Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

part 1

باد سرد اواخر پاییز در کت چرمی اش نفوذ میکرد...انگشتانش که از سرما کرخت شده بودند را ها کرد...موبایلش برای چندمین بار در جیبش لرزید,فقط چند متر تا بار فاصله داشت پس ترجیح داد که تماس را نادیده بگیرد.

نور های رقصان و صدای تند موسیقی که از انتهای خیابان به گوش میرسید، دعوت کننده بودند...چند قدم آخر را با شتاب برداشت.

:(اوه!و بالاخره پرنس وارد میشوند!)

همه سوت کشیدند.جیمین لیوان نیمه پری را به سمتش گرفت.

:(به افتخار پرنس که قراره مثل همیشه مهمون ایشون باشیم!)

لیوان هایشان را به هم زدند.صدای خنده های هوسوک قطع نمیشد…

:(تو جدا احمقی!خدای من هربار با تاخیر کردن آتو دستشون میدی که حساب کل دورهمی رو پای تو بذارن!)

مشت محکمی به بازوی دوستش زد,

:(خفه شو هوسوک!صدای خنده هات مثل آژیر آمبولانس میمونه!)

از میان خنده هایش پرسید

:(میشه بگی چرا دوباره دیر کردی؟!)

قبل از پاسخ دادن لیوان نیمه پر جیمین را برداشت و محتویاتش را یکجا نوشید.

:(موتورم خراب شده بود...اما انگار اشکال مغز تو خیلی  جدی تر!اومدیم بار و فقط آبجو؟؟؟نا امیدم کردی!)

بدون کلمه ایی دیگر به سمت میز بار تندر رفت.در مسیر  چشمش به دوقلویی با موهای لخت بلوند افتاد که به طرز ماهرانه ایی بدنشان را پیچ و تاب می خورد...کاملا هماهنگ با هم لباس پوشیده بودند...با هر قوسی که به کمرشان می دادند طیف رنگی گوی بزرگ وسط سالن که روی پولک های نقره ایی دکلته ی بدن نمایشان می افتاد،یادآور شنای ماهی های اقیانوس بود…

صندلی ایی انتخاب کرد که دید کاملی به آنها داشته باشد.بطری ایی ابسولوت پرتقالی سفارش داد.

آهنگ تند به پایان رسیده بود و دو خواهر در حال تانگو رقصیدن بودند.میدید که هنگام رقصیدن چطور نامحسوس بدن همدیگر را لمس می کردند.نیشخندی گوشه ی لبش جا خوش کرد،شکار امشبش را یافته بود!

برای لحظه ایی نگاه یکی از خواهر ها با او تلاقی کرد،لیوان مشروبش را به سمت آن ها گرفت و سر کشید.

دقیقه ایی بعد صندلی های  کنارش توسط دو مارماهی نقره ایی اشغال شده بودند…

***

:(هی ته...داریم میریم.تو نمیای؟)

سرش را از گردن دخترک بیرون آورد،حتی سعی نکرد دستش که زیر دامن دختر دیگر رفته بود را،پنهان کند.

:(نمیبینی دارم خوش میگذرونم؟!)

کلماتش سنگین ادا شدند،باز هم چندین بطری پشت سر هم نوشیده بود...

:(خدای من دهنت بوی فاضلاب میده!خودتو جمع کن!باید بریم...یادت که نرفته فردا با پروفسور کانگ کلاس داریم!)

برای لحظه ای انگار توجهش جلب شده بود،اما بعد دستش را بالا آورد و گفت,

:(گمشو لعنتی!داری لذتم رو به گند میکشی!)

از جایش که بلند شد,هوسوک دستش را گرفت و به سمتش خم شد

:(پسر معلومه که اون دوتا فاحشه هستن!مراقب باش!کاندوم همرا…)

حتی نگذاشت حرفش را تمام کند!

:(یه مرد همیشه ابزار کارش رو همراه داره!)

دستش را با حرکتی ناگهانی آزاد ساخت و بی توجه به سر و صدای هوسوک با دوقلو ها به سمت اتاق های v.i.p انتهای بار رفت…

***

برای هزارمین بار در آیینه ی پر از لکه ی آب و کثافت دستشویی قسمت شرقی ایستگاه  سر و وضعش را چک کرد.

تا آنجایی که توانسته بود با هاشور ابرو رنگ مشکی به ابروهایش داده بود.

با دقت لنز های طبی مشکی رنگش را بیرون آورد،به آرامی پلکش را بالا کشید و سعی کرد لنز را داخل چشمش قرار دهد.

حس کرد زانوانش سست شده اند و با کمک دست هایش سینک روشویی را گرفت.

:(آروم باش سوفیا!نفس عمیق!خوبه!این فقط یه لنز کوچیکه!نمیخوایم با اون عینک ته استکانی شبیه احمقا به نظر بیایم!)

بعد از چند نفس عمیق لنز را داخل چشم چپش هم قرار داد.

ریمل ارزان قیمتش را از زیپ کوله اش بیرون آورد و چندین بار روی مژه هایش کشید،آنقدر حرکات رفت و برگشتی فرچه را ادامه داد که دیگر اثری از رنگ سپید مژه هایش پیدا نبود...

به صورتش که نگاه کرد انگار روحی با چشم و ابروی مشکی و موهای سفید به او زل زده بود!تنها رژ لبش را بیرون آورد و با انگشت هایش مقداری به گونه ها و لبش رنگ داد،آنقدری که نه صورتش بی رنگ باشد و نه مقدار زیادی از تنها غنیمت سرخ رنگش مصرف شود!

نفس عمیقی کشید و لباس هایش را مرتب کرد.وقت رفتن بود،دلش نمیخواست در اولین روز دیر برسد!

***

کلاس شلوغ بود...کسی جرات غیبت سر کلاس پروفسور کانگ را نداشت!پروفسور پیر در همین چند هفته زهر چشم خوبی از دانشجوها گرفته بود!تنها غایب کلاس تهیونگ بود…

هوسوک برای بار دوازدهم شماره ی ته را گرفت.

:(اون احمق تلفنش رو خاموش کرده!خدای من!!!معلوم نیست اون دوتا زردک تو کدوم خرابه ای بردنش و جیباش رو خالی کردن!)

***

سوفیا دست هایش را داخل جیب های سویشرت نازکش فرو برده بود و نامحسوس میلرزید.نمیدانست از سرما بود یا استرسی که موجب افت قندش شده بود.هیچ وقت در همچین کلاس شلوغی حضور نداشته بود…

به هیاهوی دانشجوها نگاه میکرد و احساس میکرد چقدر با آن ها بیگانه است...با بچه های متمولی که در بهترین کالج خصوصی سئول درس می خوانند...شاید اگر بورسیه ایی که با فشار دولت بر این کالج به دست آورده بود،وجود نداشت،هرگز حتی از جلوی در اینجا هم عبور نمی کرد!

باید ممنون طرح تامین آینده ی جوانان خارج شده از پرورشگاه،که توسط دولت جدید تصویب شده بود،می بود که برای همیشه زندگی اش را تغییر داده بودند!

***

گره ی کراوات را سفت کرد و دستی به روی کت و شلوار جدیدش کشید.برخلاف اکثر اساتید دانشکده که با کت شلوار های برند در کلاس درس حاضر میشدند،لباسش ساده اما آراسته بود.

شیشه ی عینکش را پاک کرد و در قابش گذاشت.

حس کرد قطره ای عرق از گردنش گذشت و تا گودی کمرش رسید.ناخودآگاه لرزید…

بالاخره تردید هایش را کنار زد،پشتش را صاف کرد و به سمت در کلاس قدم برداشت…

از لحظه ی ورودش تا زمانی که پشت میز استاد قرار نگرفته بود،هیچ کس به او توجه نکرده بود...همه منتظر پروفسور کانگ عبوس بودند،نه آن جوان جذاب به همراه لبخند بزرگ اش!

به محض اینکه پشت میز قرار گرفت،تمام سالن در سکوت فرو رفت.

:(روز به خیر!احتمالا همگی متعجب هستید که چرای به جای پروفسور کانگ من در این جایگاه ایستادم!متاسفانه ایشون دچار عفونت شدید ریوی شدند و به تجویز پزشک در بیمارستان بستری هستند!)

کمی صبر کرد تا تاثیر آن خبر را در مخاطبانش ببیند.در کمال تعجب احساس کرد جمعیت خوشحال هستند!همین باعث شد که برای ادامه ی صحبت هایش انگیزه بگیرد!

:(از امروز واحد درسی اقتصاد رو من تدریس میکنم!)

با خط زیبایی روی تخته به زبان لاتین نوشت:

Kim Seok jin

رو به دانشجوها تعظیم کوتاهی کرد.

:(از دیدنتون خوشحالم!امیدوارم  در کنار همدیگه ترم خوبی رو سپری کنیم!دوست دارم اول باهاتون آشنا بشم!)

از داخل کیفش لیست حضور غیاب را بیرون کشید.

:(مثل اینکه پروفسور از هرکدومتون سوابق طولانی یادداشت کردن!)

رو به چهره  نگران دانشجوها لبخند دلگرم کننده ایی زد.

:(امیدوارم تو کلاس من نگران نمره گرفتن نباشید!هیچکس نمره ی زیر 12 نمیگیره!)

صدای همهمه و خوشحالی جمعیت بالا گرفت…

:(از نمراتی که در آزمون های پروفسور به دست آوردید فقط برای گروه بندی تون استفاده میکنم!امیدوارم سر کلاس ها حضور فعال داشته باشید!)

عینکش را به چشم زد و شروع به حضور و غیاب کرد...بعد از خواندن هر اسم اندکی مکث میکرد و از دانشجو موضوع مورد علاقه اش برای تحقیق و رشته ی تحصیلی اش را می پرسید،به لیست پروفسور نگاهی می انداخت و چیزهایی یادداشت می کرد…

:(کیم تهیونگ؟)

بعد از اینکه پاسخی نگرفت پرسید،

:(کسی هست که اسمش رو نخونده باشم؟)

:(آم...من استاد!)

:(اسمتون؟)

:(سوفیا لیم)

از بالای عینکش نگاهی به دختر انداخت،

:(اسمتون در لیست نبود خانم لیم!)

:(امروز وارد اینجا شدم استاد...بورسیه ویژه دریافت کردم.)

انگار چشمان جین برای لحظه ای درخشید!

:(بورسیه!پس باید درستون خیلی خوب باشه!)

بدون اینکه منتظر جواب سوفیا بماند ادامه داد،

(رشتتون چیه خانم؟)

:(مدیریت فرهنگی و هنری استاد!)

:(متشکرم میتونید بشینید.)

درس شروع شد.دانشجوها از شور و نشاط استاد جوان در تدریس به وجد آمده بودند…

:(15 دقیقه استراحت!لطفا سر ساعت به کلاس برگردید.)

دانشجوها از کلاس خارج میشدند که صدایی سوفیا را متوقف کرد.

:(خانم لیم لطفا شما بمونید!)

سوفیا با تعجب به او نگاه کرد و در مقابل میزش متوقف شد،سوالی نگاهش کرد.

:(من قصد دارم در طول ترم دانشجوها رو گروه بندی کنم و از هر گروه بخوام مقاله ایی با موضوع دلخواهشون ارائه بدن!میخوام شما رو نماینده بین خودم و دانشجوها قرار بدم!با این پیشنهاد موافقید؟)

سوفیا با خوشحالی سر تکان داد!حس پذیرفته شدن در میان این جمع بیگانه آرامش خاصی به قلب بیقرارش میداد...

***

کلاس در سکوت فرو رفته بود،همه سخت در حال کلنجار رفتن با مسئله ی نوشته شده روی تخته بودند که درب کلاس باز شد.

بی خیال در حال حرکت کردن به سمت صندلی اش بود که با صدایی در جایش متوقف شد.

:(کیم تهیونگ؟!خوشحالم که بالاخره اومدید!)

تهیونگ کامل به طرف صدا چرخید.از دیدن چهره ی جدید جا خورده بود!

:(کیم سوک جین استاد جدیدتون هستم!لطفا بشینید!)

تا لحظه ی نشستن جمعیت با چشم هایشان تعقیبش کردند…

هوسوک پچ پچ کنان گفت:

(هی واسه چی موبایلتو خاموش کردی؟!!فک کردم بلایی سرت اومده!)

ته دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد,

:(سرم درد میکنه!اون واقعا استاده جدیده؟!خیلی جوون به نظر میاد!)

:(اوه آره از شر اون مردک روانی خلاص شدیم!!!

اما استاد رو ولش کن!اون خوشگله رو ببین!)

ته به امتداد نگاه هوسوک چشم دوخت...دخترک,آسیایی به نظر نمی آمد!موهایش به رنگ برف بود،از نیم رخ انحنای چانه و بینی ظریفش جلب توجه میکردند…

:(واقعا خوب چیزیه!کیه؟!)

:(دانشجوی جدیده!بورسیه شده!اوه پسر جدا ازش خوشم اومده...وقتی که جواب استاد رو میداد صداش خیلی ملایم بود...حتی اسمشم خوش آهنگه!سوفیا…)

هوسوک غرق تصویر نیم رخ دخترک شده بود.تهیونگ هم نگاهش را از دختر برنمیداشت،اما با این تفاوت که نگاهش فقط حریص و پر از عطش بود!

:(نمیخوام معطل کنم!ممکنه از دستم بپره!)

:(خسته نباشید بچه ها!هفته ی بعد میبینمتون!)

هوسوک خواست بلند شود که با فشار دست ته مواجه شد!

:(هی چته؟!)

:(نمیری سراغش!)

همهمه ی بچه ها بالا گرفته بود،همه در حال خارج شدن از کلاس بودند…

:(برای چی؟!!خدای من تو با تک تک دخترای کلاس خوابیدی!دست از سر این یکی بردار!!!)

خونسرد نگاهش را به سمت هوسوک برگرداند

:(گفتم سراغش نمیری!)

:(لعنت بهت!!!)

کت اش را برداشت و از کلاس بیرون رفت.با چشم به دنبال دختر گشت...اثری نبود،انگار ناپدید شده بود!کلافه از جایش بلند شد و به سمت پارکینگ رفت،سردرد وحشتناک ناشی از خماری الکل امانش را بریده بود…

***

ماشین را در یکی از کوچه های اطراف دانشگاه پارک کرد.عادت به حال بد نداشت.

شیشه ها را پایین داد و از داشبورد ماشین سیگار دست پیچی را بیرون آورد.

آهنگ بیس داری گذاشت و سیگار را آتش زد...با اولین پوک حس کرد که احساس رهایی به بدنش تزریق میشود...با وجود پایین بودن شیشه ها فضای ماشین مملو از دود سفید رنگ شده بود...حس لذت و سرخوشی در تک تک سلول هایش منتشر شده بود…

:(درود بر الهه ی ماریجوانا!)

و پک عمیق تری به سیگار زد...سر و صدایی توجهش را جلب کرد…

استاد جذاب جدید در حال بحث با سوران بود!

:(عزیزم لطفا!اصلا این رفتارتو درک نمیکنم!فقط گفتم حلقه برلیان زیادی گرونه!میتونیم اون هزینه رو برای زندگی و آیندمون بگذاریم!)

:(من فقط یه حلقه ازت خواستم!!!تو آبرومو جلوی خانواده ام بردی!بدون حلقه به خونه برگشتم!سرافکنده ام کردی!این رابطه تمومه!)

:(عزیزم من اصلا نمیفهمم!ما...ما چند ماهه که باهم قرار میذاریم...قرار ازدواج گذاشتیم...سالن رزرو کردیم...فقط به خاطر یه حلقه؟…)

:(فقط به خاطر یه حلقه؟؟تو چی داری؟؟؟هیچی!باید با یه حقوق بخور و نمیر زندگی کنم؟!!هیچ آینده ایی کنار تو ندارم!تو فقط یه معلم ساده ایی!کنار تو موندن فقط وقت تلف کردنه!)

:(سوران...تو چی میگی؟!)

:(گفتم که این رابطه همین جا تموم میشه کیم سوک جین!)

جین با ناباوری به صورت برافروخته ی دخترک زل زده بود…

:(پای شخص دیگه ای در میونه؟…)

سوران پوزخندی تحویلش داد!

:(یه نفر که خیلی از تو و شرایط احمقانه ات سرتره!...)

کافی بود!به اندازه ی کافی شنیده بود!پایش را روی پدال گاز فشرد و درست مقابل آن ها با شدت ترمز کرد.هر دو با تعجب به سمتش برگشتند,

:(اوه تهیونگ شما اینجایید!مادرتون برای بعد از ظهر قرار…)

:(هی جین!کجا غیب شدی رفیق؟؟؟بچه ها منتظرن!)

سوران بهت زده به جین نگاه کرد!ته اصلا به او توجه نکرده بود!

:(معطل چی هستی؟؟؟بجنب!)

خم شد و در ماشین را باز کرد.جین برای لحظه ایی مکث کرد و به صورت بهت زده ی سوران چشم دوخت.تصمیمش را گرفت،سوار شد!

:(و در مورد شما بانو!این رابطه هرگز شکل نمیگیره!)

از داخل داشبورد حلقه ایی طلایی را بیرون آورد,از نزدیک به آن نگاه کرد و لبخند زد,

:(دلیلی نداره اینو پیش خودم نگه دارم!)

حلقه را از پنجره به بیرون انداخت!پایش را روی پدال فشرد و دختر بهت زده را پشت سر خود جا گذاشتند…

***

مدتی در سکوت گذشت…

:(تو اون شخص بودی؟...چه مدته با هم رابطه دارید؟)

ته نیم نگاهی به چهره ی گرفته استاد جذابش انداخت،

:(رابطه ایی در کار نبود!فقط یه قرداد ازدواج که اونم جلوی چشم های خودت فسخ شد!)

جین به جلو چشم دوخت…

:(هی مرد!اون آشغال ارزش ناراحتی رو نداره!!!بیا مثل دو تا مرد با هم بنوشیم و این چرندیات رو فراموش کنیم!)

صدای ضبط را بلند کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد...تاثیر ماریجوانا کم کم داشت آشکار میشد...ضربان قلبش بالا رفته بود...سرخوشی آشکاری در حرکاتش دیده میشد…

***

مقابل برج توقف کرد.دربان جلو دوید و بعد از تعظیم بلند بالا سوئیچ ماشین را از او گرفت.جین بدون هدف به دنبالش حرکت میکرد…

آنچنان در افکار خود غرق شده بود که نفهمید چطور وارد آپارتمان شدند...با صدای بسته شدن در به خود آمد.

:(بشین،راحت باش.فکر کن خونه ی خودته!)

و در آشپزخانه از نظر ناپدید شد...جین روی راحتی نشست....چقدر راحت رابطه ی چند ماهه اش پایان یافته بود...گمان می برد سوران همسرش میشود...بعد از چند سال استاد تمام میشود...میتواند خانه ایی خوب بخرد...پدر و مادرش را صاحب نوه کند...انگار قصر رویاهایش فروریخته بود…

احساس خفگی می کرد...گره ی کراوات اش را شل کرد…

:(راکی یا کنیاک؟)

سرش را بالا آورد و دید که میز رو به رویش پر از مزه های مشروب است،از ماهی خال خالی خشک ادویه دار تا زیتون و پنیر فتای تازه و حتی هشت پا!

:(راکی رو ترجیح میدم…)

***

نمیدانست چندمین پیک است...سرش کاملا داغ شده بود...اما ته کاملا سرحال به نظر میرسید،همگام با ضرب آهنگ موزیک بدنش را حرکت میداد…

زنگ در به صدا در آمد...شات دیگری نوشید…

تلخی گزنده ی مشروب گلویش را می آزرد…کتش را درآورد.

:(پیتزا ها رسیدن!!!)

با سرخوشی گفت و جعبه را به سمت جین سر داد.

جین با کرختی به جعبه زل زده بود...تهیونگ پشت سر هم برش های پیتزا را می بلعید که توجهش به جین جلب شد.

:(هی رفیق شروع  کن!)

دولا شد و برشی را سس زد و به سمت دهان جین گرفت.

:(یالا بخورش!خوشمزه است!)

وقتی دید برای خوردن حرکتی نمیکند,برشی که در دستش بود را به لبان جین مالید،اما او همچنان دهانش را بسته نگه داشته بود.

پیتزا را زمین گذاشت و لب های سس آلود جین نگاه کرد…نیمی آغشته به سس و نیمی دیگر از مشروب خیس بودند...به دهان نیمه باز مقابلش خیره ماند و بدون این که بتواند نگاهش را از آن لب های محصور کننده بگیرد,به سمتش خم شد...

:(حیفه همچین لب هایی کثیف بشن!)

زبانش را روی لب های جین کشید و لکه ی سس را پاک کرد...اندکی عقب کشید تا عکس العمل جین را ببیند.

او فقط با چشمان گرد شده نگاهش میکرد!

لبخند شرارت باری روی لب های ته شکل گرفت.دوباره به سمتش خم شد،این بار همزمان با لمس لب هایش دستش به سمت شلوار جین رفت!

با حرکات رفت و برگشتی از روی شلوار آلتش را لمس میکرد...جین میخکوب شده بود...مغزش کرخت شده از الکل،توانایی تحلیل موقعیت را نداشت…

کم کم حس کرد لرزش های خفیفی وجودش را در برمیگیرد...داشت تحریک میشد!

تهیونگ ناگهان آلتش را محکم فشار داد...از میان بوسه ناله ایی از دهانش خارج شد...همین به ته جرات داد،دستش را به داخل شلوارش برد...جین هیسی کشید...تحریک شده بود،تحریک شده بود و بیشتر میخواست!

درست همین امروز تمام نقشه هایش برای آینده به باد رفته بود...چه میشد اگر دیوانگی میکرد؟چه میشد اگر مرز هایش را میشکست؟!

ناامیدی مفرط و الکل به سمت جلو هدایتش می کردند... دستش را به زیر پیراهن تهیونگ برد و بی پروا بدنش را لمس کرد...همین برای ته حکم  اعلام رضایت داشت!به پشت روی کاناپه هولش داد و رویش خیمه زد...با شتاب دکمه های پیراهن جین را باز کرد او هم کمکش کرد تا از آن پارچه مزاحم راحت شوند...تیشرت خودش را در یک حرکت بیرون کشید و به سمت گردنش یورش برد...دوباره به سمت لب هایش بازگشت و با فشار زبانش را به داخل دهان جین سر داد...همزمان از روی لباس پایین تنه اش را روی آلت جین میکشید...خیس شدن شلوارش را حس میکرد...فقط وقتی عقب کشید که ریه هایش شروع به سوختن کرده بودند...صدای ناله های جین برایش گوشنواز بودند!

ناگهان شلوار جین را تا ران هایش پایین کشید،قبل از اینکه فرصت کند چیزی بگوید،زبان سرکشش را روی آلت نیمه تحریک شده ی پسر بزرگتر کشید…

از برخورد زبان داغ پسر با عضو خصوصی اش ناله ایی از سر لذت و ناباوری سر داد…

:(آههه…)

تهیونگ حرکات زبانش را تند تر کرد صدای ناله ها بیشتر شد...آنقدر بلند که صدای آهنگ دیگر شنیده نمیشد…

تهیونگ سفت شدن آلت او در دهانش را حس کرد،سرش را عقب کشید و مایع شیری رنگ روی شلوارش پخش شد…

:(پسر بد!شلوار محبوبمو خراب کردی!بخاطرش تنبیه میشی!)

قبل از اینکه فرصت تحلیل کردن پیدا کند،دید که ته شلوار و باکسر خودش را پایین کشید  و دوباره رویش خیمه زد،بی پروا میبوسیدش و آلتش را به عضو او میمالید...دوباره داشت تحریکش میکرد...در حس لذت غوطه می خورد که با ورود ناگهانی انگشت بلند و استخوانی ته به داخل بدنش تقریبا فریاد کشید...فریادی که طولی نکشید که دوباره به ناله های از سر لذت تبدیل شد...لمس های پی در پی ته روی عضو بی قرارش،بوسه های خیسش،حرکات سریع انگشتش در داخل بدنش همه و همه درد را محو و فقط لذت را جایگزین میکرد...آنقدر که بعد از ورود انگشت دوم حتی ناله هم نکرد!

تهیونگ به ناگهان برش گرداند،ته مانده مشروب را روی باسنش ریخت...قطعات یخ نیمه آب شده باعث شد پایش را ببندد،که با فشار دست های قدرتمند ته کارش نیمه تمام ماند...به یکباره واردش شد...درد وحشتناک نفسش را برید...ته مهلت نداد که عادت کند،به سرعت شروع به تلمبه زدن کرد...از شدت درد لبش را میگزید که فریاد نکشد...کم کم درد جای خودش را به لذت داد...همزمان با تلمبه زدن,تهیونگ دستش را محکم روی آلت او میکشید...چشم هایش سیاهی میرفت...از شدت لذت سست شده بود...چند ضربه ی آخر محکم به درونش کوبیده شد،ریزش مایع داغ در درونش و سپس ارضا شدن خودش او را به آرامش رساند…

***

با حس سرما از خواب بیدار شد.با گیجی به اطراف نگاه میکرد که با حس نفس های داغ و سنگین کنار گوشش از جا پرید!درد شدیدی از مقعدش تا کمرش کشیده شد،آنقدر که نفس اش برای لحظه ایی بند آمد!

چشمش به تهیونگ افتاد که نیمی از بدنش در میان ملافه ها پنهان شده بود،اما مشخصا کاملا عریان بود!به خودش نگاه کرد که برهنه ایستاده بود...خون به سمت گونه هایش دوید...بدنش چسبناک بود و بوی عرق گرفته بود…

بدون اینکه سر و صدا کند به دنبال لباس هایش گشت...به سختی راه می رفت...نتوانست باکسرش را پیدا کند...وقتی با بدن چسبناک لباس هایش را می پوشید احساس انزجار به او دست داد…کت اش را روی کاناپه پیدا کرد...یک افتضاح واقعی بود!لکه های شیری رنگ همه جای کاناپه منجمله روی تنها کتش به چشم میخوردند…

نفس عمیقی کشید...این داستان باید در همینجا تمام میشد...روی دستمال سفره یادداشت کوچکی گذاشت…

:

به خاطر کمکت برای فراموش کردن اندوهم،واقعا ممنونم…

بهتره همه چیز رو از یاد ببریم!رابطه ی ما همچنان به صورت استاد و دانشجو باقی میمونه…

بدون لحظه ایی مکث آپارتمان را ترک کرد…

***

غلتی زد،دستش را برای لمس بدن جین دراز کرد.اما چیزی جز ملافه ی سرد نبود!

با اخم چشم هایش را گشود.

:(جین کجایی؟!)

چهره اش همچنان گرفته بود،شلوارش را از روی زمین برداشت و پوشید

:(مگه صدامو نمیشنوی؟!!!)

با خشم از اتاق بیرون رفت،هیچ اثری از جین نبود!

به سمت کاناپه رفت که دید باکسر او زیر میز عسلی افتاده.

به لکه های روی کاناپه نگاه کرد و نیشخند زد.

یادداشت روی میز را خواند…

:(نمیتونی از دستم فرار کنی!)

با خشم تمام وسایل روی میز را به پایین ریخت...صدای برخورد ظروف شیشه ایی با سنگ مرمر کف سالن گوشخراش بود!

***

روز دوم را آغاز کرد.اعتماد به نفس بیشتری داشت.حس میکرد بالاخره در زندگی اش معجزه رخ داده بود!با خوشحالی به سمت دانشگاه میرفت که در بین راه با شنیدن صدای بوق از جا پرید.

:(لیدی بیا تا دانشگاه برسونمت!)

به سمت صدای نا آشنا برگشت...با تردید پاسخ داد,

:(ممنون...دارم قدم میزنم…)

و تندتر به راهش ادامه داد.

:(هی بیا بالا!)

دستش را روی بوق نگه داشت.

سوفیا وحشت زده ایستاد.پسر عینک آفتابی اش را بالای سرش گذاشت و سر تا پای سوفیا را با تحقیر برانداز کرد,

:(تو فقط یه موجود بدبختی که به زور اعانه پایش به همچین جایی رسیده!اگر خواستم برسونمت بهت لطف کردم!حتی لیاقت نداری که باهام هم کلام بشی!)

و به سمتش تف انداخت!

:(لیاقت آشغال فقط آشغاله!)

و لیوان کاغذیه قهوه اش را به سمت سوفیا پرتاب کرد!

بعد با سرعت از او دور شد…

دختر برای چند لحظه از شدت تعجب بی حرکت مانده بود...حتی نفس نمیکشید…

کم کم صدای خنده تمسخر آمیز دانشجویان ناظر آن اتفاق بلند شد…

قطره اشک کوچکی از گوشه ی چشمش چکید…

هوسوک با دیدن این صحنه خواست به سمتش برود که یاد حرف تهیونگ افتاد...با دست های مشت شده دوباره راهش را به سمت دانشگاه ادامه داد…

سوفیا نگاهی به سویشرت اش انداخت...کاملا به قهوه آلوده شده بود...با بغض تنها لباس گرمش را از تن  درآورد و سعی کرد سرش را بالا بگیرد…

***

:(پسرم میز رو بچین.غذا یکم دیگه آماده است…)

بوی خوش سوپ و گوشت سرخ شده در خانه پیچیده بود…

به دانشگاه اطلاع داده بود که حال خوشی ندارد و آن روز نمی تواند سر کلاس هایش حاضر شود…

فقط رسیده بود که دوش بگیرد و اثرات رابطه ی دیشب را از تنش پاک کند…

بعد زنگ در به صدا درآمده بود و با دیدن مادرش در پشت در کاملا بهت زده شده بود!

مادرش با مقدار زیادی غذای خانگی برای سر زدن به تک پسرش,بدون خبر دادن از شهرستان کوچکشان به سئول آمده بود.

با کمی شانس توانسته بود کت اش را از دید مادر پنهان کند.

به سختی سعی کرده بود دردش هنگام راه رفتن را نشان ندهد،اما با وجود خوردن چندین مسکن همچنان درد جانکاه بود!

تازه از چیدن میز فارغ شد که زنگ به صدا در آمد.

:(منتظر کسی بودی پسرم؟!)

جین سر تکان داد و به سمت در رفت.

با دیدن فرد پشت در انگار سطل آب سردی روی سرش خالی کردند!

:(ظهر بخیر استاد!)

حس کرد برای لحظه ایی قلبش از تپیدن ایستاد!

:(جین؟کی بود؟)

مادرش به جلوی در رفت،

:(اوه بیرون سرده دعوتشون کن داخل!)

ته با لبخند جین را کنار زد و به داخل رفت.

:(ببخشید مزاحمتون شدم!)خم شد و به جای دست دادن بوسه ایی بر دست خانم کیم کاشت!

:(اوه خدای من!خواهش میکنم!معرفیشون نمیکنی پسرم؟!)

قبل از اینکه جین بتواند دهانش را باز کند،ته به سرعت پاسخ داد،

:(دانشجوی جدیدشون هستم!برای صحبت در مورد پروژه ام اومدم!)

:(خوب موقع ایی اومدی عزیزم!تا صبحت هاتون تموم بشه ناهار هم حاضره!)

این را گفت و به آشپزخانه  رفت…

:(کجا میتونیم یکم خصوصی صحبت کنیم استاد؟!)

ماشین وار ته را به سمت اتاقش برد.

در را قفل کرد

:(تو...تو اینجا چیکار میکنی؟!!!خونه ی من رو از کجا پیدا کردی؟؟؟ )

ته با لبخند خودش را روی تخت انداخت.دست هایش را زیر سرش گذاشت و گفت:

(کلاغا همه جا هستن...فقط کافیه چندتا اسکناس سبز جلوی چشمشون تکون بدی!)

پوزخندی زد و ادامه داد,

:(اومدم امانتی ات رو پس بدم عزیزم!)

جین سعی کرد کلمه ی عزیزم را نادیده بگیرد…

:(از چی حرف میزنی؟!)

از جیب کتش چیز سفید رنگی را بیرون کشید.

:(اینو جا گذاشته بودی!)

جین با دیدن شورتش جا خورد!به سمت او حرکت کرد و محکم باکسرش را از دست او بیرون کشید به سطل زباله انداخت!

با خشمی ناگهانی غرید،

:(خب پسش دادی!حالا گورتو از اینجا گم کن!)

لبخند از صورت ته محو شد.روی تخت نیم خیز شد،انگار صورتش تاریک شده بود…

:(هیچ خوشم نیومد که صبح تختم خالی بود!این بی احترامیه که…)

:(کافیه!!!اون فقط یه اتفاق بود و حالا هم تموم شده!حق…)

با کوبیده شدنش به دیوار و حلقه شدن دست های ته به دور گردنش حرفش نیمه تمام ماند.

:(این که صبح تختم رو ترک کردی بی احترامی بود!اما اینکه وسط حرفم بپری از اون هم غیرقابل بخشش تره!)

نفس های گرمش که روی صورت جین پخش می شد،باعث شد لرزش عجیبی به اندامش بیفتد…

گلویش را رها کرد و پشت به او ایستاد…

جین به سرفه افتاده بود...سیگاری روشن کرد و با لحن قاطعی ادامه داد،

:(از این لحظه به بعد قرار نیست در مقابل اشتباهاتت بخششی نصیبت بشه!...به تک تک حرفام گوش میدی!)

به محض اینکه تنفسش به حالت عادی بازگشت انگار شجاعتش را دوباره به دست آورد,

:(به چه دلیل کوفتی ایی باید بهت گوش کنم؟؟) ته لبخند مرموزی زد،cd ایی را به سمت جین پرتاب کرد.

:(احتمالا دلت نمیخواد مادرت این فیلم جذاب و ببینه!)

و دوباره روی تخت لم داد و با آرامش پک عمیقی به سیگارش زد…

جین وحشت زده cd را در لپ تاپ گذاشت…

حس کرد گلویش تبدیل به بیابان شده است...فیلم حاوی تصاویر دوربین مداربسته بود،از لحظه ی ورودش به آن آپارتمان جهنمی تا خروج اش در روز بعد،از تک تک اتفاقات با دوربین مدار بسته فیلم برداری شده بود…

با لذت به چهره ی وحشت زده ی جین خیره شده بود،

:(بالاخره *پارانوئید جذابم به کمکم اومد!در تمام آپارتمانم دوربین مداربسته و دستگاه شنود نصب شده!)

قهقه زد…

:(چطوره 3 نفری این فیلم جذاب رو تماشا کنیم؟اوه نه،حیف این فیلم باشکوه نیست که فقط 3 تماشاگر داشته باشه؟!بقیه خانوادت هم حق دیدن این شاهکار و دارن!بذار ببینم...انصاف نیست دانشجوها رو بی نصیب بذاریم!)

مستقیم به چشم های جین خیره شد…

به سختی آب دهانش را قورت داد...سعی کرد به او نگاه کند…

:(انجامش میدم...هر کاری بخوای انجام میدم…)

***

*:پارانوئید نوعی اختلال شخصیتی است که بر پایه ی شک و بی اعتمادی نسبت به دیگران استوار است.این افراد خشمگین و زورگو هستند،اغلب احساس افسردگی میکنند و احتمال اعتیاد به مواد مخدر و خودکشی در آنان زیاد است.گاهی چیزهایی را میبینند و میشنوند که واقعیت ندارد!نام دیگر این بیماری اختلال سوء ظن است.احتمال اینکه این افراد به اطرافیانشان آسیب جسمی بزنند بسیار زیاد است!

***

ادامه دارد...

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro