oneshot
با صدای گوشخراش ساعت رومیزی کامپیوتری اش از جا پرید،یک روز کسل کننده و معمولی دیگر آغاز شده بود...قهوه ساز را روشن کرد و طبق معمول هر روز برای 5 دقیقه دوش گرفت.بیسکویت و قهوه ی بدون شکرش را در 7 دقیقه و 30 ثانیه تمام کرد و حالا نوبت آماده شدن بود.کت و شلوار فرمش را برای بار هزارم به تن کرد،مقابل آینه گره ی کراوات اش را سفت کرد و ساعت مچی بند چرمی اش را بست.اطراف پین های بند ساعت اندکی پوسیده شده بود.
درست راس ساعت به ایستگاه رسید و سوار اتوبوس شماره ی 34 شد،دقیقا مانند تک تک روز های 7 سال گذشته…
25 دقیقه تا محل کارش فاصله بود،25 دقیقه برای گوش دادن قطعه محبوبش از موزارت،فلوت سحرآمیز،تنها چیزی که به صبح های خاکستری اش رنگ می بخشید!
:(صبح بخیر آقای جانگ!مثل همیشه بدون 1 دقیقه تاخیر!)
:(صبح بخیر شینفو!)
کارت کارمندی اش را برای ثبت زمان ورودش روبروی دستگاه گرفت.قیافه های خوابالود کارمندان به محض دیدنش به حالتی از احترام مصنوعی تبدیل میشد.با خم کردن سرش به آن ها پاسخ داد.
نفس عمیقی کشید و پشت میزش نشست.
معاون مدیر:جانگ هوسوک
تا چند دقیقه دیگر بانک مملو از مشتریان همیشه عصبانی میشد...وام میخواستند...برای پرداخت جریمه اعتراض میکردند...میخواستند کارهایشان هرچه سریع تر انجام شود…
به صندلی اش تکیه داد و منتظر شروع ساعت کاری ماند…
***
:(رییس وقت ناهاره!میخوایم غذا سفارش بدیم.شما چی میل دارید؟)
سرش را از میان انبوه کاغذ های روی میزش بالا آورد و با تعجب به کارمند مقابلش نگاه کرد،
:(مگه ساعت چنده؟!)
:(12:30 قربان!!!شما چی میل…)
:(هیچکس از جاش تکون نخوره!این یه سرقت مسلحانه است!)
برای چند ثانیه انگار زمان متوقف شد...هیچ کس جرات حرکت کردن نداشت...هوسوک با چشم دنبال شخص گوینده میگشت که با صدای خنده ی بلندی از جا پرید!
:(آرهههه!همیشه میخواستم اینو بگم!!!!)
:(وی تو جدا احمقی!)
هنوز هم گویندگان را نمیدید!
:(بچه ها بیایید بیرون!ترتیب دوربین ها داده شده!)
:(یسس ایول به آجومای پنجه طلایی خودمون!!!)
چشمش به سه فرد مسلح ماسک پوش افتاد.یکی ماسک فضایی ها را بر سر گذاشته بود و مدام میخندید…
:(هی...ککک...کوکی شکل یه مترسک شدی!)
از شدت خنده دولا شده بود و دستش را روی دلش گرفته بود.
:(در مورد جاستین درست صحبت کن!)
:(جفتتون خفه شید!مگه اینکه بخواید واسه ی سال ها بیوفتید گوشه ی هلفدونی!)
:(همه چیز تحت کنترله!نگهبان چطور؟!)
با این حرف هوسوک به دنبال شینفو گشت،اما هیچ اثری از او نبود!حس کرد ضربان قلبش به سرعت بالا میرود،چه بلایی سر پیرمرد خنده رو آمده بود؟!
پسر مو بلوند دوباره در هدفون بلوتوثی اش شروع به صحبت کرد،
:(عالیه!بفرستشون تو!)
12 فرد ماسک پوش دیگر وارد بانک شدند.ماسک های آن ها دقیقا شکل ماسک های سه نفر اول بود!3 ماسک مشابه که 4 بار تکرار شده بودند؛ماسک موجود فضایی،چهره ی جاستین بیبر و ماسک بالماسکه ای که نیمی از صورت را میپوشاند.
هوسوک دقیق تر نگاه کرد.حتی لباس های 12 نفر دقیقا هم شکل لباس آن 3 نفر بود.
با تعجب پلک زد!دلیل این کار ها چه بود؟!
در دست چند نفر از آن ها ساک های بزرگی بود.
:(مو بلوند ها بیایید جلو و وسایل رو تقسیم کنید!)
هوسوک با چشم تک تک حرکات آن ها را دنبال میکرد.4 نفر که مانند پسر مو بلوند ماسک بالماسکه داشتند از بین 12 نفر جدا شدند و ساک هایشان را باز کردند.در ساک هایشان لباس ها و ماسک هایی دقیقا مشابه لباس های خودشان بود!
:(خوبه،برگردید سر جاهاتون!)
رو به مشتری های ترسیده ی داخل بانک غرید،
:(لخت شید!)
نفس در سینه ی جمعیت حبس شد!هیچ کس تکان نمیخورد.مرد میانسالی با عصبانیت قدمی رو به جلو گذاشت،
:(چطور جرات میکنید همچین چرندیاتی بگید؟!تو روز روشن برای دزدی اومدید؟؟؟شما شرم ندارید؟!اینجا پر از خانمه!)
پسر مو بلوند برایش دست زد!
:(نطق زیبایی بود!)
همه چیز در کسری از ثانیه رخ داد...صدای گوش خراشی در فضا پیچید...مرد به سمت عقب تلو تلو خورد...لکه ی قرمزی روی پیراهن سفیدش بزرگ و بزرگتر شد...مرد روی زمین افتاد...کم کم جمعیت به خود آمدند...شخصی جیغ کشید…
:(اوه خانم من میگرن دارم!ممنون میشم دهنتون رو ببندید!قبل از اینکه خودم به کمکتون بیام!)
زن بلافاصله ساکت شد…
:(فکر کنم واضحه که شوخی نداریم!لخت شید!)
بلافاصله مشتری ها شروع به درآوردن لباس هایشان کردند…
:(فضایی ها لباس هاشون رو جمع کنید!)
منتظر ماند تا کارشان تمام شود،رو به مشتری ها گفت،
:(لباس ها و ماسک های روبروتون رو بردارید و بپوشید!)
جمعیت بدون یک کلمه حرف طبق دستورش عمل کردند...حالا بانک پر از افرادی با لباس های مبدل همسان بود!
در این شلوغی هوسوک دید که کارمندی دستش به سمت زنگ خطر زیر میز رفت...مطمئن بود آن دزد ها رحم ندارند!نمیخواست شخص دیگری در مقابل چشم هایش آسیب ببیند!
فریاد کشید:(نه!!!!)
دست کارمند نرسیده به زنگ متوقف شد!
:(اون زنگ خطر لعنتی رو فشار نده!)
پسر مو بلند فریاد کشید،
:(هی تو!لشتو از پشت میز جمع کن و بیا اینجا وایستا!)
کارمند با ترس و لرز مقابل او آمد،اسلحه که روی سرش قرار گرفت جیغ کشید شروع به التماس کرد…
هوسوک مداخله کرد
:(آقا خواهش میکنم!زنگ خطر به صدا در نیومد!لطفا به کسی آسیب نزنید!)
به سمتش برگشت و لبخند زد
:(اوه درست میگی!ازت خوشم اومد!)
لوله ی اسلحه را از روی سر کارمند وحشت زده برداشت
:(میدونی رفیق،ترتیب آژیر ها قبلا داده شده!حتی اگه دکمه رو فشار میداد هم اتفاقی نمی افتاد!)
با انتهای اسلحه به سر زن کوبید...خون از سر زن جاری شد و به زمین افتاد…
:(مسئول این جا کیه؟!)
سکوت بر فضا حاکم شد…
:(گفتم کی تو این خراب شده رئیسه؟!)
آب دهانش را قورت داد و قدمی به جلو برداشت،
:(من…)
با لبخند سمت او قدم برداشت.
:(افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟)
:(جانگ...جانگ هوسوک…)
پسر مو بلوند تا کمر در مقابلش خم شد و دستش را در دست گرفت و بوسه ایی بر آن کاشت
:(میتونی آر ام صدام کنی خوشگله!)
هوسوک کاملا شوکه شده بود!با نشستن دست آر ام روی شانه اش از جا پرید.
:(پیش به سوی خزانه و صندوق های امانات.راه رو نشون بده خوشگله!)
***
هوسوک به دیوار تکیه زده بود و آر ام در مقابلش قرار گرفته بود.
مشخص بود که از قبل اطلاعات تک تک صندوق ها را داشتند!چون فقط درخواست باز کردن درب صندوق های خاصی را میدادند که در آن ها فقط الماس و سنگ های گران قیمت بود!
از دیدن حجم الماس هایی که پسر با ماسک جاستین بیبر در ساک ها می ریخت متعجب شده بود…
آنقدر غرق نگاه به جواهرات درخشان بود که متوجه نزدیک شدن آر ام به خودش نشد!
نفس های گرمی به گردنش برخورد کردند،
:(قشنگن مگه نه؟)
هوسوک در جای خودش لرزید...هنگام حرف زدن لب های آر ام با پوستش برخورد میکردند…
:(میتونی اونارو داشته باشی!)
نفس عمیقی کشید...مشامش از بوی افتیرشیو و سیگار ارزان قیمت پسر مرموز روبرویش پر شد…
:(متوجه حرفتون نمیشم!)
سرش را بالا تر آورد...درست در کنار گوشش زمزمه کرد،
:(متوجه میشی...خیلی خوب هم متوجه میشی!فقط کافیه یکم نرم تر باشی…)
با دست راستش روی سینه ی هوسوک خط های منحنی ترسیم کرد...پایش را در میان پاهای هوسوک فشرد،طوری که به آلتش فشار کوچکی وارد کرد...سپس با لبخندی بر لب عقب کشید…
:(بجنب نیومدی تعطیلات!)
:(صندوق های امانات خالی شدن!میرم سراغ خزانه!)
دوباره با هندزفری با فرد پشت خط صحبت کرد.
:(به خزانه رسیدیم!آماده باش!)
***
ساک های مملو از پول و جواهرات در وسط سالن قرار داده شده بودند…
آر ام به پسر فضایی علامت داد.
:(وقتشه!منتظر صدا بمون!)
پسرک ساک پول ها را برداشت و به سمت پنجره ها رفت…
آر ام به سمت ساک جواهرات رفت…
:(لیدیز اند جنتلمن!متاسفیم که موجب ناراحتیتون شدیم!قصد جبران داریم!)
لبخند جذابی زد... ناگهان کل محتویات ساک جواهرات را در وسط سالن خالی کرد!
:(امیدوارم تاسف عمیق ما رو بپذیرید!)
جمعیت بهت زده به تلالو جواهرات چشم دوخته بودند.
در گوشی اش گفت:(حالا!)
صدای بسیار بلندی همچون صدای انفجار به گوش رسید…
:(تا چند دقیقه ی دیگه پلیس و آتش نشان ها میریزن اینجا!!!هرچی میتونید بردارید و فرار کنید!وگرنه پلیس همه جواهرات رو ضبط میکنه!!!)
پس از لحظه ایی درنگ مشتری ها به سمت جواهرات حمله کردند!هرکس سعی میکرد جیب هایش را از جواهرات پر کند!عده ایی سعی میکردند به بیرون فرار کنند...انگار قیامت به پا شده بود!
هوسوک از گوشه ی چشم دید که پسرک فضایی پول ها را از پنجره به بیرون پرتاب میکند!!!جمعیت زیادی برای جمع کردن پول ها جلوی بانک جمع شده بودند...صدای آژیر ماشین آتشنشانی و پلیس در فضا طنین انداز شده بود...
آن ها چه میکردند؟!دستش کشیده شد و در آغوش کسی افتاد!
:(ممکنه زیر دست و پا له شی خوشگله!)
هوسوک را به سمت دیوار هدایت کرد،
:(دوباره همدیگه رو میبینیم!)
بوسه ایی روی لب های نیمه باز پسرک بهت زده کاشت و سپس در میان جمعیت ناپدید شد…
***
:(چرا نزاشتید همکارتون زنگ خطر رو فشار بده؟!)
از سوالات مداوم بازجویان و ساعت ها معطل ماندن در راهرو های اداره ی پلیس خسته شده بود…با صدای شکسته ایی پاسخ داد،
:(چندبار باید بهتون بگم...من مسئول اونجا بودم و نمیتونستم بذارم شخص دیگه ایی آسیب ببینه!)
:(اما اون مرد زخمی پیدا نشده!خون روی زمین اصلا متعلق به انسان نبوده!)
هوسوک سرش را در میان دست هایش گرفت و نالید،
:(من هیچی نمیدونم!اون فقط یه روز معمولی بود!درست مثل همه ی روز های دیگه ایی که سرکار میرفتم…)
***
با گذشت 3 روز از سرقت بزرگ بانک آینده ی روشن،همچنان پلیس هیچ مدرکی از مظنونین احتمالی به دست ندارد!پلیس در پی بازداشت افراد ماسک دار در صحنه ی جرم،مقدار زیادی اسکناس و الماس تقلبی کشف کرده است!از سرنوشت جواهرات و پول های اصلی هیچ خبری در دست نیست...
تنها مظنون فعلی نظافتچی بانک است که 1 روز پس از سرقت ناپدید شده است!پلیس دستور داده که عکس مظنون در اخبار ملی نشان داده شود.از مردم عزیز خواهش میکنیم که در صورت مشاهده ی این فرد سریعا با شماره های زیر تماس بگیرند…
هم اکنون عکس مظنون،به نام پارک سانگ،نمایش داده میشود…
***
با خستگی خود را روی کاناپه رها کرد... 3 روز را در بازداشتگاه گذرانده بود...تحت بازجویی های مداوم قرار گرفته بود...درست و حسابی نه غذا خورده بود و نه توانسته بود بخوابد...تمام روتین زندگی اش به هم خورده بود...فقط نیاز به یک دوش آب گرم داشت…
(صدای زنگ در)
:(بله؟!)
:(آقای جانگ هوسوک!یک بسته دارید!)
***
بسته آدرس فرستنده نداشت...سنگین به نظر می آمد…
در جعبه را که باز کرد کارتی به بیرون افتاد…
سلام خوشگله!بازداشتگاه چطور بود؟!هی هی فقط شوخی کردم!یه هدیه برات فرستادم!به زودی همدیگر و میبینیم!
به سرعت بقیه جعبه را باز کرد...یک گوشی آیفون نو و یک سیم کارت داخل جعبه قرار داشت...توجه اش به جعبه ی جواهرات کوچکی جلب شد...یک الماس درخشان در داخل جعبه میدرخشید…!
پایان!
////////////////////////////
موخره:
لطفا به خبری که هم اکنون به دستمان رسیده توجه فرمایید!نامه ایی ناشناس به دفتر استودیوی خبر ارسال شده بود...در این نامه شیوه ی سرقت از بانک آینده ی روشن کاملا شرح داده شده است!!!
لطفا توجه فرمایید؛در خصوص پیدا شدن حجم عظیم جواهرات و پول های جعلی،سارقین اعلام داشتند که توسط 12 نفر کارتن خواب اجیر شده،که به آن ها لباس مبدل پوشانیده بودند،اقلام فوق را به داخل بانک وارد کردند...سپس در فرصت مناسب جای اقلام جعلی و واقعی را تعویض کردند...پول ها و جواهرات واقعی را در چرخ دستی پارک سانگ(نظافتچی) قرار میدهند و وی یک روز بعد از سرقت اموال مسروقه را به عنوان زباله های آشوب روز سرقت از بانک خارج میکند…
سارقین برای خروج خود انفجاری مصنوعی طراحی کرده و در میان هجوم مردم که به خاطر وجود اسکناس های جعلی و الماس ها تشکیل شده بود،به راحتی می گریزند!!!!
حتی در خصوص فردی که به وی تیراندازی شده بود هم اطلاعاتی ارائه دادند!تیر واقعی بوده اما فرد مذکور از همدستان سارقین بوده و جلیقه ی ضد گلوله به تن داشته!روی جلیقه ی ضد گلوله را بسته های خون گوسفند قرار داده بودند...
به جرات میتوان گفت که این سرقت،بزرگترین سرقت دهه ی اخیر در این کشور میباشد...
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro