم، باشه؟" هری لبخند زد و لویی سرش رو تکون داد. بدنش درد میکرد و واقعا داشت عذاب میکشید.
هری لبخند زد و پیشونی لویی رو بوسید و از اتاق بیرون رفت، لازم بود که چند تا سوال از پسرا بپرسه.
____
" جکس، دیشب، همونطوری که ازت خواسته بودم کوچه کنار بار نیک رو چک کردی؟" هری از جکس پرسید همونطور که دور هم توی آشپزخونه جمع شده بودند و هری، اندی رو پیش لویی فرستاده بود.
"آم آره، آره چک کردم" جکس گفت. "هری یه چیزایی راجع به پنهان شدن پشت یه سطل زباله قرمز گفت."هری گفت." آره من یه سطل زباله بزرگ قرمز دیدم و پشتش رو هم چک کردم اما لویی اونجا نبود. شاید اون داره اشتباه میکنه" جکس گفت.
"چرا میپرسی رئیس؟ اتفاقی افتاده؟" ادوارد پرسید."نه، فقط چیزی بود که لویی بهش اشاره کرده بود" هری جواب داد. پسرا سرشون رو تکون دادند و هری، جورج و جکس رو فرستاد تا برن و بفهمن چه شایعات و حرفایی توی خیابون هست.
وقتی که هر دوی اون ها رفتن هری به سمت سه تا مردی که بهشون اعتماد کامل داشت برگشت."فکر کنم ما یه موش خائن داریم پسرا" هری گفت.
" جکس؟ "اسکات پرسید.
"لویی تمام شب پشت یه سطل زباله آبی توی کوچه کنار بار نیک پنهان شده بوده، جکس یا کوچه رو چک نکرده یا چک کرده و چیزی نگفته" هری گفت.
"ما بهش رسیدگی میکنیم رئیس" ادوارد گفت. "این قضیه بین خودمون میمونه" هری گفت." مطمئن باش" درو گفت.
" لو چطوره؟" اسکات پرسید." خوبه، به یه جمع دوستانه توی چند هفته ای که باید استراحت کنه نیاز داره پس خودتون رو آماده کنید" هری لبخند زد و پسرا خندیدند. "هر چیزی برای لویی" ادوارد گفت.
پسرا همشون شیفته لویی شده بودند و اگر جکس یه موش خائن بود اون ها هر کاری میکردند تا لویی رو امن نگه دارند و ازش محافظت کنند.
***
جکس خائنه یعنی؟ 😐کسی حدس میزد اینجوری بشه؟ 🤔
دوستتون دارم❤️
بوس روی چشم های خوشگلتون😘
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro