Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

~19~


' "تحمل کن خب بیب؟" '


"احمق!"

مریلین یدونه زد تو سر لیام

"هی!"

"دیوانه!"

مریلین دوباره تلنگر زد. شاون خنده کنان دستای مریلین رو گرفت و کنار کشیدش

"به هیکلت یه نگاه بنداز اول، بعد برو درخت سواری!"

با این حرف مریلین شاون خندید ولی آروم...زین هم خندید. لیام چشم غره رفت

"همش تقصیر اون دختره ست، یه ذره بهش فکر کن"

شاون گفت. مریلین چشماشو تو حدقه چرخوند

"تنفر تو از جما دلیل نمیشه که اون مقصر باشه!"

اون به دوست پسرش پرید. شاون شونه هاشو بالا انداخت

"جما؟"

زین پرسید...میخواست بیشتر درباره ی اون دختر بدونه. مریلین دهنشو باز کرد جواب بده که دکتر اومد داخل...اوه اونا حتی خودشون هم فراموش کردن تو بیمارستانن! دکتر گفت باید لیام رو معاینه کنه و بعد میتونن برن. گویا فقط یه پیچ خوردگی ساده با کمی کوفتگی بود

"درباره ی جما بیشتر بهم بگین"

زین گفت و قبل اینکه مریلین بتونه چیزی بگه شاون پرید و جوابش رو داد

"اون خواهر ناتنی هریه و یه بیچ به تمام معناست...ما فکر میکردیم اون شبا رو درس میخونه ولی معلوم شد هر شب میره تا یکی به فا-"

"شاون! اون دیگه چنین کاری نمیکنه! یادت نره اون دوست ما-"

"بود"

شاون حرف مریلین رو قطع کرد و مریلین سرشو انداخت پایین...امروز روز خوبی نبود، نه بخاطر اینکه لیام افتاد، نه، بیشتر بخاطر اینکه مریلین فهمید لیام یه چیزی رو ازش مخفی کرده. اون همیشه اینکار رو میکنه، همیشه چیزی داره که از همه پنهانش کنه

 ' "اوه، مریلین عزیز، وقتی دوستات اومده بودن خونه م من انتظار داشتم تو هم بیای"

  "کدوم دوستام خانم بورتون؟"

 لیلین گیج شده بود. کی رفته خونه ی خانم بورتون

  "اوه دییر، یه دختر و دوتا پسر جوون اومدن و یه دونه از این بافتنی خریدن. تازه، گویا دوتاشون باهم تو رابطه بودن"

 پیرزن مهربون که یه پیرهن صورتی و یه بافتنی سفید روش پوشیده بود با لبخندش گفت. مریلین یه لبخند زورکی زد و تشکر کرد. دوید سمت شاون و دستشو کشید...سر من کلاه میذارین؟ از من چیز پنهون میکنین؟ هاه! '

"مریلین، داریم میریم خونه، بلند شو"

شاون دستش رو دراز کرد و مریلی دست دوست پسرش رو گرفت و بلند شد. اونا رفتن خونه ی مریلین و لیام. شاون و زین سوپ درست کردن درحالی که مریلین داشت جای لیام رو درست میکرد. مریلین در اتاق رو بست و روی تخت کنار لیام نشست

"چرا بهمون نگفتی؟"

"چی؟"

"چرا بهمون نگفتی بای سکشوالی؟"

مریلین پرسید. راستش ناراحت شده بود. اون و لیام هیچ رازی بینشون نبود؛ حداقل مریلین اونطوری فکر میکرد

"من...من ترسیدم"

"چرا لیام؟ از خودت میترسی؟"

"نه...من...من ترسیدم چون تو...تو-"

"خیلی خب دراز بکش، سوپت رو برات میارم ولی فردا باید کم کم راه بیفتی چون تو این اتاق حوصله ت سر میره، من میشناسمت"

"مریلی-"

"نه لیام، الان نه...نه الان و نه هیچ وقت دیگه"

مریلین هشدار داد و از اتاق بیرون اومد. بوی سوپ تو خونه پیچیده بود

"واااااوووو پسرامونو ببین"

مریلین با خنده گفت و شاون و زین بزرگترین لبخنداشونو زدن. اونا یه جورایی به خودشون افتخار میکردن

"خب، امیدوارم پسرخاله م بعد خوردن 'این' زنده بمونه!"

مریلین لبخند کجی زد و تو یه بشقاب سوپ رو کشید. دادش به زین

"چی-من-من ببرم؟"

"آره دیگه! من و شاون میریم کافه وسایل لیام رو بیاریم و یه تابلو بزنیم، زود برمیگردیم. مراقب لیوم باش"

مریلین با لبخند خبیثش گفت. زود دوید تو اتاق خودش و لباساشونو برداشت. شالشو هول هولکی انداخت دور گردنش و کتش رو روی شونه ش انداخت. نیم پوت هاش رو پوشید و دوید پایین. زین میخواست اعتراض کنه که مریلین "باااااااییی باااااییییییی" بلندی سر داد و شاون رو از خونه بیرون انداخت. خودش هم دنبالش رفت و در رو محکم بست. زین بشقاب به دست مونده بود وسط آشپزخونه

"فاک!"

زین زمزمه کرد. مریلین بیرون از خونه کت شاون رو بهش داد و بیینیش رو روی سرش گذاشت. دستشو گرفت و کشید

"امیدوارم یه جوری به هم اعتراف کنن که دیگه اینهمه لحظات آکوارد نداشته باشیم"

لیلین زیر لب غرغر کرد. شاون سرشو تکون داد.

زین غذای لیام رو برد به اتاق. دستگیره ی در رو با آرنج پایین داد و در رو آروم با پاش باز کرد. لیام سرجاش نشست. هیچ کدوم چیزی نگفتن

"آممم...من و شاون برات سوپ درست کردیم، این رو بخور. من پایینم کاری داشتی صدا-"

"همینجا بشین"

لیام آروم گفت. با چشمای مظلومش به زین نگاه کرد. زین سرجاش کمی تکون خورد و بعد سرشو تکون داد. اون کنار لیام روی یه صندلی چوبی که مریلین گذاشته بود نشست

"خب...آممم...چه خبر؟"

لیام احمقانه ترین سوالی رو که میتونست بپرسه رو پرسید. زین خندید

"چیز زیادی نیست، فقط دوستم از درخت جلوی خونه ی من افتاد و صدمه دید"

"خدای من حالش خوبه؟"

"نمیدونم بذار ازش بپرسم...لیام حالت خوبه؟"

زین پرسید و لیام خندید

"البته!"

لیام جواب داد و خوشحال شد که این سکوت بی مزه ی بی شعور از بین رفت

"جما اکسته؟ یا روش کراش داری؟"

زین پرسید و لیام سرفه کرد

"نه -اوهو اوهو- چرا همچین فکری -اوهو- میکنی؟"

زین خندید و از اتاق بیرون رفت، بزودی با یه لیوان آب برگشت

"ممنون"

لیام زمزمه کرد و آب رو خورد. حالا آرومتر شد

"سوپت رو بخور"

"میل ندا- باشه باشه"

لیام واقعا میل نداشت ولی هی! این سوپ رو زین برات درست کرده احمق! باید از خداتم باشه که بخوریش!

"لیلین و شاون کجا رفتن؟"

لیام پرسید و زین شونه هاشو بالا انداخت

"رفتن کافه تابلوی تعطیلی رو بزنن"

"اوه"

لیام دیگه چیزی نگفت و سوپش رو مزه مزه کرد

"خب من میرم پایین...چیزی خواست-"

"نرو"

لیام خواهش کرد. زین که نیم خیز کرده بود، برگشت سرجاش نشست

"درباره ی جما بهم بگو. شاون چیز زیادی نگفت، اون فقط گفت اون یه هرزه ست"

زین پرسید

"میدونی، ما، حتی قبل اومدن لارا و شاون خیلی دوستای صمیمی و خوشحالی بودیم. این کمی طولانیه، میخوای بشنوی؟"

لیام جواب داد و زیا با چشمای درشت کنجکاوش تک تک اجزای صورت لیام رو از نظر گذروند. سرشو تند تکون داد و منتظر به لبای لیام خیره شد. لیام کمی احساس ناراحتی کرد ولی این زین بود که بهش خیره شده بود پس فقط لبخند کوچیکی زد. اون دیگه میدونست احساسش نسبت به زین چیه

"من، لویی، هری و نایل همراه جما باهم دوست بودیم. چون جما و لویی هم سن بودن، ما تو دبیرستان باهم آشنا شدیم...اسکوادمون خیلی خوب بود، همه میشناختنمون. من و مریلین اونموقع زیاد باهم تماس نداشتیم چون اون زمان خاله م فوت شده بود. پس لارا رو هم نمیشناختیم. چند سال بعد، مریلین و پدرش مهمان اومدن خونه ی ما و همه چیز بهتر شد. مریلی اومد، لارا اومد...شاون اومد..."

لیام نفس عمیقی کشید

"و جما یه جورایی از ما دور شد. اون و مریلین باهم فوری صمیمی شدن، ولی جما دیگه با مریلین هم هنگ اوت نمیکرد، با ما هم خیلی کم حرف میزد، حتی با برادرش هم درست و حسابی حرف نمیزد.. عوض شده بود. من همیشه میدیدم که جما یه جورایی به من یا به نایل بد نگاه میکنه، ولی هیچی نمیگفتم، اون دوستمون بود، نمیتونست باهامون فلیرت کنه! لویی و هری از همون اولش شیفته ی هم بودن، برای همین زیاد با لویی کاری نداشت. چند وقت بعد، جما ناگهانی خیلی درسخون شد...طوری که شبا رو بیدار میموند تا درس بخونه"

زین پلک زد. مژه های بلند تیره ش که حرکت کردن و مردمک چشماش روی لیام افتادن، قلب لیام لرزید

"شاون. اون همه چیز رو فهمید. اون فهمید که جما شبا میره به یه بار به عنوان استریپر. هاه! شاید فکر کنی بخاطر این بوده که پول دربیاره، ولی تنها خواسته ش از صاحب بار این بود که بذاره یه شب با پسرش بخوابه"

چشمای زین گرد شده بودن و دهنش باز مونده بود

"نه! امکان نداره! هرزگی کنی برای یه نوع هرزگی دیگه؟ حتما اشتباه فهمیدی-"

"نه زین...خودش بهمون گفت"

"شاید از پسر صاحب بار خوشش میومد؟ یا حتی عاشقش بود؟"

زین از جما دفاع کرد. لیام سرش رو تکون داد

"نه زین، کسی که عاشق باشه به یه رابطه ی یک شبه راضی نمیشه...اونم در اضای هرزگی"

لیام آروم گفت و زین سرشو تکون داد

"چرا برگشته؟"

"نمیدونم...هری و لویی این اواخر خیلی مشکوک میزنن، الان هم که جما پیداش شده"

لیام جواب داد و سوالی مثل برق از ذهن زین گذشت

"ولی چرا...چرا شاون از جما متنفره؟"

"چی؟ چون...شاون و مریلین باهم دوست بودن، دوست معمولی. بعد، یه جورایی روی همدیگه کراش داشتن، طوری که شاون زیاد نمیذاشت بقیه مریلین رو اذیت کنن یا حتی پسرای دیگه بهش دست بزنن. مریلین هم یه جورایی همیشه از شاون دفاع میکرد، اون حتی سر قضیه ی جما دعوای حسابی با هری داشت"

"اوه"

"یپ، ولی چون شاون فهمید که جما همچین کاری کرده، جما ازش متنفر شد. شاون هم از جما متنفر شد خیلی احمقانه ست نه؟"

"خب...کل قضیه بو داره...به نظر من فیکه، من نمیتونم باور کنم"

زین سرسختانه جواب داد...لیام لبخند زد و جواب زین رو داد:

"مشکلی نیست، خب بـِیب؟"



***واهاهاو

دیر شد ولی درعوض طولانی تر از چپترای دیگه شد هاهار، ولی ببشید :-

پرفکت ایلوژنِ لیدی گاگا محشره واقعا

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro