
Chapter 21
به موسيقى گوش دادم . درباره ى عشق و جهان بود . كلمه ى عشق را هزاران بار شنيده ام اما معنى دقيقش را نميدانم . جست و جو در منابع نوشته شده توسط انسان ها ديد صحيحى به من نداد . به طور خلاصه ،مجموع حس دوست داشتن ، مراقبت كردن و شيوه .هاى مختلف لمس كردن را مى شود عشق تعريف كرداما اين چيزى است كه آن ها مى گويند چون تجربه اش كرده اند و وقتى اين چيزها را مى نويسند ، انتظار دارند همه درك كنند اما مشكل اينجاست كه همه ى آن ها انسان هستند و منابعشان هم انسانى است . من انسان نیستم !
بايد راه ديگرى براى فهميدن وجود داشته باشد. تعريف هاى بيشمارى هست كه به نظرم هرگز نمى شود بهترينش را انتخاب كرد . از تمام چيزهايى كه شنيده ام ، ديده ام و خوانده ام ، يك حقيقت مهم را فهميدم و آن حقيقيت اين است كه عشق ، 'يك چيز' نيست بلكه مجموعه اى از تمام احساسات انسان هاست كه هنوز درك آن ها برايم سخت است . اين فرقى در اصل موضوع ايجاد نمى كند . عشق تك بعدى نيست و اين را مطمئنم .
شايد تجربه ى آن احساساتى كه انسان ها آنقدر دوستش دارند ، به من كمك كند .. ولى اين تنها چيزِ قطعى است و من هرگز طعم آن ها را نخواهم چشيد . پس به ديده ها و شنيده هايم اكتفا مى كنم.
چيزى در چهره ى ليام تغيير كرده بود . فكر كنم اين ، همان 'عادت' بود . اثرى از ترس ، دلهره و ناباورىِ هميشگى اش نبود .
با عادى ترين حالت ممكن به زين نگاه مى كرد . گيج شدم.
اگر ليام عاشق زين بود ، پس چرا به اين وضع عادت كرده بود ؟ قاعدتاً هيچ وقت نبايد همچين چيزى اتفاق مى افتاد . اون حتى بی قرار و وحشت زده هم نيست . به اندازه ى يك انسان ، عادى و بى تفاوت بود . دوربين را روى ميز گذاشت تا موقع تماشاى آن ويديو ، از خودش و زين فيلم بگيرد . به نظر مى رسيد مى خواهد زندگى اش را خلاصه كند .
چهارمين ويديو :
[[ فضاى تاريك ، صورت زينُ تار نشون ميداد هيجان زده توضيح داد.
- بايد آروم حرف بزنم ، ليام همين الان رسيد و تا چند لحظه ى ديگه ، حقه ى من عملى ميشه .
اون چند ثانيه مكث كرد و به صداى قدم هاى هراسان ليام گوش داد .خنده ى ريزى كرد و گفت :
-هى ، مثل اين كه داره كار ميكنه ! فقط اميدوارم اون زياد نترسه ... اعتراف ميكنم طبقه ى پايين رو به معناى واقعى كلمه داغون كردم . خرج زيادى داره . منظورم اينه كه .. من خيلى از چيزها رو شكوندم و اين قرار نيست ارزون باشه ، ولى اين يك شوخيه ! اى كاش ميشد به جاى قايم شدن تو كمد ، قيافه ى اونُ تماشا كنم ! حرفم رو پس ميگيرم ، من ميخوام اون تا سر حد مرگ بترسه .. آره اينو ميخوام!
-زين ؟! اينجا چه اتفاقى افتاده ؟ زين ؟ اينجايى ؟
صداى ليام توى تمام خونه پيچيد و زين مستانه خنديد .
- اوه گاد ! اون داره ديوونه ميشه . احتمالا ديدن لباس پاره شده و خونىِ من اين بلا رو سرش آورده ... ولى مهم نيست ، ارزشش رو داره .
صداى به هم كوبيده شدن در اتاق ها شنيده ميشد. ليام مدام اسم زين رو تكرار ميكرد تا بالاخره صداش تحليل رفت و درست به اتاقى كه زين اونجا بود ، وارد شد .
زين به سختى دوربين رو جورى تنظيم كرد كه از فاصله ى كم بين دو در كمد ، تصوير ليام ظبط بشه. اون با سردرگمى و اضطراب راه مى رفت و بى توجه به تكه اى شيشه كه كف دستش رو بريده بود، زمزمه كرد :
-بايد به پليس زنگ بزنم .
زين با شنيدن اين جمله از اون، خنده ش رو فرو داد و خيلى ناگهانى از مخفيگاهش بيرون اومد .
-من اينجام !
در ابتدا ، ليام با خوشحالى وصف نشدنى به سمت زين رفت تا اونُ توى بغل بگيره و از سالم بودنش مطمئن بشه ؛ ولى ديدن دوربينِ توى دست هاى اون و نيشخند تمسخر آميزش ، متوقفش كرد . اون حتى نتونست بپرسه چه كوفتى اتفاق افتاده .
قهقهه ى زين كه تا قبل از اين براى ليام يك دنيا ارزش داشت ، تيزىِ خنجر مانندى از خودش نشون داد كه تا تهِ تهِ قلبش فرو رفت و آه خفيف و دردناكى از دهانش خارج شد .
همه چيز خيلى گيج كننده تر از اونى بود كه ليام فرصت درست فكر كردن داشته باشه .
-اوه پسر .. اوووه پـــســر ! بايد قيافه خودتو مى ديدى !
زين چهره ى وحشت زده اى به خودش گرفت و جملات ليام رو تكرار كرد " زين ، اينجايى ؟ چه اتفاقى افتاده ؟ "
ل
يام آب دهانش رو قورت داد تا گلوى خشك شده اش رو از اون وضع اسفناك خارج كنه .
- چرا نميخندى ؟ زودباش .. شوخى جالبى بود !
زين بيهوده تلاش مى كرد تا ليام رو بخندونه و اصلاً متوجه متولد شدن خشم اون نبود .
-اَه .. ليام تا كى ميخواى بى حركت بايستى ؟؟!اوه .. يه نفر دستش رو بريده .. بيخيال لى ، اونا فقط يك مشت خرده شيشه بودن .
زين اونُ به چالش كشيد و اين اصطكاكى بود كه ليام براى شعله ور شدن بهش احتياج داشت .
وقتى ليام يقه ى لباس زين رو گرفت و اونُ به ديوار پِرِس كرد ، زين باز هم خنديد .
-لعنت به تو زين ، تو به اين ميگى 'شوخى' ؟!
فاصله ى چند سانتى صورت اون ها ، نفس هاى سنگين ، گرم و پر از خشمِ ليام رو به چهره ى زين مى كوبيد .
- تو انتظار دارى با ديدن خونه ى داغون و لباسِ خونىِ تو بخندم ؟!؟
با خارج شدن اين كلمات از بين دندون هاى ليام ، لبخند احمقانه اى روى صورت زين به وجود اومد كه شديداً لايق يك مشت محكم بود . گره دست هاى ليام روى گردن زين باز نشدنى به نظر مى رسيد . خشم بى سابقه اى رو تجربه مى كرد كه از حد تحملش فراتر رفته بود . مشت گره شد اش بالا رفت و با تهديدى آميخته به نفرت به چشم هاى بى تفاوت زين خيره شد . درواقع ، ليام انعكاس خشم خودش در مردمك هاى عسلى زين رو نگاه كرد .
- زودباش ليام ، منو بزن . اگه ميتونى منو بزن !
زين ليام رو تحريك كرد ، ولى حتى اين هم باعث نشد تا ليام خودش رو براى انجام اين كار راضى كنه . دستش رو پايين آورد و از زين فاصله گرفت . - لعنتى
- فكر نمى كردم اينقدر ترسو باشى .
فرو رفتن همچين خنجرى درد داشت ، ولى چيزى كه سخت ترش مى كرد ؛ انجام شدن اين كار توسط زين بود . خشم ليام در مرحله ى تبديل شدن به دلشكستگى قرار داشت . به لباس زين نگاه كرد كه جاى خون سرازير شده از دست خودش ، روى اون باقى مونده بود
-جواب خوبى براى دلتنگى يك هفته اىِ من بود ..
ليام به سردى گفت . به زين پشت كرد و رفت . ]]
خشم مرده ى ليام جانى تازه گرفته بود . درماندگى اش را مى فهميدم . من جواب پرسش هاى بيشمارم را ميخواستم و او دليل كار زين . در نرسيدن به خواسته هايمان تفاهم داشتيم .
مشت هاى گره شده اش ، به جايى براى ضربه زدن احتياج داشت و عاقبت ؛ اين ضربه به سرِ خودش وارد شد .
بعد از اين بود كه قطره ى اشك از چشمانش پايين افتاد .
به هيچ وجه نمى توانستم چيزى را كه ديدم هضم كنم . فكر كردم و به چند جواب رسيدم :
1. زين از ليام متنفر بود .
2. زين عاشق ليام نبود و در اين صورت ليام يك احمق به تمام معناست كه او را ترك نكرده .( عشق دو طرفه بود . اين را ميدانستم )
3 .زين ديوانه بود .
ليام در گودال خاطراتش غرق شده بود و صداى آن خاطرات آنقدر بلند و رسا بود كه من مى شنيدم .
[[ - ليام باور كن نميخواستم همچين اتفاقى بيافته .
- زين .. برام دليل بيار .. منُ قانع كن !
- نـ..نميدونم ... اصلاً نميدونستم چيكار دارم ميكنم. متأسفم .. بابت همه چيز .. متأسفم كه بِهِت خنديدم و اونقدر عوضى بودم .. هر كارى بگى انجام ميدم تا منُ ببخشى ليام .. هرچى بگى و هركارى انجام بدى ، شايستگيش رو دارم .
بوسه اى كوتاه روى پيشونى زين گذاشت :
- لعنت به من . فراموشش كن زين .. ديگه مهم نيست .
اشك هاى روى صورت زين رو پاك كرد و وقتى اون به آرومى جمله ى " دوستت دارم ليام " رو گفت ، با بوسيدن لب هاى زين بهش جواب داد . ]]
موج عجيبى از طرف ليام حس كردم . توده ى به هم گره خورده اى از احساسات بود . او درسط وسط اين طوفان رها شده بود . به او نگاه كردم . نمى توانستم تشخيص بدهم كه به خاطر خشم مى لرزد يا اندوه . نفس هاى به شماره افتاده اش ، داشت او را خفه مى كرد . مدت زيادى در همان حال ماند . سرانجام به اين پى برد كه بودنش فايده اى ندارد و رفت . دلم ميخواهد بدانم اگر به جاى زين ، ليام روى آن تخت بود ، زين هم همينقدر براى او وقت مى گذاشت يا نه . هرچه بيشتر تلاش مى كردم معنى عشق را بفهمم ، از آن دورتر مى شدم . اينجا ، روى زمين ، عشق چيز مهمى است . بايد روزى دركش كنم .
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro