
Chapter 25
ششمين ويديو :
[[ دست هاى ليام از سرِ شونه هاى زين تا بالاى كمربندش سُر خورد و با كندىِ كشنده اى دكمه هاى لباسش رو باز كرد . به بدن محسور كننده ى اون خيره شد و خيلى دير به پرت شدن تيشرتش توسط زين پى برد .
- هى !
زين شونه بالا انداخت و نيشخند زد .
به زين نزديك تر شد . انگشت هاى دستش رو بين موهاى اون فرو برد و با شست ، صورتش رو نوازش كرد . زين عيناً كار ليام رو انجام داد . نگاهش از موهاى ليام ، به چشماش رسيد . قهوه اى بودن ؛ يكى از ساده ترين و معمولى ترين رنگ ها . اما چيزى كه اون چشم ها رو متفاوت مى كرد ، تمام احساساتى بود كه خالصانه در اون ها جريان داشت . ميتونست تمام اشتياق و علاقه ى ليام رو يكجا توى چشماش ببينه و البته ، متوجه شد ليام هم همينقدر عميق به خودش (زين) نگاه ميكنه . زين حس كرد ميتونه تا زمانى كه نفس ميكشه ، به اون چهره خيره بشه و يك شادىِ مست كننده رو تجربه كنه .
دو پسر در سكوت كامل رو به روى هم نشسته بودن ، صورت ديگرى رو خيلى آروم نوازش مى كردن و به هم زل زده بودن .
اين چيزى بود كه از بيرون ديده مى شد .
هيچكس متوجه نميشد اين سكوت چقدر براى هردو مقدس و قابل ستايش بود . تمام كلمات و احساسات اون ها ، از اين طريق به ديگرى منتقل ميشد . نه با حرف زدن ، نه بوسيدن و لمس كردن . بلكه با سكوت و تماشاكردن ابدىِ يكديگر .
اين كافى بود .
زين اولين لغزش رو انجام داد . قطره اى اشك روى صورتش چكيد و حالا خبرى از اون نگاه خاص توى چشم هاى هيچ كدوم نبود .
- زين ؟ .. چى شد بِيب ؟! هى هى هى ، به من نگاه كن .. به من نگاه كن !
ليام اونُ در آغوش گرفت . زين با چشم هاى خيس و غمگينش به ليام نگاه كرد و گفت :
- من لياقتش رو ندارم . منِ لعنتى با كارهايى كه انجام ميدم ، تو رو اذيت ميكنم .
- اوه خدا .
ليام زمزمه كرد .
- زين فراموشش كن ! باور كن مهم نيست !
زخم درحال بهبود كف دست ليام رو نشون داد و گفت : اين لعنتى تقصير من و شوخىِ مزخرفمه ! چرا از دستم عصبانى نيستى بعد از تمام كارهايى كه كردم ؟ من ماشينم رو بدون هيچ دليلى فروختم و تو فقط براى چندلحظه بهم زل زدى و بعد بغلم كردى ! گفتى اشكال نداره درحالى كه خودتم ميدونستى يه جاى كار ميلنگه ! حتى هنوز هم نميدونم چرا ماشينم رو فروختم ! به پولش هم احتياجى نداشتيم ! يادت رفته روزى كه نقاشى لعنتيم رو تموم كردم و .. و وقتى تو داشتى مثل هميشه از من تعريف مى كردى ، بهت مشت زدم ؟! من همه ى اين كارهاى وحشتناك رو انجام دادم و تو حتى سر من داد هم نزدى ! مـ..من واقعا لياقت تو رو ندارم ليام .. ندارم .
ليام سر زين رو به سينه ش فشار داد و به اون زمان داد تا از شر بغض كهنه ش خلاص بشه .
در سكوت به صداى نفس هاى بريده بريده ى زين گوش سپرد و موهاش رو نوازش كرد .
وقتى حس كرد زين آمادگى شنيدن رو داره ، شروع كرد .
- زين .. هيچكدوم از اين ها دليل خوبى براى اين نيستن كه من با تو دعوا كنم يا.. يا .. لعنتى چى باعث شده فكر كنى لياقت من رو ندارى ؟!؟ هرگز هرگز هرگز اينقدر از تصميمى كه گرفتم مطمئن نبودم . من تو رو انتخاب كردم زين ماليك . پس حق ندارى اينجورى به انتخاب من توهين كنى ! تو .. تو آدم فوق العاده و كاملى هستى و اين منم كه بايد بترسم از نداشتن لياقت تو ! كارهايى كه انجام دادى مال گذشته ست و من الان حتى يك ذره هم از تو ناراحت نيستم. باور كن زين .. باور كن ! فقط كافيه خودت ، خودت رو ببخشى !
- اگر تو يك روز به من آسيب بزنى ، خودت رو ميبخشى ؟ صادقانه جواب بده !
ليام مكث كرد و سكوت نسبتاً طولانيش ، برگ برنده رو به زين تحويل داد .
- براى همين نميتونم خودم رو ببخشم ليام . من به تو آسيب زدم !
- كله شق نشو زين . تو به من آسيب نزدى . اون فقط يك ناراحتىِ زودگذر بود كه تموم شد !
ليام سعى كرد با بغل كردن زين به اين بحث خاتمه بده ، ولى زين خودش رو عقب كشيد و اجازه نداد . فك ليام منقبض شد و نفس عميقى كشيد . چشماش رو باز كرد و با ديدن صورت زين ترسيد .
- زين ! دوباره !
چشم هاى زين گرد شد . به سمت حمام دويد و قبل از اينكه ليام وارد بشه ، در رو بست و داد زد :
- نگران نباش ليام . چيزى نيست .
- خب ، من از اين جمله ميفهمم كه دقيقاً چيزى هست ! چرا نميذارى بيام تو و ببينم چى شده ؟
- چون اين فقط يه خون دماغ شدن ساده ست !
- وقتى يازده بار در روز اتفاق ميفته ديگه ساده نيست زين ! ]]
به اعماق صندلى فرو رفت و صدايى شبيه به سكسكه از گلوش خارج شد و تنها چند ثانيه ى بعد، قطرات اشك يكى پس از ديگرى از صورتش پايين ريختن .
سكوتى كه الان جريان داشت ، به هيچ وجه مقدس و قابل ستايش نبود . چشم هاى ليام به زين ، براى كمى حركت ، التماس مى كردن .
كلمات و جمله هاى از هم گسيخته ، بين نفس ها ، اشك ها و هق هق هاى سركوب شده ى ليام گم مى شدن .
جراحات عميق قلبش ، به تازگىِ روز اول شدن . ليام از پله هايى كه توى اين مدت بالا رفته بود ، سقوط كرد و فقط چشماش رو بست تا زمين ، در آغوشش بگيره .
براى اولين بار به خودش اجازه داد با فرياد زدن ، دردش رو تسكين ببخشه .
- تو الان دارى بهم آسيب ميزنى زين .. الان ! بيدار شو .. بيدار شو و فقط بيا از اينجا بريم .
درست در لحظه اى كه به نظر مى رسيد هيچ اشكى براش باقى نمونده ، به اندازه ى درياى دلتنگيش اشك مى ريخت .
- چرا تو روى اين تخت لعنتى خوابيدى ؟؟ چه اتفاقى برات افتاد ؟؟
با گفتن اين حرف ، به پايه ى تخت مشت كوبيد . و بعد ، به خودش لعنت فرستاد كه چرا تا حالا دليلش رو از ديگران نپرسيده !
سرش رو بالا گرفت و چيزى رو ديد كه هرگز بهش توجه نكرده بود .
تخته ى معرفى بيمار .
پلك زد تا پرده ى نازك اشك از جلوى چشماش كنار بره و مشغول خوندن شد .
~
- تومور مغزى ؟؟ واقعاً زين ؟! تو .. ميدونستى ! تو بهم دروغ گفتى ! بهم دروغ گفتى زين ! دروغ گفتى ! تو يه ميگرن لعنتى نداشتى !
.
.
آنقدر به داد زدن ادامه داد تا بالاخره پرستارها سر رسيدند و او را بيرون بردند . وضع بدى داشت . آنقدر گريه كرده بود كه ديگر هيچ نيرويى برايش باقى نمانده بود و نتوانست در برابر پرستارها مقاومت كند . آن ها اشتباه مى كردند . ليام بايد پيش زين مى ماند تا آرام بشود . اينطورى تا شب بعد كه اينجا بيايد ، همينقدر حالش بد است .
حقيقت اين بود كه زين و ليام ، دو نفر از جمعيت ميلياردى ساكنان كره ى زمين بودند كه دقيقا در همين لحظه با سرعت 107000 كيلومتر در ساعت دور خورشيد مى چرخيدند ، بدون اينكه متوجه بشوند .
اما اين دو نفر با چيزى كه انسان ها بودند فاصله داشتند . حرص ، طمع و خشم كنترل شده اى داشتند .
تمام كارهايى كه انجام داده بودند ، سادگىِ خاصى دارد كه دوستش دارم . ( كم كم دارم متوجه مى شوم ! )
نوع عشق آن ها متفاوت بود . دروغ گفتنشان هم .
اين بود كه ليام را اينقدر آزار ميداد . ميتوانستم ببينم چيز زيادى از اميدش باقى نمانده و صبرش دارد تمام مى شود .
اين خوب نبود . درواقع ، افتضاح بود .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــ
و این بود آپدیت های امروز ..
چیزهای زیادی درباره ی زیامِ این داستان فهمیدیم !
:")
من همچنان برنگشتم ..
دلتنگ شما ، آذر :(
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro