Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

~27~

***دنبال آرامش بودم، پس یه پارت جدید نوشتم***


بزودی بهار با موهای بلند صورتیش و تاج های گُلش، سراسر شهر کوچیک و آروم رو فرا گرفت. پرنده هاش رو تو آسمون آبی رنگ رها کرد، ابرهاش رو به عقد هم درآورد تا بارون فرزندشون باشه، سبزه ها رو زنده کرد تا بوشون با بارون قاطی بشه و هرکس که نمیتونه متوجه شه، بفهمه که بهار اومده

اون اومده و سه ماه میمونه

موهای صورتی بهار اونقدر بلندن که سه ماه طول میکشه شونه شون کنه، تازه، اون تاج های جدیدی برای امسال میخواد!

وقتی زین از خونه بیرون اومد و بوی سبزه ها به مشامش خورد، یادش افتاد زمستون تموم شده. از پوشیدن ژاکتش پشیمون شد...ولی به هرحال به سمت کافه راه افتاد. الان سه چهار ماهی میشد زین و لیام باهم تو رابطه بودن، ولی...

رابطه شون راکد بود

هیچ کدوم سعی نمیکردن یه قدم به جلو بردارن، البته اگه قدمی هم بود!

معمولا بعد دوستی، طرفین همدیگه رو به خانواده هاشون معرفی میکنن...زین خانواده ای نداره

معمولا بعد معرفی به خانواده ها، طرفین تو خونه ی همدیگه زندگی میکنن...لیام نمیتونه مریلین رو تنها بذاره

و در آخر نامزدی و ازدواجه که معلوم نیست زین و لیام به اون مرحله خواهند رسید یا نه...لیام عاشق زینه؟ این عشقه؟ بزرگترین معضل زندگی انسانها...

بزرگترین معضل زندگی انسانها تشخیص دادنه. این که، فلان چیز خوب هست؟ یا اون چیز مؤدبانه ست؟ چیزی که دارم انجام میدم، نتیجه ی خوبی داره؟ البته، هیچ کس هرگز نمیتونه صد در صد مطمئن باشه

مهندسایی که کشتی تایتانیک رو درست کردن، صد در صد مطمئن بودن که سازه شون غرق نمیشه. و چی شد؟ اون شکافته شد و زیر هزاران فرسنگ آب یخ مُرد...و اونا صد در صد مطمئن بودن که چنین اتفاقی نمی افته. البته، این یه مثاله. هیتلر صد در صد مطمئن بود در جنگ جهانی دوم پیروز میشه، ولی آخرش دستاش کُشتنش

زین با همین افکار مسخره ش رسید به جلوی کافه. به شیشه هاش که تمیز بودن نگاه کرد. نئونی که به شکل "پین" دراومده بود چشمک میزد، یه نئون سفید شیری

مریلی داخل بود و مثل همیشه بیتساش رو گوشاش بودن و کتاب تو دستش بود. زین لبخند زد و وارد شد. با باز و بسته شدن در، زنگوله به صدا در اومد. لیام زود خم شد و با دیدن زین یه لبخند بزرگ زد. دوتا مشتری دیگه تو کافه بودن. اونا سفارشاتشون رو گرفته بودن. الان که هوا داره کم کم گرم میشه مردم بیشتر سفارشای نوشیدنی ها و دسر های سرد رو میدن

برای همین لیام داشت منو رو تنظیم میکرد. آهنگ "کال د مَن" از سلین دیان به آرومی از بلندگوها پخش میشد. این ارامش غلیظی رو به قلب زین سرازیر کرد...آرامشی که آغوش مادر داره

"هی بِی"

"های" زین پشت کانتر نشست. به ظرف در دار شیشه ای فانتزی لیام نگاه کرد و یه تارت دید، "تارت انجیره یا...؟"

انجیر تو این فصل؟ عجیبه! لیام خندید

"تارت انجیر عه. جما با کمک لویی درستش کرده. دوستش از شهری که اومده بود انجیر آورده بود، اونجا انجیر زیاده"

"میگم آخه! هنوز مونده تا فصل انجیر"

"یه تیکه بدم؟"

"اوه یه کوچولوش رو، لطفا"

لیام با لبخندی که قلبای کوچولو ازش میبارید یه تیکه تارت تو ظرف سفیدش گذاشت و یه چنگال کوچیک طلایی هم به زین داد. و بعد رفت تو آشپزخونه ش. کمی بعد با یه اسکوپ سر پر بستنی وانیلی پیداش شد

"لطف تارت به بستنیشه" اون گفت و یه چشمک زد. زین کمی سرخ شد و خندید، "خودت نمیخوری؟"

"نه خب راستشو بخوای از هرچی کیک و خامه و قهوه ست بدم میاد" لیام گفت و خندید. زین لبخند زد و به خوردن تارت ادامه داد. هیچ کدوم درباره ی مریلین که اون گوشه نشسته بود حرفی نزدن. هیچکدوم نگفتن اون انگار عاقل تر شده، اوه نمیخوام این افسرده به نظر بیاد ولی شاون اولین بار مریلین تو همه چیز بود

اولین لبخند دوتایی، اولین "خیلی به هم میاید"، اولین خنده ی از ته دل بعد چندسال، اولین دوست واقعی...

شاون همیشه اونجا بود، حتی وقتی مریلین انتظارش رو نداشت...کافی بود مریلی سرش رو بچرخونه و شاون رو اونجا ببینه. اون داشت کتاب میخوند، به این چیزا فکر نمیکرد، باور کنید! ولی هرطور شده سرش رو برگردوند و نه تنها شاون رو بیرون پنجره ندید، بلکه کسی هم تو کافه نبود...ولی...وقتی یه ماشین مشکی و بزرگ آشنا جلوی کافه نگه داشت چشمای مریلین گرد شدن

"جاستین!"

اون زمزمه کرد. اخم جاش رو به حیرت داد و اون دوباره تو کتاب "آنا کارنینا" غرق شد...آنا زن رویاهاش بود، الگوش. البته که مریلین و آنا کلی باهم فاصله دارن!

وقتی زنگوله ی در به صدا در اومد و سلام و احوال پرسی های دست پاچه بین سه تا پسر رد و بدل شد، صندلی جلویی مریلی کشیده شد. جاستین با یه لبخند دلبر جلوی دختر نشست. لیلن لبخند زد و بیتساش رو روی شونه هاش رها کرد

"موهات برگشته ن به رنگ اصلیشون...رنگ خوشگلی دارن، میدونستی؟"

"چرا اینجایی فِیمس بوی؟"

لیلین با پوزخند خسته ش پرسید و بعد اینکه نشانه رو گذاشت لای پیجی که میخوند، کتاب رو بست. جاستین تک خنده ای کرد و به قفسه ی کتابا نگاه کرد

"یه کتاب برای وقتی که میخوای آروم شی..."خاطرات ریچارد باخ" به من خیلی کمک کرد، سَسی گرل"

اون گفت و از جا بلند شد، زود کتاب کوچیک رو پیدا کرد و به دختر روبروییش داد. مریلین لبخند زد

"من آرومم"

"ولی این تو نیستی" جاستین پافشاری کرد. "تو میدونی چند نفر رو تا حالا تغییر دادی؟ زین رو، لارا رو، نایل، هری و شوهرش...اسمش...آها- لویی رو...من رو!"

"تو؟ تو همون جاستین بیبر دخترباز هستی که بودی"

"اوه کام آن!" جاستین خندید..."تو شاون رو هم تغییر دادی. ولی این تغییرات فقط معلوم نیستن، ته ته ته دِلن"

"ته ته ته دل اون گفت من کسیم که به همه دستور میدم و فکر میکنم همه چیز رو میدونم، این حرفی بود که بیشتر از همه اذیتم کرد"

لیلین با درد گفت. اون حتی یه تکست هم از شاون دریافت نکرده بود، البته عادی بود، ولی...اون انگار انتظار داشت؛ ولی الان نشسته و داره با یکی از دخترباز ترین پسرای جهان حرف میزنه

پسری که شاید خیلیا دوستش داشته باشن، ولی خیلیا هم ازش بدشون میاد. پسری که وقتی حرف دلش رو میزنه، دنیا فکر میکنه داره آه و ناله میکنه برای جلب توجه...این ناعادلانه ست! وقتی اون بیرون یکی داره با نوشتن لیریک مظلوم نمایی میکنه، نباید به جاستین بگن دروغگو!

"به لطف تو، من با شاون دوست شدم. اون پسر محشریه، میدونی..." جاستین با انگشتاش ور رفت، "اون هنوز سینگله"

"به من ربطی نداره!" لیلین بی اختیار داد کشید. "به من ربطی نداره اون داره چه غلطی میکنه! میتونین دیگه درباره ش حرف نزنین؟ فقط یه روز؟ اونقدرا هم مهم نیست! چرا من بخاطرش اذیت بشم وقتی اون راحته؟"

اون بلندتر گفت

"مریلی با دوستت برو خونه داد و بیداد راه بنداز، مشتری دارم" لیام هشدار داد. "دوستت" رو محکم گفت، اون دل خوشی از اِکسِ بوی فرندش نداره...طبیعیه!

مریلین از جا بلند شد و بدون هیچ حرفی یا تیپی از کافه بیرون رفت. جاستین کتاب رو برداشت، "میتونم اینو بردارم؟" اون پرسید و با اشاره ی سر لیام دنبال دوستش رفت. به مریلین رسید و شونه ش رو گرفت

"اَوچ، تو تند راه میری وقتی عصبی هستی!" جاستین نفس نفس زد. مریلین "دست از سرم بردار"ی داد کشید و به راه افتاد. "اوف! صدات دوبرابر بلندتر هم میشه وقتی عصبی هستی!" اون با خنده گفت...

"میدونی من اصلا آدمش نیستم ولی میتونیم مشکلتو باهم حل کنیم" جاستین گفت وقتی به مریلین رسید و مجبورش کرد سرعتشو کم کنه

"میدونی، من آدمیم که جون میده واسه درد و دل، ولی درد دل خودم رو نمیدونم کجا بریزم"

لیلین غرغر کرد

"تو دل و گوشای من"

جاستین با خنده گفت و دستش رو دوستانه دور شونه ی دختر انداخت


***نمیدونم داریم کجا میریم

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro