
Ch.14
دلام🍓
گودوهای من حالشون چطوره؟
امیدوارم از این چپتر لذت ببرید🥂
●○●○●
صبح روز بعد- با وجود اعترافی که هری وقتی فکر میکرد لویی خوابه کرده بود- لویی با آرامش و به تنهایی بیدار شد، با رایحهای به طرز عجیبی آشنا که هر ذره از پوستش رو احاطه کرده بود. رایحه هری یا رایحه خودش نبود، اما قطعا چیزی بود که قبلا بوش رو احساس کرده بود... اون بو دقیقا بوی گلهایی رو میداد که به روستاییها داده بودند.
با تصور اینکه هری با یه رایحهی دیگه اون رو مارک کرده تا رایحهی خودش رو بپوشونه، خنجری از حس خیانت توی قلب لویی فرو رفت. اینکه اینجوری رد بشی درد داشت... اینقدر سرد و بیرحمانه. با این حال وقتی نداشت که به این چیزها فکر کنه، چند تا آلفا بودند که باید رضایتشون رو جلب میکرد.
~~~
"تو باهاش خوابیدی." هاکسلی با لحنی پر اتهام گفت، انزجار از لحنش میبارید.
لویی چشمهاش رو با انگشت اشاره و شست مالید. "بله. من با شوهرم خوابیدم. فقط همین. خوابیدیم."
"بوی اونو میدی." اورلوف قضاوتگرانه گفت و لویی اخم کرد. از اینکه اونها از کجا متوجه بوی آلفا شده بودند گیج شده بود تا اینکه چیزی به ذهنش رسید. رایحهی اون گلها یه رایحهی معمولی نبود، ترکیبی از رایحه خودش و رایحه هری بود. لویی نتونست اون بو رو تشخیص بده چون به سختی زمانی رو به یاد میآورد که رایحهاش این چنین شاد و سرزنده باشه.
و بعد متوجه دو چیز شد. یک، بطریای که هری دزدیده بود رایحهی خود لویی بود. و دو، هری فقط با رایحهی اون میتونست سفت بشه.
با دیدن سکوت لویی اورلوف خندهای بیرحمانه سر داد. "گولت زده..."
"کاملا مطمئنم که اینطور نیست."
"تو قول دادی که راضیش کنی یکی دیگه از امگاهای منتخب ما رو ببره." ایناک با حالتی محکوم کننده رو به لویی گفت. "از اون موقع هیچکدوم از امگاها رو انتخاب نکرده."
"چرا... این کار رو کرد." اخم روی صورت لویی عمیقتر شد. "دیدم که یکیشون رو به اقامتگاهش فرستاد..."
"خب... اون امگا- حالا هر کسی که بوده- هیچ جا نیست. این دومین نفریه که غیب میشه."
لویی اطلاعات جدید رو پردازش کرد و با چیزهایی که از قبل میدونست اونها رو تطبیق داد. "بهم گفتی قدرت و توان کافی برای کشتنشون رو نداره." تا جایی که میتونست با آرامش گفت، خشم و ترس توی سینهاش در هم پیچید.
'من یه قاتلم' اعتراف هری توی گوشش پیچید.
"نه، این قدرت رو نداره." اورلوف حرفش رو تایید کرد. "اما قطعا یه اتفاقی براشون افتاده."
"شاید کل این ایدهی همخوابه بیفایدهست." لحن عصبانی ایناک باعث شد نبض لویی سريعتر بزنه. "شاید چیزی که بهش نیاز داریم روش قدیمی گروگانگیری یا همون سقوط از اسبه."
"من این کار رو میکنم." لویی بدون فکر و با عجله گفت. "بابت این احساس مسئولیت میکنم، پس..."
پسر، داری شلخته کار میکنی!
"چه کاری رو میخوای انجام بدی؟" اورلوف اخم کرد.
"کشتنش رو... من میتونم انجامش بدم. یه راهی رو بدون هر گونه خشونت و ایجاد شک و تردید میشناسم."
اورلوف چشمهاش رو ریز کرد. "و چطور میخوای انجامش بدی؟"
"خربق."
"سم؟" هاکسلی پرسید.
"میتونم مقدار زیادی ازش رو توی چاییش بریزم. بیمار میشه... روندش آروم اما قطعیه."
"و تو فقط قراره اونجا بشینی و تماشاش کنی؟" هاکسلی با کنایه پرسید و خندید. "سادهلوح نباش، بهت شک میکنه."
"منم همراهش میخورم. فقط تفاوتش اینه که من میدونم چطور جلوی عوارضش رو بگیرم و بدنم به سموم عادت داره، پس انقدری که روی پادشاه اثر میذاره روی من تاثیری نداره."
"واقعا این کار رو میکنی؟"
"بله." لویی با آرامش جواب اورلوف رو داد. "اگر چه... برای اینکه این اتفاق بیافته نیاز دارم که بهم اعتماد کنه. حداقل در حدی که بذاره چیزی به خوردش بدم."
"فکر نمیکنم این جواب بده." ایناک گفت. "توهینی نباشه سرورم اما پادشاه به هیچ جهتی به شما علاقهای ندارن که این اتفاق ممکن بشه."
"به اندازه کافی علاقمند بوده تا دو شب گذشته رو پیش من بگذرونه. من نقاط ضعف و همینطور نقاط قوتم رو میشناسم. شاید مطابق سلیقهاش نباشم اما میتونم امگاش باشم. اعتمادش رو به دست میارم. چایی رو به خوردش میدم و میکشمش. تنها چیزی که نیاز دارم زمانه."
اون سه مرد نگاهی به یکدیگر انداختند، اون هم به همون روشی که لویی ازش متنفر بود. از طعنهآمیز بودن این شرایط متنفر بود... جوری که هری باعث میشد احساس قدرت و غیرقابل توقف بودن داشته باشه اما چند تا آلفا که از اون مرد پایینرتبهتر بودند باعث میشدند احساس کنه یه مهرهی بیارزش توی بازیایه که بهش دعوت نشده.
"خیلیخب اگر این تصمیم توئه، قبوله." اورلوف آهی کشید، انگار وقتی که لویی داشت جونش رو به خطر مینداخت اون کسی بود که داشت به پسر امگا لطف میکرد. "همین کار رو میکنیم."
~~~
زندگی از احساسات متضاد تشکیل شده بود، و گاهی محبت در خشنترین مکانها رشد میکرد، درست مثل گلهایی که در برف شکوفا میشدند. لویی از سن کم این رو یاد گرفته بود که عشق خنجریه که اگر از سمت فرد اشتباهی باشه میتونه خونت رو بریزه.
و لویی خونریزی نکرده بود، هنوز نه! اما هر بار که لمسهای هری رو به یاد میآورد نیشی رو ته دلش احساس میکرد.
شاید اگر هری فقط یه هیولا بود همه چیز آسونتر میشد... یه منبع تاریکی بدون هیچ بارقهای از نور. اما بارقهای درخشان درون آلفا بود. مواقع نادری بود که نشون میداد اهمیت میده، نه فقط به لویی، بلکه به سرزمینش. و همینطور لحظات نادری هم وجود داشت که باعث میشد لویی به این فکر کنه که از این ماجرا جون سالم به در نمیبره.
دفعه بعدی که هری رو دید وقتی بود که مرد توی اقامتگاه لویی بالای سر تخم ایستاده بود و با لباس بافتنیش بازی میکرد.
"فکر کنم یکی از همین روزا بالاخره به دنیا بیاد." رو به لویی گفت بدون اینکه نیاز باشه تا برگرده و امگا رو پشت سر خودش ببینه.
"اون بطریای که دزدیدی." لویی نگاهش رو به کمر مرد دوخت. "رایحه من بود؟"
"بله."
دهن لویی باز موند. با اینکه این موضوع رو میدونست اما این حقیقت که هری به راحتی بهش اعتراف کرد، شوکهاش کرد. "تو- تو باهاش به خودت لذت دادی یا موقع استفاده ازش با فرد دیگهای خوابیدی؟"
"اینها دیگه چه جور سوالاتیه؟" آلفا با لحنی سرخوش پرسید و بالاخره برگشت تا با لویی رو به رو بشه.
"فقط جوابم رو بده..."
"فقط یه اتفاق بود. ممکنه که محتوای بطری روی یک یا دو بالشت ریخته باشه و خب، من اونجا خوابیدم و کارهای دیگهای هم انجام دادم..."
"ای آلفای نادون... باورنکردنیه." لویی غرید و چشمهاش رو بست. "نمیدونم چطور بهت اجازه دادم به من بگی خنگ."
"من هیچوقت بهت نگفتم خنگ." به نظر میرسید به هری برخورده. "هیچوقت چنین چیزی بهت نمیگم."
"مهم نیست. حق اینکه هر چیزی رو بهم بگی از دست دادی. در مقایسه با تو من یه اعجوبهام... نخبهام."
"خیلی خب... کاری که کردم چندشآور بود." هری اقرار کرد، و برای اولین بار از زمان حضور لویی توی قلعه آشفته به نظر میرسید."میتونی بگی یه منحرفم یا هر توهین دیگهای که دوست داری... اما باید سریع باشی چون فقط اومده بودم یه سری به تخم بزنم و حالا باید برگردم پیش همخوابهام."
لویی ابرویی بالا انداخت. "جدا؟"
"اوهوم."
امگا هومی گفت، ترکیب رایحه خودش و آلفا رو به مشام کشید. "چقدر جالب..." لویی سرش رو روی شونه خم کرد و چشمهاش رو ریز کرد. "چون ظاهرا هیچکس نمیتونه پیداش کنه. به نظر میرسه درست همون روزی که به قصر اومده بود اینجا رو ترک کرده."
"خب، حالا که مشکلم حل شده دیگه این مسئله مهم نیست. میتونم به راحتی با هر کسی که میخوام باشم. فقط باید یه همخوابهی جدید پیدا کنم."
"دقیقا همینجاست که در اشتباهی دارلینگ." لویی لبخندی زد، دستش رو توی موهای هری برد. "مشکل کوچکت نه تنها از بین نرفته بلکه تا پایان قرارداد ازدواجمون قراره باقی بمونه."
هری اخم کرد. "از چی حرف میزنی؟"
"واقعا نمیدونی چه اتفاقی داره میافته؟" دستی که لویی توی موهای هری فرو کرده بود تا روی سینهاش کشیده شد.
"اگر میدونستم که نمیپرسیدم."
"اولین سالِ هر ازدواجی رو سال سعادت نامگذاری کردن چون زوج تازه ازدواج کرده انقدر سرگرم جفتگیرین که متوجه مشکلات دیگه نمیشن. همچنین یه نکته کوچک دیگه هست که باعث میشه به لطفش درصد خیانت به صفر برسه. به محض اینکه دو مادهی خاص با هم ترکیب بشن هیچکدوم از زوجین نمیتونن از نظر جنسی به فرد دیگهای جز همسرشون جذب بشن."
"این رو میدونم... و میدونم کدوم دو ماده باید با هم ترکیب بشن و کاملا مطمئنم که این دو تا رو با هم ترکیب نکردیم."
"اوه اما این کار رو انجام دادیم. اون عطری که دزدیدی... بذار بگیم که یه عنصر شخصیتر داشت."
چشمهای هری گرد شد و اجازه داد لویی احساسات مختلفش رو توی صورتش ببینه. تاسف، شرم، شهوت. لویی روی آخری تمرکز کرد، روی حس خواسته شدن.
کشتن هری اون هم وقتی که خواهانش بود مایه شرم بود. در هر حال، یا باید سر هری رو نجات میداد یا سر خودش رو.
"اسلیکت رو توی اون بطری ریختی و اجازه میدی دیگران اون رو بو کنن؟" سینه هری با غرشی لرزید.
خندهای از گلوی لویی بیرون اومد. "ای منحرف! اسلیکم نه!" شونهای بالا انداخت. "یکم زیادی احساساتی شده بودم و میخواستم یکم چاشنی به عطرم اضافه کنم-"
"نیازی به چاشنی نداره..."
"همونطور که داشتم میگفتم، میخواستم یه چیز خاص به عطرم اضافه کنم، چیزی که بخشی از خودم باشه. پس یه روز که خونریزی داشتم چند قطره ازش رو توی بطری ریختم."
"چطور-" ابروهای هری به هم گره خورد و لبهاش رو به هم فشرد. "کجا..."
"میخوای بدونی چطور این اتفاق افتاد؟ در هر حال یه راز بهت بدهکارم..." لویی پرسید، یکم رحم نثار پادشاه بیرحمش و همینطور خودش کرد. چون اگر میخواست صادق باشه دوست داشت یه نفر راجع به اون بخش از زندگیش بدونه، بخشهایی که توضیح میدادند چطور به چنین موجود زهرآلود و کینهتوزی تبدیل شده.
هری سرش رو تکون داد، روی نزدیکترین مبل نشست و وقتی که دو بازوی قدرتمند آلفا دور کمر لویی پیچید و اون رو روی پاهاش نشوند، فشار اون نیش کوچک ته دلش بیشتر شد.
"یکی از بزرگترین نقصهای من اینه که با وجود اینکه میدونم ذاتا چه آدم وحشتناکی هستم باز هم دوست دارم یه نفر تلاشش رو بکنه. به جای گریه و زاری توی اتاقم یا درخواست بخشش برای چیزی که بودم به یه آدم بیرحم تبدیل شدم. هر چی که بزرگتر شدم و دندونهام تیزتر شد ترجیح دادم که توی جنگل بدوم... و تا وقتی که جوشش زهر توی خونم آروم نگیره از حرکت نایستم. به بدن خودم اهمیتی ندادم اما هیچوقت به اون زن آسیبی نزدم."
لویی با بغض خندید. "اون خون رو از همون زخم بزرگی که اون شب بوسیدی گرفتم." بدن هری منقبض شد اما فشار دستهاش دور کمر لویی کم یا زیاد نشد.
"تو یه فرد وحشتناک نیستی. تمام اون چیزهایی که بهت گفته... اون زن..." هری لبهاش رو دوباره به هم فشرد، نگاهش تیره شده و فکش به هم فشرده میشد، انگار که با ادامه ندادن حرفش حتی خودش رو هم شوکه کرده بود.
"اون تلاشش رو کرد تا از من خوشش بیاد اما من تمام نقصهای خودش و چشمهای پدرم رو به ارث برده بودم و اون نمیتونست این رو تحمل کنه. من دلیلی بودم که به خاطرش همه چیزش رو از دست داد."
"مهم نیست که چه چیزهایی رو از دست داده. لیاقت تو چنین رفتاری نبوده..."
"گاهی اوقات هیچ توجيهی وجود نداره. من چیزیم که مادرم به این دنیا آورده. من نفرین اونم و نفرین اون توی خون من جاریه و راهی برای خلاصی ازش وجود نداره. من نمیتونم ازش متنفر باشم. با این حال، فکر میکنم هیچکس نباید مثل من و به اندازه من برای دوست داشته شدن تلاش کنه. به خاطر همینه که نمیدونم روزی میتونم ببخشمش یا نه... اینکه اصلا میخوام ببخشمش یا نه. میبینی؟" لویی با صدایی خشدار و لبخندی لرزون گفت. "هر دوی ما نفرین یکسانی رو با خودمون داریم."
هری سرش رو به طرفین تکون داد، صدای غرشی از سینهاش بلند شد. "تو متضاد نفرین هستی... هیچ ایدهای نداری..." صورت لویی رو بین دستهاش گرفت، انگار که درگیر جنگی درونی بود و نمیدونست بیشتر بگه یا ساکت بمونه. "تیوای چوده." به آرومی و با لحنی پرستشگونه زمزمه کرد."تیوای لیمینیا وی یا سی."
لویی لبخندی زد و گونه هری رو نوازش کرد. "یه روز بالاخره زبون مادریت رو یاد میگیرم و اگر بفهمم که چیزهای احمقانهای بهم گفتی..." چشمهاش رو ریز کرد و صورتش رو به صورت هری نزدیک کرد. "...سرت رو میتراشم."
آلفا خندید، با صدای بلند و گرم. خندههای زیادی توی سرزمین قبلیش وجود نداشت. چند تا لبخند مودبانه شاید اما انگار تنها کسی که اجازه داشت آزادانه بخنده پدرش بود.
خندهی هری شبیه اون مرد نبود، خندهاش بیرحمانه نبود و باعث نمیشد دل لویی آشوب بشه. از صدای این خنده لذت میبرد... دلش میخواست بیشتر اون صدا رو بشنوه.
"فکر کنم زمان خوبی نیست که بگم تمام این مدت داشتم مدام تکرار میکردم که همخوابهات چقدر زشته."
لویی نفسش رو نمایشی حبس کرد. "آرزوته به اندازه اون خوشگل و جذاب باشی!"
"تو خواب ببینه قد و قامت و همینطور تاثیرگذاری منو داشته باشه."
لویی نخودی خندید. "دیگه داری چرت میگی. اون هم قدته."
"اوه..." هری نیشخندی از خودراضی زد. "پس تایید میکنی که قدرتِ تاثیرگذاری منو نداره!"
لویی فرهای هری رو با هر دو دستش عقب زد. "تو پادشاهی... هر جا که میری قدرت و سلطه همراهته." با شیطنت انگشتش رو نوک بینی آلفا زد. "با این حال آلفای نادونی هستی."
"تو خونت رو توی عطرت ریختی..." هری زمزمه کرد.
"آره." امگا با نیشخند تایید کرد. "و تو با خون من به ارگاسم رسیدی."
هری نالهای کرد و سرش رو روی ترقوهی لویی گذاشت. "اینجوری که میگی شبیه یه هیولا به نظر میرسم."
"خب، تو بطری رو به هر دلیلی که داشتی ازم دزدیدی و بعد با خودت ور رفتی و بقیه وسایلت رو بهش آغشته کردی."
"من چیزی رو بهش آغشته نکردم." هری با ضعف اعتراض کرد. دل لویی به خاطر دروغ آلفا از خوشی پر شد.
"به هر حال به اندازه کافی ازش استفاده کردی تا توی موقعیت فعلی باشیم." با سرگرمی لبخندی زد.
هری دوباره ناله کرد، دستش رو روی چشمهاش گذاشت و آهی کشید. "پس... یه سال..."
"کمتر از اون ولی آره. تا وقتی که اولین پیوندمون از بین نره یا باید تنها بمونی یا..." لویی حرفش رو خورد، انگشت اشارهاش رو روی گلوی هری کشید و فرو دادن بزاق و تکون خوردن گلوش رو زیر انگشتش حس کرد. "یا چی؟"
"یا... میتونیم کاری که دیشب شروعش کردیم رو تموم کنیم."
○●○●○
حالا فهمیدین چرا این دو تا هی میرن تو حلق همدیگه؟😂
امروز واقعا وقت نکردم بیشتر از این😭
فردا زودتر آپ میکنم براتون عشقای من🍓
دوستتون دارم💛
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro