
Chapter 16
سومین ویدیو :
[[ - این انصاف نیست زین .
زین سرش رو بالا گرفت و با دیدن دوربین لبخند کوچیکی زد . پالت رنگ رو توی دستش جا به جا کرد و پرسید :
- چی انصاف نیست پینو ؟
آه کلافه ای از سمت لیام شنیده شد و گفت :
- این که وقتی نقاشی میکنی و صورتت رنگی میشه ، خوشگل تر میشی !
زین گردنش رو به پشت خم کرد و قهقهه زد .
لیام دوربین رو گذاشت روی میز و پشت سر زین ایستاد . دستاش رو دور کمر زین حلقه کرد و چونه ـش روری شونه ی زین فشار داد .
زین با لبخند توضیح داد :
- بالاخره تمومش کردم لیام .. قشنگه ؟
- مثل همیشه بی نقصه .. این .. یه جورایی تو رو معنی میکنه .. آروم ( به رنگ های سرد اشاره کرد ) و گاهی وقت ها خشن ، مثل این طیف قرمز... آم .. من میتونم ببینم که تو خیلی خوب تونستی حست رو با رنگ ها مخلوط کنی و .. چـ..چی ؟ .. زین ! چیکار میکنی ؟! ..نه .. نه ، تو ...
لیام دست های زین رو گرفت و تلاش در متوقف کردنش داشت ، اما اون خودش رو آزاد کرد .
مشت زین درست به دهن لیام برخورد کرد و اون از شدت درد یک قدم عقب رفت .
لیام ناباورانه به زین نگاه کرد که بوم نقاشیش رو می شکوند و تیکه هاش رو با عصبانیت به اطراف پرت می کرد .
- بـ..بسه زین .. چه مرگت شد ؟
قطره های خونِ غلیظ و تیره از لب های زخم شده ی لیام روی چونه و بعد گلوش سقوط می کردن .
زین آخرین قسمت بوم رو هم پرت کرد روی زمین و رنگ هایی که هنوز خشک نشده بود روی فرش مالیده شد .
در اتاق بهم کوبیده شد و لیام با صورتی خیس از خون تنها موند ]]
لیام ناگهان متوجه شد که گوشه ای از ملافه ی تخت زین رو تمام این مدت توی مشت گرفته بوده.
به بند های سفید شده ی انگشتاش نگاه کرد که با دوباره جریان پیدا کردن خون ، به حالت عادی
بر میگشتن .
خاطره ی اون روز به قدری برای لیام واضح بود که یک آن مزه ی اون مایع قرمز و درد لب های متورّم شده ش رو حس کرد .
~ من .. من نمیدونم لی . دست خودم نبود . انگار یک نفر من رو تحت کنترل گرفته بود .. منظورم رو میفهمی ؟؟.. متأسفم لیام ، نمیخواستم بهت صدمه بزنم . تو .. تو این رو میدونی دیگه ، نه ؟
- نمیدونم زین .. مطمئن نیستم . تو همین الان داری بهم آسیب میزنی .
لیام با صدای بلند به افکارش جواب داد و چنگال های زهرآگین خاطرات رو پس زد .
هنوز دلیل کار زین و البته خیلی چزهای دیگه رو نمیدونست . صدها سوال مثل تار عنکبوت دور مغز لیام پیچیده بودن و تنها کسی که میتونست جواب بده ، به یک خواب کمابیش ابدی فرو رفته بود .
و نگرفتن جواب ، اونُ عصبی می کرد !
- من حتی نمیدونم تو صدای من رو میشنوی یا نه !
لیام لبه های تخت رو گرفت و به چشمای بسته ی زین خیره شد .
- بجنب زین . بهم نشون بده . پلک بزن ، انگشتت رو بیار بالا ، ابروهات رو تکون بده .. نمیدونم ! لعنتی فقط یه کاری بکن !
صدای بلند لیام توی فضای خالی وجودش منعکس شد .
- زودباش .. صدام رو میشنوی زین ؟
آره .
لیام سرش رو جلو برد و از فاصله ی نزدیک تری بهش خیره شد تا کوچکترین واکنش از طرف زین رو تشخیص بده .
- بجنب پسر ..
صدات رو میشنوم .
لیام زمزمه کرد و پیشونی زین رو بوسید .
- بـ..بهم ثابت کن نـ..نسبت به من بـ..بی تفاوت نیستی .
انگشت های لیام ، یخ دست زین رو شکست و اونا رو محکم گرفت .
- زین .. ؟؟
لیام درحال دست و پا زدن توی مرداب ناامیدی ، آخرین شانسش رو امتحان کرد .
صبر کرد .. خیره شد و بوسه های کوتاهی روی صورت و دست های زین گذاشت ..
قلبش زیر پاهای بی رحم انتظار شکست و
سکوت ابدی زین ، مثل وزنه ای ده تنی روی لیام افتاد و اون توی مرداب غرق شد .
دست های زین رو رها کرد تا دوباره به دمای صفر مطلق برسه .
اون وزنه براش سنگین بود ، اما با این حال به راهش ادامه داد و از اتاق بیرون رفت .
برگرد لیام .. لطفا .
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro