Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Chapter 27

دفعه ى بعدى كه به ملاقات زين آمد ، سه هفته از كريسمس مى گذشت .
و بگذاريد بهتان اطمينان بدهم . او خودش نبود .

مانند بيگانه اى ، بين آدم ها مى مانست . از پشت شيشه هاى جهان خودش به ديگران و زين نگاه مى كرد ؛ انگار كه دارد فيلمى صامت تماشا مى كند .
او به هيچ صدايى گوش نمى داد و در نتيجه حرف زدن را به فراموشى سپرده و خودش تبديل به نقش اصلىِ فيلم صامت شده بود .

در تلاش براى آزاد كردن ذهنش از چنگال اين اتفاقات ، چندبار مست كرد ؛ ولى در نهايت از اين ها يك مرحله بالاتر رفت . تصميم گرفته بود مثل خودِ زين باشد . راكد .

[ يك هفته بعد از كريسمس ]

با ديدن اون ، به سمتش رفت و لبخندى مضطرب زد:
- هى ليام . حالت چطوره ؟ .. اِ.. اومدى زين رو ببينى ؟؟

دست ليام از جيب شلوارش بيرون اومد و با هواس پرتى موهاى مرتب خودش رو بهم ريخت .

- خوبم ، خوبم . راستش با خودت كار داشتم . وقت دارى ؟

سر تكون داد :
- قطعا ! با من بيا .

~

- چيزى ميخورى ؟؟

ليام سرش رو به نشونه ى منفى ، به چپ و راست حركت داد . تا رسيدن سفارش بيلى صبر كرد و بعد پرسيد :
- چرا در مورد بيمارى زِيـ-اون چيزى بهم نگفتى ؟؟

بيلى به زمين نگاه كرد . ليوانش رو روى ميز گذاشت و بعد از مرتب كردن كلماتش ، اون ها رو بيان كرد :
- هى .. من متأسفم . قرار بود زودتر از اين ها برات توضيح بدم ؛ ولى حس كردم آمادگيش رو ندارى . ميخواستم بهت زمان داده باشم .

دست هاى ليام بين هم گره خورد و با تُن آرومى گفت :
- مشكلى نيست . درست ميگى . من .. واقعا به زمان احتياج داشتم .

تك خنده اى كرد و با تمسخر ادامه داد :
- فقط اينكه .. اون به من گفته بود ميگرن داره !

ابروهاى بيلى بالا پريد .
- ميگرن ؟!؟ خب .. انتخاب هوشمندانه اى بوده .. علائم ظاهرى هر دو تقريباً يكسانه . هركسى اينو نميدونه . ميتونم بپرسم اون چه شغلى داشته ؟

- اون درست شغلى مثل تو داشت بيلى بويد .. درست مثل تو .

- اوه ..

بيلى گفت و بقيه ى حرفش رو توى ذهنش نگه داشت ." رفيق ، اون بدجورى بهت دروغ گفته ! "

ابرى از كربن دى اكسيد رو با فشار زياد وارد هوا كرد و با تغيير چهره ، از بيلى توضيح خواست . درباره ى هرچيزى كه به اين بيمارى مربوط ميشد .
گوش داد و گوش داد و گوش داد .. وزن كلمات روى تكه هاى تازه بخيه خورده ى قلبش سنگينى مى كرد . با كمترين فشار، قسمتى از پازلِ روحش جدا مى شد و با برخورد به زمين ، كاملاً از بين مى رفت.
نگاهى خسته با رگه هاى تلخِ درد به خاكسترهاى وجودش مى انداخت و از اون ها براى نجات ندادن ــِشون عذرخواهى مى كرد .

- ........ و يكى ديگه از علائمش ، انجام كارهاى غير هميشگيه . كارهاى عجيب و غريب . چيزهايى كه هرگز انجام نمى دادن و در اون لحظه، اصلا متوجه كارى كه انجام ميدن نمى شن . بعضى وقت ها اتفاقات خطرناكى هم ميفته .( قصد بيشتر توضيح دادن رو داشت ، ولى حالت چشم هاى ليام منصرفش كرد ) زين هم ... اينجورى بوده ؟؟

فقط با حركت سر تأييد كرد .

- نميدونى از كِى مريض شده ؟ بهت گفته بود ؟

صورتش ناگهان رنگ از دست داد و قلبش با سرعت ، تپيدن گرفت تا به هوش نگهش داره . چندنفس كوتاه و سريع كشيد تا به خودش زنده بودن رو يادآورى كنه .
درست لحظه اى كه فكر مى كرد بالاخره از شر توده ى چسبانك و آزاردهنده ى دروغ هاى زين خلاص شده و حقيقت رو فهميده ، تلخىِ اين حقيقت جديد باعث شد آرزو كنه كه اى كاش هرگز از زندان اون توده آزاد نشده بود .

- قبل از .. قبل از ازدواجمون كـ-كه فقط 8 ماه ازش گذشته . ممكنه نمى دونسته داره چيكار مى كنه و شـ-شايد اصلاً نمى خواسته با من ازدواج كنه ! يا .. يا حتى منُ دوست نداشته !

- نه ، لعنت . نه ليام . اون حالت هميشگى نيست !

گوش هاى ليام هيچ چيز نمى شنيد و جملات ، با سرعتى سرسام آور از بين لب هاش بيرون مى اومد. تنها يك هفته از فرو ريختن تمامِ قلبش مى گذشت و اون هنوز فرصت ترميمش رو پيدا نكرده بود . پس لرزه ، مخرب تر از خود لزله ست .

- اين دليليه كه خوب نميشه ... اون نميخواد كه خوب بشه و دوباره من رو ببينه ، چون از بودن با من لذت نمى بره . من ... من براش مهم نيستم . اگر بودم .. اون خوب ميشد !

كلماتش با سرعت زيادى روى دور تكرار افتاد :
- اون هرگز من رو دوست نداشته . من رو دوست نداشته . دوستم نداشته . اون هيچوقت ..

اين آخرين كلماتش ، قبل از سُر خوردن از روى صندلى و سقوط روى زمين و يك حمله ى عصبى نه چندان ضعيف بود .

[ زمان حال ]

- من زود ميرم زين .. ديگه منُ اينجا نمى بينى .

گفت و از روى صندليش بلند شد . تخت را دور زد و ديدم كه جعبه ى سرمه اى رنگ كوچكى از جيب كتش بيرون آورد .
اول حلقه ى خودش ، و بعد حلقه ى زين را درآورد.
متوجه لرزش دستانش مى شدم .
حلقه ها را توى جعبه گذاشت و آن ها را به جايى در جيبش فرستاد .
روزى را كه به خاطر نبودن حلقه ى ازدواج زين ، با بيلى بحث كرد يادم است . فهميده بودم كه اين حلقه ها برايش چيزى بيش از يك قطعه فلز تغييرشكل يافته هستند .
حس عجيبى داشتم . انگار مى توانستم متوجه ميزان دردِ توى قلبش بشوم .
دلم ميخواست برگردد و با يك بوسه ى عميق از زين عذرخواهى كند ، حلقه ها را بذارد جايى كه بايد باشند و دوباره خودش بشود . و .. و يكى از آن ويديوها هم تماشا كنند !

اما هيچ كدام اتفاق نيفتاد . همانطور كه گفته بود ، سريعاً بيرون رفت . به جايى در خيابان .
قدم هايى كه بر مى داشت ، بى نظمى خاصى داشت . گاهى مى ايستاد و بى دليل ، به يك نفر زُل ميزد . حتى يك بار هم كسى را ديد كه از پشت شبيه به زين بود و با شادى ابلهانه اى تقريباً بغلش كرد .
پرسه زدن در خيابان ها را با مست كردن خاتمه داد . زندگى بى هدف ، دردناكترين تراژدى روى زمين است .




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ــــ
های عرض شد ! :")
من جمعه عصرها در فضای مجازی به سر می برم و
این دوتا آپدیت هم به خاطر جشن گرفتن این
قضیه ست :]

جمعه میام و داستان های عزیز دلم رو میخونم

^.^

پی اِس : بدمان نمی آید اندکی رأی ها
و نظرات بیشتر بشه :|
کلا گفتم که بدونید ^o^

پی اِس 2 : دویست فالوور !! بسی مچکرم !
You made my day :")

عاشق شما ، آذر ! :]

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro