
Chapter 31
شش ماه .
غلت زد تا به دست هاى زمان كه به اتمام رسيدن پنجمين ماه رو بهش نشون دادن پشت كنه .
پنجمين ماهِ نبودن زين ، عجيب ولى ساده بود . به قدرى ساده كه توضيح خاصى نياز نداره و همين عجيبش مى كرد .
در هر برهه ى زمانى چيزى اتفاق افتاده بود ؛ اين بار نه .
هر روز به ديدن زين رفته بود بدون اين كه چيزى تغيير كنه . حالش رو مى پرسيد با اينكه مى دونست نبايد انتظار شنيدن جواب رو داشته باشه .
به طرز غم انگيزى نسبت به هركارى كه انجام ميداد هيچ واكنشى دريافت نمى كرد . اين فقط خاكستر خاطرات و زمان بود كه روى روح ساكن اون فرود مى اومد و تبديلش مى كرد به يكى از اون مجسمه هايى كه مدتى بعد ، سر از زباله دونى در مياورد .
- من .. من حتى وسايلت رو ، لعنتى ، آوردم اونجا!
يك آيتم جديد به ليست بلند بالاى كارهايى كه براى ايجاد تغييرى در زين انجام داده بود اضافه شد .
' جشن تولد زين ' ، در صدر اين جدول بود.
به دو راهى هولناكى رسيده بود . ادامه ى اين روند و كنار اومدن با ديدن هر روزه ى چهره ى ثابت زين ، و يا قطع اين روند و تحمل يك دلتنگىِ غيرمنصفانه ؟!
حلقه ش رو توى انگشت چرخوند و با يك حساب ساده ، متوجه شد هشت ماه از ازدواج ـِشون مى گذره كه اون پنج ماه رو به تنهايى گذرونده .
نفس حبس شده ش رو رها كرد .
فضاى تاريكِ درونش لحظه به لحظه قوى تر مى شد و همه چيز رو به سرعت مى بلعيد . اونقدر سريع كه ليام گاهى متوجه گُم شدن بخشى از خودش نمى شد .
اون روى كاناپه ش نشسته بود تا ببينه ششمين ماه چه نقشه اى براش مى كشه .
اما هيچ ايده اى نداشت كه اين بار قرار بود چقدر همه چيز متفاوت باشه .
اولين چيزى كه پيش اومد ، يك سفر كارى ديگه براى ليام بود كه اونُ به مدت ده روز از زين دور نگه داشت .
.
.
دومين چيز عجيب اتفاق افتاد .
من شنيدم .
كلماتى رو شنيدم كه بهم گفتن ليام تا چند روز اینجا نخواهد بود .
سومیش هم اتفاق افتاد .
من ناراحت شدم و حس عجیبی بهم دست داد . حسی که وادارم می کرد آرزو کنم از اینجا نَره .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــ
ــ
تنها دو قسمت باقی مونده ..
یک دنیا ممنونم از همراهیتون .
میتونید منو اینجا پیدا کنید ، اگه دوست داشته باشین البته^•^
www. instagram.com/myspotintheworld
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro