Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

•|فصل اول - همه چیز |•


ماشين جلوی يک خونه ی بزرگ توقف كرد.

احساس نا امنی و غریبی خاصی داشت که بهش اجازه نمیداد از فضای سبز اطرافش و آفتاب کم یاب لذت ببره .

- ا..اینجاست ؟

پرسید و کارن با لبخند جواب داد :

- آره ، همین جاست .

لیام دستش رو برای گرفتن دستگیره ی در جلو برد
اما انگشتاش دور دستگيره حلقه نشد . با گیجی آهی کشید و به کارن نگاه کرد که بی هیچ زحمتی اون دستگیره رو کشید و پیاده شد .

در انتظار برای تخلیه ی وسایلش از ماشین توسط خانم و آقایی که خودشون رو ' کارن ' و ' جف ' معرفی کرده بودن ، به ردیف مرتب خونه ها زل زد .

جف درو براش باز كرد و گفت :
- بیا پایین پسر !

ليام پاهاش رو هول داد بيرون ، اما نتونست کاملاً بایسته و سکندری خورد .
جف اونُ نگه داشت .
" این دیگه چه کوفتیه ؟ "
از خودش پرسید و دست جف رو گرفت تا بهش کمک کنه .
مجبور شد وزنشو بندازه رو جف و برای اينكه نيفته به بازوش چنگ زد. پدرش هم از كمر نگهش داشت.

- چیزی نیست ، آروم انجامش بده .

لیام با شنیدن این جمله اخم کرد و عمداً سرعت راه رفتنش رو بیشتر کرد ، اما تنها با گذشت چندثانیه متوجه شد آروم انجام دادنش به نفعشه .

جف ، تا زمانی که از درست نشستن لیام روی مبل مطمئن نشده بود ، اونُ رها نکرد .

- لیام ، اشکالی نداره اگه من برم ؟؟

اون پرسید و لیام بهش زل زد .
" چرا باید مشکلی داشته باشم ؟ "
از خودش پرسید و در جواب جف ، فقط شونه بالا انداخت .

- باشه .. من باید برم سر کار ، عصر می بینمت .

جف گفت و برای بوسیدن پیشونی لیام خم شد .
لیام اخم کرد و خودش رو عقب کشید تا این اجازه رو به جف نده .

آهی کشید و از لیام فاصله گرفت .
با کارن - که به همراه لیوانی آب از آشپزخونه بیرون اومده بود - خداحافظی کرد و رفت .

کارن به سمت لیام اومد و با لبخند پرسید :

- تشنه ای ؟

" چرا اینقدر لبخند میزنن ؟ حس میکنم یه دلقکم!"

این جمله هم به مکالمات یک طرفه ی لیام با خودش اضافه شد .

- آره ، مـ-میخورم .

دستش رو برای گرفتن لیوان جلو برد .
درست اتفاقی مشابه به چیزی که دقایقی قبل رخ داده بود افتاد . انگشتاش وزن لیوان رو تحمل نکردن و اون از بين دستاش سر خورد .خوشبختانه كارن ليوان رو هنوز رها نكرده بود.

با وحشت دستش رو عقب کشید و بهش چشم دوخت .
" این . اصلا . خوب . نیست . "

كارن صداش زد تا توجه اونُ به خودش جلب کنه .
دستشو گذاشت رو شونه ليام و با دست ديگه ليوانو به دهنش نزديک كرد.

- چرا با این اسم صدام میزنی ؟

کارن چشماش رو بهم فشار داد .
- چون این اسم توئه .

لیام اخم کرد و سرش رو برگردوند .

- چطور باید مطمئن باشم ؟
کارن لیوان رو روی میز گذاشت و نفسی عمیق کشید .
- چون دلیلی وجود نداره که بخوام به تو دروغ بگم . تو اسمت لیام جیمز پین ــِه .

به ليام نگاه كرد كه به دست ها و پاهاش با ناراحتی و عصبانيت خيره شده بود.

- فکر کنم بهتره لباستو عوض كنی .. هوم ؟

ليام اينو ميدونست ، چون لباس هايي رو داشت كه توی بيمارستان تنش بود و اين حس خوبی بهش نميداد . بوی بيمارستان رو دوست نداشت.

قبل از موافقت کردن ، به خاطر آورد امکان نداره بتونه این کار رو انجام بده . از طرفی ، عوض كردن لباس به اين معنيه كه كارن بايد اينكارو براش انجام بده و قطعا بدنش رو می بینه و اون حتی هنوز مطمئن نیست که آیا اون مادرشه یا نه !

پس اخم كرد و ترجيح داد با همون لباس ها بمونه.

مادرش که حدس میزد مشکل لیام چی باشه ، آهی كشيد و گفت :
-ميتونی صبر كنی جف برگرده، ولی اون ساعت شيش مياد و الان تازه ساعت ده صبحه !

با ديدن چهره ی گرفته ی ليام ، بغلش كرد و آروم گفت :
- اشكالی نداره . ما صبر ميكنيم.
و صورتش رو بوسيد.
به جز حس عجیبی که بهش دست داد ، گوشه لبش كمی بالا رفت.
.
.
.
تا وقت ناهار ليام تلوزيون تماشا كرد و اين بهش

كارن صدا زد : ناهار حاضره پسرم !

و بلافاصه يادش اومد بايد خودش ليام رو بياره.
رفت تو سالن و گفت : اگه دوست داري ميتوني همينجا بخوري و تا آشپزخونه نياي.

-مـ...من گشنه نيـ...نيستم.

-اما ليام ! تو مدت زيادي تنها غذات سرم بوده !
بايد غذا بخوري ، وگرنه مريض ميشي و لاغرتر از الانت ميشي !
چيزايي كه كارن گفت براي ليام مهم نبود.
ميدونست اگه چيزي بخوره معده ش نميتونه تحمل بكنه.
ولي كارن اونقدر اصرار كرد تا بالاخره ليام راضي شد كمي بخوره.
به محض اينكه وارد آشپزخونه شدن به خاطر عطر غذا سردرد گرفت.
نشست پشت ميز و به غذاها نگاه كرد. سوپ ، سالاد سيب زميني ، و چنتا چيزه ديگه كه ليام حوصله نداشت فكر كنه چه غذاييه.
قاشق رو به زحمت بين انگشتاش نگه داشت . دستاش ميلرزيد و كنترل نداشت روي موقعيت.

دقیقا حس میکرد مثل یه گربه وسط خیابون
-بین ماشین ها - گیر افتاده و نمیدونه باید چیکار کنه .

قاشق رو پر كرد. بردش سمت دهنش كه قاشق از دستش افتاد توي كاسه سوپ و پاشيد رو لباسش.
ريه هاش رو پراز هوا كرد و محكم بيرون داد، اما نفسش شكسته شد.
بغض گلوش رو به درد مياورد.

كارن چرخيد و قلبش تير كشيد.
رو صندليه كنار ليام نشست و با دستمال پيرهنشو تميز كرد.
اينبار اون بود كه قاشق رو پر كرد و گذاشت تو دهن پسرش.
بلافاصله مزه سوپ تو دهن ليام ترش شد و با يه سرفه همش بيرون ريخت.
حس كرد داره بالا مياره و فوري بلند شد ، اما اين حركت ناگهاني زانوهاش رو ناتوان كرد و افتاد.
كارن سراسيمه نشست و كمرشو ماليد.
فقط عق ميزد، ولي معده ش خالي بود و چيزي بالا نياورد.
ليام بريده بريده گفت :
بـ...ببخشيد... ببخشيد.
مادرش پشتشو ماساژ ميداد و در همون حين گفت: اشكالي نداره... مهم نيست عزيزم... عذرخواهي نكن. اين اشتباه تو نيست.

بالا رفتن از پله ها براي ليام يكي از سخت ترين كارها بود. چون با هر قدم ليز ميخورد.

وقتی نشست روی تختی که ظاهرا قبلا هم مال خودش بوده ، با خودش كلنجار رفت و بالاخره تصميمش رو گرفت.

-مـ...ميشه...ميشه...لـ...لباسامو عوض كني..؟؟

با شرمندگي سرشو انداخت پايين و نگاه كرد كه چطور زانوهاش بهم چسبيده و پاهاش بيش از حد بهم نزديكه.

كارن دستشو گرفت و فشار كمي بهش وارد كرد . با لبخند به ليام نگاه كرد و گفت : حتما.
از طبقه ي كمد ديواري يه تيشرت سفيد با يه شلوارك ورزشي مشكي بيرون آورد و رو تخت گذاشت.
به ليام نزديك شد و گفت : سعي كن دستاتو ببري بالا.
تا جايي كه تونست اونا رو بالا برد، ولي اين ميزان كمك زيادي نميكرد.
كارن تَه تيشرتش رو گرفت و زد بالا. دستاشو رد كرد و از سرش رو هم بيرون آورد.
تمام اين مرحله ها ، منتها از آخر به اول تكرار شد تا تيشرت خاكستري رنگ جاشو به تيشرت سفيد بده.
تمام اين مدت ليام به زمين نگاه ميكرد . يه حس شرمندگي مخلوط با عصبانيت و ناراحتي داشت ، بنابراين نميتونست به مادرش نگاه كنه.

- فك كنم بايستي بهتره.

بايد شلوارشو در مياورد.
زمزمه كرد : اينو انجام ميدم.

كارن مخالفتي نكرد و بهش كمك كرد تا بايسته و بدنشو نگه داشت تا خودش زيپ شلوار جينشو باز كنه و تونست تقريبا تا روي زانوهاش شلوارو در بياره.
آنچنان بغضي كرده بودن كه نميتونستن حرف بزنن.
هردوي اونا.
دوباره نشست رو تخت و مادرش شلوارو كامل بيرون آورد و ليام ناخودآگاه چشماشو بست.
دوباره ايستاد و همون كارها تكرار شد. 
سرانجام از دست لباسايي كه بوي بيمارستان ميداد راحت شد.
تمام اين مدت كارن تا جايي كه امكان داشت به بدن ليام نگاه نكرد تا بيشتر از اين معذب نشه.

-من چندسالمه ؟
ليام خيلي ناگهاني پرسيد و اون جاخورد.
جواب داد : اومم..بيست و يك.

-و اسمم... اسم واقعيم ليامه..؟؟

" اوه اون حتی اسمش رو نمیدونه ! "
کارن تو ذهنش گفت و جواب داد : آ..آره ، پسرم. ليام جيمز پين. اسم كاملته.

-من پشت فرمون بودم يا كسی بهم زده..؟؟

- خودت... خودت ماشينو ميروندي و... تو مطمئني ميخواي قضيه رو بدوني ؟؟

-كاملا.
-خب... تو پشت فرمون بودي و سرعت بالايي داشتي. لاستيك ها به خاطر آفتاب داغ شده بودن و .. تركيدن و.. متاسفم.
كارن چند قطره اشك ريخت ، ولي نذاشت ادامه پيدا كنه.
ليام سرشو كمي تكون داد و تشكر كرد.

- ميخواي بخوابي..؟؟
- آره.

اينقدر آروم گفت كه كارن به زحمت شنيد.
نزديك رفت و لحافو روي ليام كشيد.
با مهربوني صورتشو بوسيد و يه لبخند تلخ زد.
در جواب ليام فقط چشماشو بست.
كارن چراغو خاموش كرد و بيرون رفت.
ساعت حدودا چهار عصر بود. وقت خوبي براي خوابيدن نيست ، ولي ليام روز خيلي سختي داشته و خسته شده.

__________________
_______
___

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro