
Ch.15
سلاممم🥰
دیدین چه زود آپ کردم براتون؟
نفری یه بوس تحویل بدین بعد برید سراغ این چپتر🫴🏻
کامنت و ووت فراموش نشههه🍓
○●○●○
"یا... میتونیم کاری که دیشب شروعش کردیم رو تموم کنیم."
"من..." هری حرفش رو خورد، نگاهش روی زبون لویی که روی لب زیرینش داشت کشیده میشد قفل شد. "فکر نمیکنم ایده خوبی باشه." با لحنی نرم زمزمه کرد.
لویی پوزخندی زد، صورتش گرم شد. "فکر کنم قبلا به این نتیجه رسیدیم که تو قدرت قضاوت خوبی توی این موارد نداری."
"لیزیجکا..." هری با لحنی تقریبا آسیبپذیر زمزمه کرد. "کاری که دیشب کردیم... من از شرایطت سواستفاده کردم و واقعا بابتش متاسفم. این کاری نیست که با امگاهام میکنم." لویی نمیدونست باید بخنده یا گریه کنه. حالا داشت به یاد میآورد که باید یه جنتلمن باشه؟
"من هم امگای توام." لویی با دندونهای به هم فشرده غرید. "در واقع من باید تنها امگای تو باشم."
"این..." هری چشمهاش رو بست و دستهاش رو مشت کرد. "از این سختترش نکن."
یه رد شدن دیگه... اما درد این یکی با بقیه متفاوت بود، اونقدرها عمیق نبود اما زخمش وسیعتر بود.
لویی از روی پای هری بلند شد و مرد هم جلوش رو نگرفت. "تو کسی هستی که نباید از چیزی که هست پیچیدهترش کنی! این فقط رابطه جنسیه... سکس!" لویی فریاد زد. "چیزی که میخوام قبل از اینکه تمام حقوقم رو ازم بگیری تجربهاش کنم."
نگاه هری تیره شد. "من بهت حق انتخاب دادم لویی." مرد با لحنی سرد و آشنا گفت. "هنوز هم میتونی اون برگهها رو امضا کنی و بعد از رفتن از اینجا هر کسی که دلت میخواد باشی."
حرومزادهی لعنتی! از توی قبر بتونم هر کسی که میخوام باشم؟
"چقدر جالبه که دوباره این حرفت رو تکرار میکنی اون هم وقتی که میدونی خانواده من شرایط خوبی نداره."
"کی به شرایط اونها اهمیت میده؟" هری با خشم فریاد زد و از جا بلند شد. "اونها واضحا به شرایط تو اهمیت نمیدن."
"ترجیح میدم تو رو بکشم تا اینکه اون برگهها رو امضا کنم." لویی با لحنی آروم رو به مرد گفت.
"داری از بحث طفره میری ولی دوست دارم تلاشت رو ببینم." هری به سمتش قدم برداشت و صورتش رو مقابل صورت لویی نگه داشت. امگا میتونست نفسهای مرد رو روی لبهاش احساس کنه. "هنوزم قرار نیست به فاکت بدم."
"باشه." لویی لبخندی وحشیانه به روی مرد زد، چیزی که بیشتر دندونهاش رو نشون میداد تا احساساتش رو. "به هر حال این تویی که راتت قراره شروع بشه و یه عضو ناکارآمد داری."
لویی هم میتونست بیرحم باشه، حتی اگر لازم بود بیرحمتر از آلفا میشد. و توی اون لحظه احساس میکرد بیرحمیش لازمه. از با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنهای هری خسته شده بود. آلفا اون رو میخواست، لویی میتونست از روی رایحهاش این رو بفهمه، میتونست توی نگاهش این رو ببینه، بدنش داشت از روی نیازش به لمس لویی میلرزید.
"ادامه نده لیزیجکا."
"وگرنه چی میشه؟" چیزی اغواگرانه به صداش گره خورد. امگا میدونست که این برای هری چیزی به جز شهوت نیست، اون هم فقط به خاطر پیوندشون. و لویی قرار نبود هیچوقت چیز بیشتری رو درخواست کنه، نه از آلفا و نه از هیچکس دیگهای. میدونست که این شهوت نزدیکترین چیز به عشقه که میتونه توی زندگیش تجربه کنه.
"بس کن." کلمات هری آغشته به نیاز بود. حرارت بین بدنهاشون افزایش یافت، شعلههای خواستن توی فضای کم بینشون اوج گرفت. همدیگه رو لمس نمیکردند اما لویی تا به حال هیچوقت به کسی تا این حد احساس نزدیکی نکرده بود.
"وگرنه چی میشه؟" لویی دوباره پرسید، چونهاش رو جلو داد و مرد رو به چالش کشید. "با هیچکس دیگهای به جز من چنین حسی رو تجربه نمیکنی. بدنت مشتاق منه."
"لویی..." آلفا با لحنی ملتمس گفت و چشمهاش رو بست، انگار که نمیتونست مقابل اغواگری لویی ایستادگی کنه.
"هری..." لویی بالاخره فاصله بینشون رو از بین برد و هر دو دستش رو روی سینه آلفا گذاشت. پادشاه هر دو دست لویی رو بین دستهای خودش گرفت. "اینجوری نه."
"چجوری نه؟"
"من- نمیخوام اینجوری باشه. نمیخوام احساس کنی این کار وظیفته."
"وظیفه؟" لویی این بار خندید، دستهای مرد روی گردنش بالا و پایین میرفتند. "من دارم بهترین آلفایی که میتونم اینجا پیدا کنم رو برای خودم انتخاب میکنم. قدرتمندترین و قویترین. آخرین چیزی که بهش فکر میکنم لذتِ توئه. برای یه سال بهت پیوند خوردم... باید کاری کنی که ارزشش رو داشته باشه."
چشمهای هری با گرسنگیِ سرکشی برق زد. "وگرنه چی میشه؟"
"هر دوی ما به هم نیاز داریم." امگا آهی کشید. "واقعا غم انگیزه که انقدر سخت دارم تلاش میکنم تا شوهرم باهام بخوابه... تا حالا منو دیدی؟"
"البته که دیدم. خیلی زیاد... همینطور لمست کردم و میدونم که تا چه حد کوچیکی."
لویی صورتش رو جمع کرد. "میدونی چیه... حق با توئه." از آغوش هری بیرون اومد. "ترجیح میدم به عنوان یه باکره بمیرم تا اینکه بذارم تو-"
دست هری به سرعت بالا اومد، پشت گردن لویی رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید. "اینو حس میکنی؟" دست لویی رو گرفت و اون رو روی دیکش گذاشت. "این..." مرد نفسی گرفت. لویی میخواست بهش همه چیزش رو بده. "...باید بره اینجا." دست دیگهاش رو روی باسن لویی گذاشت. "و قراره بزرگتر از چیزی که هست بشه. وقتی میگم کوچیکی منظورم قدت نیست."
نفس لویی حبس شد، دستش ناخودآگاه شروع به حرکت روی دیک مرد کرد. میدونست اون عضو تا چه حد میتونه بزرگ بشه، اینکه چقدر ممکنه بازش کنه و چقدر ممکنه درد داشته باشه-
امگا میخواست با صدای بلند ناله کنه.
"باید قبل از اینکه منو به عنوان همسرت انتخاب کنی به این چیزها فکر میکردی."
"اگر بخوام صادق باشم به اینکه همسرم رو به فاک بدم فکر نمیکردم." هری دست لویی رو رها کرد میلش به لمس باسن امگا با هر دو دستش بیشتر از میلش به ثابت کردن حرف خودش بود. "قطعا توقع نداشتم چنین ظاهری داشته باشی..."
"بذار حدس بزنم... انتظار یه فرد خیره کننده، قد بلند و مو قرمز رو داشتی."
چشمهای هری انقدر تیره شده بودند که دیگه رنگ سبزشون مشخص نبود. لویی شیفتهشون شده بود. "کاملا محترمانه بهت پیشنهاد میکنم که وقتی با منی راجع به افراد دیگه صحبت نکنی."
"تقصیر من نیست که تو یه سلیقهی مشخص داری." لویی نصفه و نیمه غرید و دیک هری رو کمی محکم فشرد. هری هیسی کشید و در جواب باسن لویی رو محکم گرفت و تا جایی که پارچه لباس بهش اجازه میداد اون رو توی مشتش گرفت. "هیچ ایدهای نداری که راجع به چی داری حرف میزنی!"
لویی سرش رو خم کرد و گردن برهنهاش رو به نمایش گذاشت. "قراره دوباره بهم بگی خنگ؟"
"من هیچوقت چنین چیزی بهت نگفتم!" هری جوری به گردنش زل زده بود که انگار به غذاش نگاه میکرد.
"اما من بهت گفتم!" امگا فک مرد رو نوازش کرد.
"قرار نیست دوباره ازت بخوام باهام بخوابی."حرکت آروم و شکنجهوار دستش روی دیک مرد رو ادامه داد، دست دیگهاش به فرهای هری گره خورده بود. دهنش با تصور اینکه آلفاش رو به سمت گردنش بکشونه و ازش بخواد دندونهاش رو توی پوستش فرو کنه و مارکش کنه، آب افتاده بود.
"میدونم." دندونهای آلفا پوست فکش رو خراش دادند، چیزی شبیه افتخار توی لحنش بود. "از همین خوشم میاد."
لویی سر مرد رو با کشیدن موهاش عقب کشید و مجبورش کرد تا توی چشمهاش نگاه کنه. "تو از من خوشت میاد." آلفا غرید، امگا رو با فشردن دستهاش روی باسنش به خودش نزدیکتر کرد، دیک سفتش به شکم پسر کوچکتر چسبید. "اگر ازت خوشم نیاد یه احمق بیسلیقهام. بیشتر از اونی که به نفعت باشه باهوشی. و برای اینکه مال من باشی زیادی خوشگلی."
لویی محو اون کلمات شد، درست مثل نور خورشید توی یه صبح برفی دلنشین بود. موجی از احساسات درونش بود که میتونست اون رو کامل ببلعه. 'تمام احساساتی که درون من به وجود میاره منو میترسونن.' حرفهای اون روز هری توی کلیسا رو به یاد آورد. و حالا عمیقا درکش میکرد. اون کلمات باعث میشدند درد بکشه اما راه دیگهای برای بیان چیزی که احساس میکرد، نبود. ترسیده بود و لازم میدید تا قبل از اینکه هری اون رو بکشه از خودش محافظت کنه... قبل از اینکه خودش اون مرد رو بکشه.
"بیا یه کاری انجام بدیم."آلفا رو رها کرد و به نرمی به عقب هلش داد. به زمان و یکم هوا نیاز داشت. باید قبل از هر چیزی همه مسائل رو بررسی میکرد.
"لخت شو بذار خودم قضاوت کنم که میتونم تحملش کنم یا نه."
آلفا سرش رو کج کرد و لبخندی زد، کاملا از افکار تاریک لویی بیخبر بود."فکر میکردم قرار نیست دوباره درخواست کنی."
"درخواست نکردم. بهت گفتم که لخت بشی تا بتونم تصمیم بگیرم که میخوام باهات باشم یا نه."
برقی لطیف و شگفتانگیز توی نگاه هری نشست و قدرت کمی که لویی در حال جمع کردنش بود رو در معرض خطر قرار داد. آلفا به خوبی میدونست که لویی داره فریبش میده و داشت به پسر امگا اجازه میداد تا باهاش بازی کنه. و لویی اونقدری ترسیده بود که نخواد دلیلش رو بپرسه.
"چشم، اعلیحضرت." به راحتی پذیرفت و به آرومی مشغول در آوردن لباسهاش شد. یه نمایش حسابی راه انداخت و اجازه داد لویی تک تک ماهیچههاش و هر ذره از پوست نرم و بینقصش رو ببینه.
آلفاش با تمام شکوهش کاملا برهنه مقابلش ایستاد. دیک بزرگش در معرض نمایش بود و سرش به خاطر پریکام برق میزد.
"میخوایش؟" مرد با صدای بم و خشداری پرسید، همون موقع هم جواب لویی رو میدونست.
در حالی که سرش رو با غرور بالا گرفته بود، به هری نزدیک شد و مقابلش ایستاد و بعد.... و بعد لویی زانو زد.
با تپش قلبی که خودش رو به دیوارههای سینهاش میکوبید امگا تمام احتیاط و خودداریش رو از دست داد. ذهن مه گرفتهاش فقط از غرایزش پیروی میکرد. نیاز داشت که سنگینیِ دیکِ هری رو توی دهنش احساس کنه... اون رو توی گلوش فرو ببره و مسیر هوایی که به ریههاش میرسیدند رو ببنده.
"مطمئن نیستم که بتونم همهاش رو توی دهنم جا بدم." لویی نفسش رو بیرون داد، مجذوب طول، قطر و همینطور رنگِ تیرهتر بخش پایینی اون عضو شده بود.
"مجبور نیستی." هری به نرمی موهاش رو کنار زد. "حتی مجبور نیستی منو لمس کنی. این منظره..." مرد لبهاش رو خیس کرد. "این برای من کافیه. بینقصه."
"اما میخوام که این کار رو بکنم..." امگا گونهاش رو به عضو سفت آلفا و پوست نرمش کشید، میخواست مالکیتش رو اثبات کنه. "واقعا میخوام." زمزمه کرد، زبونش رو بیرون آورد و برای اولین بار آلفاش رو مزه کرد.
غرشی عمیق از گلوی هری بیرون اومد اما دستی که روی سر لویی بود بیحرکت باقی موند و تشویقش کرد که اون رو توی دهنش ببره.
موقعیت آسیب پذیری بود، اینکه اینجوری مقابلش زانو زده بود... نشانی از علاقه بود. با دهنی پر از دیک آلفاش و ذهنی غرق در لذت زبونش روی شکاف سر دیک مرد کشیده میشد. با چکیده شدن پریکام هری توی دهنش نالهای کرد، خودش رو مجبور کرد دهنش رو بازتر کنه و بیشتر از قبل اون عضو رو توی دهنش جا بده.
با اینکه نتونسته بود کامل اون رو فرو ببره اما وقتی که چشمهای خیس از اشکش رو بلند کرد تا نگاه خیره آلفا رو روی خودش ببینه، فک فشرده مرد و چهره پر از شهوت و حیرتش باعث شد به این نتیجه برسه که تلاشش کافیه. اون توجه باعث شد آشفتهتر و گرسنهتر بشه.
وقتی که محکمتر دیکش رو مکید، اون عضو توی دهنش تکون خورد و باعث شد که آلفا موهاش رو محکم بگیره و کمرش رو به جلو هل بده.
لویی با حس خفگی عقب رفت، اشکهاش روی صورتش جاری شدند و بزاقش از چونهاش پایین چکید.
دوباره سرش رو بلند کرد و به هری نگاه کرد -که با ولع و نگاهی مسحور بهش خیره بود- و لبهاش رو از هم جدا کرد، حرکتی ملتمسانه و بیصدا برای گرفتن یه بوسه.
وقتی که اون رو بالا کشید تا لبهاش رو ببلعه صدایی از گلوی مرد بلند شد که باعث شد زانوهاش شل بشن، و توی اون لحظه هیچ چیزی جز شنیدن دوباره و دوباره اون صدا براش اهمیتی نداشت.
هری به نرمی پسر رو بلند کرد و پاهای لویی از روی غریزه دور کمر آلفا حلقه شدند. لبهاشون حتی برای لحظهای از هم جدا نشد تا اینکه به تخت لویی رسیدند.
بدون حرف آلفا مشغول باز کردن دکمههای لباس لویی شد، لبهاش بوسههایی خیس روی گردن و ترقوههای امگا به جا میگذاشت و به محض اینکه شلوار پسر رو از پاش بیرون آورد، بلند غرید. بوی غلیظ اسلیک احاطهشون کرد.
لبهاش رو دور نوک سینه لویی حلقه کرد و با دندونهاش اون رو به آرومی کشید، حسی آروم و شکنجهوار که باعث شد چشمهای لویی به عقب برگرده و انگشتهای پاش از روی لذت جمع بشن.
انگشتهای آلفا زخم روی شونه لویی رو پیدا کردند، همونی که دفعه قبل با بوسههاش کبودش کرده بود. "تیپیِرش اِته موی." پادشاه زمزمه کرد، لبهاش حالا روی اون زخم بودند، بوسهای نرم روش نشوند قبل از اینکه محکم اون رو بمکه و دست دیگهاش رو با ظرافت دور گردن لویی حلقه کنه. "موی."
لویی حتی متوجه یک کلمه هم نمیشد اما این باعث نشد نیاز وحشیانهای که توی دلش گسترده میشد و سرش رو سبک میکرد، متوقف بشه. جلوش رو نگرفت تا به کمرش قوس نده و پیشنهاد چیزهای بیشتری رو به آلفاش بده.
از طرف دیگه آلفا از شکارش لذت میبرد. لیس میزد و گاز میگرفت، رد دندانها و کبودیهای قرمزی رو روی پوستش بر جا میگذاشت، زخمهای قدیمی رو دوباره باز میکرد تا دوباره بسته بشن و ظاهرشون رو تغییر میداد تا فقط متعلق به خودش باشن.
لویی نالید، بلند و محتاج، غرق در گیجی اون هم نه فقط به خاطر کارهای هری، بلکه به خاطر اینکه میدونست در روزهای آینده قراره بدنش رو با دید متفاوتتری نگاه کنه. و فقط همین فکر بود که باعث شد به اوج برسه و سینه خودش و لبهای قرمز هری رو با کامش رنگ کنه.
قبل از اینکه وحشت بدن لویی رو پر کنه، آلفا سرش رو بلند کرد و با چشمانی پر از حیرت به امگا خیره شد، انگار به جای اینکه نشون بده تا چه حدِ خجالتآوری بیتجربهست، در عوض کار شگفتآوری انجام داده بود.
صدایی از حنجره هری بیرون اومد قبل از اینکه لبهای لویی رو برای بوسهای وحشیانه گیر بندازه. لویی با صدای خفهای هینی کشید، خون به سمت دیک نرم شدهاش هجوم برد.
آلفا لب زیرینش رو گاز گرفت قبل از اینکه نفسش رو بیرون بده. "بچرخ، موی لیوبیمی."
'هر چیزی بخوای، همه چیزمو میدم، برای همیشه...' ذهن لویی فریاد میزد وقتی که پسر کاری که بهش گفته شده بود رو انجام داد و سوراخ خیسش رو برای آلفاش به نمایش گذاشت.
"خدایا..." وقتی که زبون گرم هری رو روی ورودیش احساس کرد، بلند ناله کرد. عضلات شکمش از شدت لذت منقبض شدند.
بزاق و اسلیک از روی پوستش به پایین سر میخوردند. هری با هر دو دستش لپهای باسن لویی رو از هم فاصله داده بود تا برای خودش جا باز کنه و زبون گرمش رو بتونه وارد سوراخ پسر کنه، خیس، لیز و بینقص.
در حالی که هری با زبون به فاکش میداد و به شیرینترین شیوه ممکن اون رو از هم باز میکرد، لویی نتونست جلوی صدایی که از گلوش بیرون اومد رو بگیره. دستش به سمت سر هری رفت و اون رو بیشتر به خودش فشرد. موهای ته ریش مرد روی پوست حساسش کشیده میشدند، بینیش به پوستش چسبیده بود و صدای خیسی از سمت دهان هری و سوراخ لویی به گوش میرسید.
آلفا جوری لویی رو میخورد انگار گرسنه بود و این آخرین وعده غذاییش بود و داشت کاری میکرد تا این تجربهاش به یاد موندنی بشه.
سوراخ لویی شروع به نبض زدن کرد، دور زبون هری منقبض شد و تلاش کرد تا اون رو به داخل بکشه. دیگه این چیزها براش کافی نبود. به چیز بیشتری احتیاج داشت، نیاز داشت تا دیک هری اون رو از هم باز کنه و تمام اولینهاش رو تصاحب کنه.
"هری، بهت نیاز دارم... میخوام-" به آرومی زمزمه کرد و موهای پادشاه رو گرفت و باعث شد مرد بلند غرش کنه و از رها کردنش اجتناب کنه.
"آلفا... لطفا." آروم و نیازمند ناله کرد، محتاج دیک بزرگ آلفاش بود. صدای نالهاش هری رو به خودش آورد، روی بدن پسر بالا اومد، بازوش رو دور کمرش حلقه کرد و سینهاش رو به بدن پسر چسبوند.
پادشاه هیچ حرفی نزد فقط با حرارت گردن لویی رو بوسید، دیکش به سادگی روی پایین کمر امگا قرار داشت و چالهای کمرش رو با پریکام پر میکرد. امگا دستش رو عقب برد و عضو سفت مرد رو بین لپهای باسنش هل داد و با برخورد سر دیک آلفا به ورودیش، بلند ناله کرد.
"هیش..." هری با لحنی اطمینان بخش کنار گوش پسر زمزمه کرد و روی گردنش خرخر کرد، بوسهای خیس روی گردنش نشوند و اجازه داد لویی انقدر به تکون دادن پایین تنهاش روی دیک خیسش ادامه بده تا اینکه سر ضخیم عضوش از سوراخش رد شد. جهان اطرافشون محو شد، هیچ ترس، انتقام یا رنجشی باقی نموند. توی اون لحظه فقط اونها بودند که با هم یکی شدند. بدن لویی در تلاش بود تا خودش رو با اون نفوذ وفق بده و ذهن خائنش تصاویری از اینکه هری نات و مارکش کنه براش به نمایش میگذاشت.
اون مرد یه آلفای فوقالعاده بود. قدرتمند و قوی و حاضر بود دنیا رو بهش بده... البته اگر فقط لویی مقدس بود.
هری به نالهی شکستهی لویی با غرشی آروم و مهربانانه واکنش نشون داد، گاز آرومی از شونهی لویی گرفت و به آرومی دیکش رو اینچ به اینچ به جلو هل داد، انگار که میخواست فشار گرمی که دیوارههای لویی به دیکش میآوردند رو آروم آروم مزه کنه.
امگا خودش رو به عقب هل داد تا به روند سرعت ببخشه، نیاز داشت که آلفاش اون رو پر کنه، نیاز داشت تا مالکیتش رو احساس کنه.
به جای توجه به دیک امگا، هری دست بزرگش رو زیر شکم لویی گذاشت و به آرومی و به حالت دایرهوار ماساژ داد و وقتی که کامل واردش شد دستش رو محکمتر فشرد. لویی صدایی سردرگم سر داد، چیزی بین ناله و حبس شدن نفس و موجی از لذتی کورکننده توی بدنش جریان یافت. احساس پُر بودن میکرد، نوعی از پُری که توی دوران هیتش نمیتونست با انگشتهاش بازسازیش کنه.
دیک هری ضخیم و گرم بود و داخلش حس خوبی میداد و به تمام نقطههای شیرینش کشیده میشد. هر حرکت دیوونهاش میکرد. باعث میشد احساس کنه که به اوجش نزدیکه.
صداهای خیس و خفهای اتاق رو پر کرده بودند. هری دیکش رو بیرون کشید و دوباره محکم داخلش شد. سینهاش رو کامل به پشت پسر امگا چسبوند و لویی رو مجبور کرد تا روی سینه دراز بکشه و سرش رو روی تخت بذاره. این حالت باعث شد امگا احساس درماندگی و تسلیم شدن داشته باشه.
آلفا کمرش رو تکون داد، دوباره و عمیقتر خودش رو توی بدن لویی فرو برد و به لویی هیچ فضایی برای تکون خوردن نداد. کاملا گیر افتاده بود و تحت سلطه و بخشش هری بود.
چیزی درونش شکست و اصلاح شد و لویی با هق هق بلندی به اوج رسید. سوراخش دور هری منقبض شد، اسلیک ازش سرازیر و روی رانهاش جاری شد.
آلفا خشکش زد و برای یه لحظهی وحشتآور لویی فکر کرد که هری بالاخره سر عقل اومده و به یاد آورده که چطور با یه امگای دیگه به امگاش خیانت کرده.
لویی سعی کرد تا حرفی بزنه، تا بگه کاری که کردند اونقدرها هم مسئله بزرگی نیست، که مرد میتونه به لویی مثل بقیه همخوابههاش نگاه کنه.
با این حال امگاش ایدهی دیگهای داشت. کمرش رو قوس داد و بیصدا از هری خواست تا با کامش پرش کنه... تا ناتش کنه.
جواب خواستهاش سریع و وحشیانه بود، هری غرشی کرد و لویی رو به نرمی به سمت خودش برگردوند. در حالی که دیکش هنوز درون لویی بود، پاهای امگا رو دور کمر خودش گذاشت و تا جایی که میتونست به حرکاتش سرعت بخشید.
لویی صورت هری رو بین دستهاش گرفت، برای مزه کردن لبهاش ولع داشت. آلفا لبهاش رو باز کرد، بزاق از روی زبونش مستقیما توی دهن امگا ریخت، و امگا اجازه داد پادشاه لبهاش رو ببلعه.
"ناتم کن آلفا." نفسش رو توی دهن مرد بیرون داد، ناخنهاش رو چنان محکم توی گوشت شونههای مرد فرو برد که مطمئن بود پوستش رو پاره کرده."لطفا. میخوام حست کنم. میخوام پُرم کنی." لویی هق هق کرد، سوراخش دور دیک هری تنگتر شد و تلاش کرد تا آلفا رو به اوج برسونه، تا کامش رو احساس کنه.
حرفهای لویی از شدت لذت تبدیل به چیزی نامفهوم شده بودند. آلفا بیرحمانه خودش رو درونش میکوبید، دستانش پهلوهای لویی رو محکم گرفته بودند و ناخنهاش توی پوستش فرو میرفت.
"تیوای بیوایل سوزدون لیمینیا." آلفا غرید، ناتش در حال شکلگیری بود اما قبل از اینکه ناتش کنه خودش رو بیرون کشید. در عوض آلفا سرش رو چرخوند و زخمی که روی شونه لویی بود رو گاز گرفت. دندونهای تیزش پوست امگا رو پاره کردند، زخم قدیمی رو باز کرد و یه زخم جدید جایگزینش کرد.
لویی جیغی کشید، جلوی چشمهاش سفید شد و برای بار سوم به اوج رسید، درد و لذتی کورکننده با هم ترکیب شد و در همین حین هری پُرش کرد. کام گرمش دیوارههای دردناکش رو آروم میکرد.
هر دوی اونها خسته بودند اما با این حال، آلفا کامِ درون سوراخ امگا رو بیرون میکشید و دوباره به داخل هل میداد و در همین حین خون روی شونهاش رو میلیسید.
احساس رضایتی وحشیانه با حس لبهای هری روی زخمش وجودش رو پر کرد. بدنهاشون غرق در عرق، کام، اسلیک، اشک و خون بود و رایحهشون از هر زمانی غنیتر بود.
هیچوقت فکرش رو نمیکرد که داغون شدن توسط یه نفر تا این حد میتونه حس خوبی داشته باشه.
○●○●○
بله...
امیدوارم از این اسمات صبحگاهی لذت برده باشید🙂😂
مرسی که میخونید.
دوستتون دارم🩵
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro