Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

~28~

جاستین و مریلین وارد خونه شدن. اونا کل راه رو حرف نزدن، انگار الان هم لیلین نمیخواست حرف بزنه

"میدونی من یه سلبریتیم"

جاستین با نیش باز گفت و چشمک زد. مریلین چشماشو تو حدقه چرخوند و وارد آشپزخونه شد. پسر بلوند هم مثل یه پاپی پشت سرش بپر بپر کرد

"هر کی میخوای باش میدونی که من اهمیت نمیدم"

"آره چون پاپاراتزی اینجا ندارین، واقعا چطور ممکنه؟"

"چون اگه بفهمیم یکی خبر بیرون داده خودشو بیرون میدیم"

مریلین گفت و اینبار نوبت اون بود که چشمک بزنه. جاستین قاه قاه خندید. اونا با لیوانای شکلات داغ و مارشملوشون روی راحتی لم دادن. یه روز آروم...ولی اونا از درون در آشوب بودن

جاستین میخواست حرفای دوستش رو بشنوه و مریلین نمیدونست باید از کجا شروع کنه. جِی بی داشت با مارشملوهای روی نوشیدنیش بازی میکرد...مریلین بهش خندید و ده دقیقه ی تمام دستش انداخت

بعد ده دقیقه دوباره هردو ساکت شدن. حتی تی وی رو هم روشن نکردن

"من کارای مهم تر از خوردن هات چاکلت و مارشملو با تو رو دارم"

جاستین با منت گفت، مریلین چشماشو ریز کرد

"چی مثلا؟ به فاک دادن یه هرزه؟ یا تف کردن رو فنات؟"

حرفایی که اون هرگز فکر نمیکرد به زبون خواهد آورد. جاستین ولی شونه هاش رو بالا انداخت

"حداقل فکر میکردم تو منو میشناسی"

"نه پسر من میشناسمت، فقط جواب منتی که گذاشتی رو گرفتی"

مریلین گستاخانه گفت و جاستین دوباره خندید

"راستی، شاون چرا رفت؟"

"چون نمیخواست من کنترلش کنم،" لیلین چشماشو گرد کرد، "نمیخواست ذهنش توسط من شسته بشه، نمیخواست دیگه منو ببینه تا نتونم هیپنوتیزمش کنم"

"مسخره!" جاستین خندید و مریلین رو آروم هل داد عقب، "تو بعضی وقتا ترسناک میشی میدونستی؟"

"آره..." مریلین ژست کابویی به خودش گرفت، "خودم میدونم، فِیمس پلی بوی"

"هی اونطوری صدام نکن!"

***

"اوه های!"

جما بود. با شوق وارد خونه ی مریلین شد. یه پسر همراهش بود

"این کِوین، دوست قدیمیمه"

جما معرفی کرد. پسر بور کمی جلوتر اومد و با مریلین دست داد. مریلین که چشماش داشتن برق میزدن، اونا رو به داخل دعوت کرد. ولی جما گفت دارن میرن شهر رو به کِوین نشون بدن. مریلین با لبخند همیشگیش بهشون گفت مشکلی نیست و از وقتشون باهم لذت ببرن. کِوین یه ظرف در دار به لیلین داد

"این انجیر مخصوص جاییه که من زندگی میکنم، اینا انجیرای تازه ن، چون شهر من هوای خیلی گرمی داره تو این فصل انجیر داریم"

چشمای مریلین گرد شدن، ولی لبخندش رو نگهداشت و کلی از دوستِ قدیمی جما تشکر کرد. و بعد، اونا رفتن

مریلین در رو بست و انجیرها رو برد تو آشپزخونه. روی میز گذاشتشون و نشست روی صندلی. ذهنش مشغول بود. وقتی لیام وارد آشپزخونه شد، لیلین هم به خودش اومد و زود انجیر ها رو گذاشت تو یخچال

"هی! اونا چی بودن؟"

"چی...چیا؟"

"مریلی!"

"انجیر بودن، دوست جما آورد"

مریلین فوری جواب داد. لیام خندید و دخترخاله ش رو کنار زد

"هوممم...من ایده ای برای دسر مخصوص فردا ندارم، پس تارت انجیر چطوره؟"

"اونا رو برای من آورده!"

مریلین اعتراض کرد، ولی اون یه دختره و لیام یه پسر با هیکل سه برابر مریلین...اون واقعا بعضی وقتا آرزو میکنه لیام هیکل کوچیکتری داشت، اونموقع زور گفتن بهش راحت تر بود

"یه کوچیکشو درست میکنم! شرط میبندم زین هم دوست داره"

"لیااااااممممممم!" مریلین غرغر کرد، "دوست داری با اون هیکلت از من سوءاستفاده کنی، نه؟" اون گفت و مشت آرومی به بازوی عضله ای لیام زد. لیام خندید و مقدمات درست کردن یه تارت ساده رو ترتیب داد. مریلین فقط به لیام کمک کرد و دیگه غر نزد. لیام خوشحال بود، چون همه چیز عادی بود

عادی بودن خوشحالی داره!

و روز بعد، این زین بود که اولین تیکه ی تارت انجیر رو خورد...جاستین و مریلین رفتن خونه، ولی زین با لیام موند. به لیام که داشت روی مینی مافین ها اسپرینکل میریخت خیره شد...اون داشت تیکه های شکری رنگی رنگی رو خیلی با دقت روی خامه ی مافین ها میریخت...زین ناخودآگاه لبخند زد...

"امشب میتونیم بریم پیش ماه؟ من دلم براش تنگ شده"

زین آروم گفت. بستنی وانیلی روی تارتش داشت آب میشد. لیام لبخند زد. اون دست زین رو گرفت و مشتش رو باز کرد. تو دستش چند تا اسپرینکل ریخت

"اسپرینکل همیشه خوش شانسی میاره...میخوام شانسمون خوب باشه و امشب ماه خوشحال باشه..."

لیام گفت و برگشت سر کارش. زین به اسپرینکل های رنگی و ریز نگاه کرد...اونا خوشگل بودن...ولی...

ماه یک رنگه. ولی زیباست. ماه شاید لکه داشته باشه و این چند رنگش کنه، ولیاون رنگا از وجود خودشن و این زیباست. ماه شاید هر شب یه اندازه ی متفاوت داشته باشه، ولی باز هم ماهه و این زیباست. یا ماه واقعا خیلی زیباست، یا زین زیادی عاشقشه...

میتونه تو دلش یه جای کوچیک برای عشق لیام باز کنه؟ ماه اینقدر براش مهمه یعنی؟ بله. درست زمانی که هیچ شونه ای نبود زین روش گریه کنه، ماه بود تا شب هاش رو روشن کنه

ماه داره پیر میشه. غصه هایی که مردم براش تعریف میکنن هم پیرترش کردن. زین یکی از اون آدماست. اون همه ی غصه هاش رو ریخت تو دل ماه. ولی بدن زین کوچیکتر از اونی بود که بتونه اون غول غم رو تو خودش نگه داره...پس، اون ریختش تو دل ماه تا وقتی چند سال بعد دوباره پیداش کرد، بتونه شادی هاش رو ببره پیشش، شاید ماه خوشحال مُرد

چی؟ ماه بمیره؟

نه

ماه نباید بمیره...حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه زین بغض چند ساله ش رو بشکنه، پس بهش فکر نمیکنیم، خب؟ درباره ش حرف نزنیم، خب؟

"ماه میتونه آرزوهامون رو برآورده کنه؟"

لیام ناگهانی پرسید و زین رو از فکرای عجیب غریبش بیرون کشید

"نمیدونم...امتحانش نکردم"

زین جواب داد. لیام خنده ی کوتاهی کرد

"فقط میخواستم برای مریلین آرزو بکنم"

"برای...مریلین؟"

زین اخم کرد...نه اینکه ناراحت باشه، فقط ذهنش مشغول شد. لیام چرا باید برای مریلین آرزو کنه؟ مگه مریلین نمیتونه آرزو کنه؟ مگه مریلین چشه؟ اون که خوبه...اون...حداقل به نظر میرسه که خوبه. ولی زین مطمئنه اون دختر خیلی قوی و عاقلیه

ولی آیا زین مریلین رو خوب میشناسه؟

حتی بهتر از لیام اون رو میشناسه؟

جواب


***برای سنجیدن دقتتون، به "Allure" تو پیجم سر بزنین

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro