Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

28 • احمق فوبیایی •


سالی رفت .
و دنیای خاکستری ادوارد ساکت تر و تیره تر از همیشه شد .

درست زمانی که سالی راهرو های بیمارستان رو با قدم هاش فرش می کرد و سعی میکرد ذهنش رو از زیر فشاری که از طرف پدرش و ادوارد دریافت می کرد نجات بده ؛
ادوارد با چیزی ناشناخته و بسیار دور از حد تصورات دست و پنجه نرم می کرد .

هر آدمی ، یک گالری از تمام چیزهایی که توانایی انجامش رو داره درست میکنه و به نمایش میذاره .
قدرت یک انسان ، به میزان تجلل این گالری بستگی داره . هر بوم نقاشی شده ، بخشی از انسان رو به تصویر می کشه و چقدر بی رحمانه ست مسخره و توهین کردن به بوم و رنگ های یک آدم . اون ها تمام دارایی هر آدمی هستن .

و حالا .. گالری ادوارد به آتش کشیده شده بود. اون هیچ راهی برای نجات خودش نداشت .
رنگ ها ذوب میشدن و بخشی از ادوارد به آرومی فرو می ریخت .

ساعت دقیقا دو بعد از ظهر بود و فقط 18 ساعت تا نابودی آزادیش فاصله داشت .

به عقربه های ساعت نگاه کرد . اون ها مسابقه ی سرعت گذاشته بودن و از همیشه تندتر حرکت می کردن . و هرچقدر که مسافت بیشتری رو توی صفحه ی دایره ای طی می کردن ، شعله های آتش بهش نزدیک و نزذیک تر می شد . انگار گذشت زمان و شدت سوختن نقاشی های ادوارد رابطه ی مستقیم داشتن .
دردی که تمام بدنش حس می کرد ، نشان از ترکش های حرکت زمان بود که وحشیانه بهش برخورد می کرد .

زنجیره ی زندگی ادوارد پاره شده بود و اون حتی فرصت نکرده بود باهاش کنار بیاد که این تا سر حد مرگ غیرمنصفانه بود!

عقربه ها ، بی رحمانه می دویدن و برای ضربه زدن به ادوارد حریص تر میشدن .
و درست زمانی که ادوارد فقط یک ضربه تا نابودی فاصله داشت ، زنگ در به صدا در اومد .

ادوارد با تصور این که سالی پشت در ایستاده ، مشتاقانه بلند شد و دیدن جوانا ، مثل پتکی بود ضربه ی آخر رو بهش وارد کرد .

ادوارد در اثر این شوک ، میخکوب شد و برای یک لحظه به چشم های سرد اون نگاه کرد .
این لحظه رو میشد به عنوان طولانی ترین لحظه در سراسر تاریخ انتخاب کرد .

چشم های نافذ و بی احساس اون ، موجی از هوای سرد به بدن ادوارد فرستاد و پسر به خودش لرزید .
اما خشم ادوارد ، مثل مواد مذاب فوران کرد و تأثیر اون سرمای کشنده از بین رفت .

- چرا اومدی ؟؟ صبر کن .... بذار حدس بزنم . میخوای بهم بگی قطعاً بی عرضه ترین آدم روی کره زمین هستم و اینکه چقدر باعث نا امیدی پدرم شدم . بهم یادآوری کن که نمیدونم مادرم کدوم خریه . بهم بگو که چقدر ازم متنفری و من چقدر حال بهم زن و چندش آورم . میتونی حتی بهم بگی وجود داشتنم حتی یک ذره هم فایده نداره . این رو قبلاً هم گفتی . درسته ؟ ... سورپرایز ! میتونی حالا خوشحال باشی چون قراره هفت سال منِ لعنتیُ نبینی . برو و جشن بگیر و محض رضای خدا من رو تنها بذار !

ادوارد درست توی صورت جوانا داد زد و تمام‌ خشمی که داشت به همراه قطره های اشک از صورتش پایین افتاد .

- من منتظرم بشنوم .

قفسه ی سینه ی پسر بالا و پایین می رفت و اون تمام تلاشش رو به کار بست تا بتونه تنفرش از جوانا رو یک جا توی چشماش جمع کنه .
جوانا نمی تونست تمام ذهن ادوارد رو بخونه ، اما قطعا می تونست کلمات رو از توی چشماش تشخیص بده .

جوانا نفس عمیقی کشید و با لحن سردی گفت :

+ فقط اومدم اینجا که بهت بگم مراقب خودت باشی .

کلمات جوانا باعث شد در صندوقچه ی خاطرات ادوارد باز بشه و گردبادی از اون ها تمام ذهنش رو در بر بگیره .

- چرا وانمود میکنی برات مهمه ؟

+ چون هست .

- هـــاه ! جوک جالبی بود !

ادوارد بهش پشت کرد و به طرف پسراش رفت .
جلوی ماهی ها نشست و به شنای نامنظم اون ها چشم دوخت .
رایاند با تک تک سلول های بدنش روی ماهی ها تمرکز کرد و هرگز متوجه نشد جوانا کنارش نشسته .

+ بهم گوش کن ادوارد . قبلاً هم بهت گفتم و الان هم میگم . من از تو جداً بدم میاد . ولی انکار نمیکنم که برام مهمی . بهت اهمیت میدم چون برای هنری مهمی .

- بودم . اون مرده .

جوانا سکوت کرد . به مچ دست ادوارد و جای حماقت دوازده سال پیشِ اون نگاهی انداخت و به تماشای ماهی ها نشست .
همه چیز ساکن و بی حرکت بود . به جز ماهی ها .

+ هر دوی ما صدمه دیدیم .

ادوارد نفس کوتاهی کشید و دربرابر چیزی که اعماق ذهنش نگه داشته بود شکست خورد . زندانیِ ذهنش رو آزاد کرد :

- لـ..لطفا اجازه نده وسایل اتاق بچگی هام خراب بشه .

+ حتما . مراقبشون هستم ... تو هم .. تو هم اونجا مراقب خودت باش .

فقط چند ثانیه رو برای نگاه کردن به همدیگه صرف کردن و بعد ، چشم ها به ماهی ها گره خورد .

مدت کوتاهی سپری شد و جوانا هم رفت .

و خاکستری ادوارد رو در بر گرفت .

بین آرواره های حقیقت گیر افتاد و تسلیم شد .
اما هرگز این سوال از ذهنش پاک نشد که چرا به عنوان ادوارد رایاند محکوم به زندگی شده . هیچ کس بودن رو ترجیح میداد . احتمالا هیچ کس ، زندگی جالبتری داشت . اون فقط یک نصف روز وقت برای کنار اومدن با همه چیز داشت .
زندگی برای ادوارد همون حکمی رو داشت که آب برای کسی که شنا بلد نیست .

ادوارد هم رنگ جهان خودش بود .
خاکستریِ خاکستری !

.
.
.

ساعت حدوداً ده شب بود که ادوارد در رو برای سالی باز کرد .

دختر خودش رو بین دست های ادوارد رها کرد و از اینکه دوباره ادوارد رو می دید احساس خوبی داشت.

سالی از سر شونه ی ادوارد سرک کشید و بدون سلام کردن پرسید :

- تو داشتی چیکار میکردی ؟؟

- امم .. یکم اینجا رو مرتب می کردم .

سالی نگاهی به تعداد زیاد مواد شوینده انداخت . همینطور که می خندید ، موهای ادوارد رو بهم ریخت و گفت :

- احمقِ فوبیایی !

ادوارد تلاش کرد اخم کنه ، ولی یک لبخند گنده بهش تحویل داد .

سالی ناگهان به خاطر آورد که امشب ، آخرین باریه که اون احمقِ فوبیایی رو می بینه .

- سالی ؟!

ادوارد با تعجب پرسید و به چشم های خیس سالی نگاه کرد .

- چرا گریه میکنی ؟ اوه ، چقدر ابلهم . حال پدرت چطوره ؟

- بـ..بد نیست . فعلا باید تحت نظر باشه . ام .. تو .. تو وسایلت رو جمع کردی ؟

‌ادوارد پاهاش رو به زمین فشار داد .

- هنوز نه . آم .. کمکم میکنی ؟

سالی لبش رو گزید و همراه ادوارد وارد اتاقش شد تا وسایلش رو جمع کنه .

اون روی تخت نشست و در سکوت ، ادوارد رو تماشا کرد که تعداد زیادی از چیزهاشو دور خودش می چید و سعی می کرد تصمیم بگیره .

کاغذ بی گناهِ زندگی ادوارد ، با دست های خودش ریز ریز می شد .
ادوارد به همه ی وسایلش احتیاج داشت . اون ها بخشی از وجودش بودن . رایاند تا بینهایت ادامه داشت و نمیخواست بین تعداد محدودی از وسایل معنی بشه .

دست های ادوارد لرزید و کتاب های توی دستش رو زمین گذاشت .
اون نمی تونست انتخاب کنه .
خلاصه کردن موردعلاقه هاش در یک ساک کوچیک ورزشی غیر ممکن به نظر می رسید .

ادوارد مثل یک مجسمه ثابت و بی حرکت بود تا زمانی که دست سالی روی شونه ش قرار گرفت .

اون به خاطر این تماس کوچیک لرزید و کمی خودش رو عقب کشید .

- با هم یه کاریش میکنیم . خب ؟

سالی گفت و با آزمون و خطا ، وسایل ضروری تر ادوارد رو جمع کرد و همه رو توی ساک کوچیک گذاشت .

تمام این مدت ، ادوارد در قالب یک مجسمه فرو رفت و نسبت به حرف های سالی معنی کلمه ی
' هیچ واکنشی ' رو به خوبی نشون داد .

- تموم شد اد . فکر کنم .. بهتره .. آم .. استراحت کنی ؟

ادوارد نیم نگاهی به چهره ی مضطرب سالی انداخت و به مجسمه بودن ادامه داد . اون تلاش می کرد از بی نهایت بودن خارج بشه . اون نمیخواست بیشتر از این خودش باشه .

سالی آهی کشید و تصمیم گرفت به تقلید از ادوارد تبدیل به مجسمه بشه . در هرحال یک آدم و یک مجسمه ، حرف زیادی برای گفتن ندارن و حتی معنی سکوت همدیگه رو نمی فهمن . ولی دو مجسمه حتی با سکوت دیگری زندگی می کنن .

اما ادوارد اولین قانون مجسمه بودن رو زیر پا گذاشت و بلند شد . از توی کمدش یک تیشرت دراورد و جای اون رو با تیشرتی که سالی گذاشته بود عوض کرد .
سالی لباس رو شناخت و بلافاصله روزی که تیشرت رو باهم خریدن به یاد آورد .
اون خوشحال شد وقتی فهمید ادوارد چیزی مربوط به خودش [ مربوط به سالی ] رو برای بردن انتخاب کرده .

ادوارد یک قطار کوچیک و آلبومی از عکس های خودش و پدرش به وسایلش اضافه کرد و جوری که انگار همه چیز ایده آله گفت :

- ساعت از یازده هم گذشته . بهتره بری خونه . من می رسونمت .

- اِد ، من ...

- باید بری خونه .

.
.
.

با انگشتش روی شیشه ی ماشین دایره های نامنظم می کشید و برای اولین بار هیچ تلاشی برای شکستن سکوت نکرد .

ادوارد فرمون رو محکم تر گرفت و از گوشه ی چشم اونُ دید زد .

- نمیخوای چیزی بگی ؟

سالی نفسش رو محکم بیرون داد :

- میخوام ، ولی نمیدونم چی باید بگم .

- " باید " ؟

- آره .. خب میدونی ، من همیشه مجبورم برای حرف زدن با تو روی انتخاب کلمات وسواس بیشتری به خرج بدم .

ابروهای ادوارد بهم نزدیک و بندهای انگشتش از شدت فشاری که به فرمون وارد میکرد سفید شد .

- مثلاً .. من نمیخوام چیزهای کلیشه ای و مسخره از تو بپرسم .

- کلیشه ها زیاد هم بد نیستن . هستن ؟ به هرحال جزئی از زندگی هستن!

- بیخیال اد . من و تو حتی با یک جمله ساده مثل
" هوا امروز چقدر خوبه " آشنا نشدیم . انتظار داری در مورد تو ، کلیشه ها رو باور کنم ؟ مطمئنم یادت نرفته 13 دقیقه ی تمام به خاطر یک دستمال و سنگ ریزه باهام بحث کردی !

ادوارد با کمی مکث گفت :

- میدونم که خیلی غیرعادیم .

- نه .. فقط .. فقط تو زیادی خودت هستی .

ادوارد نفسش رو نگه داشت و بعد به آرومی اونُ رها کرد تا کربن دی اکسید وارد جو ماشین بشه .

- این یک استثناست و این در مورد توئه .

سالی سرش رو تکون داد و توضیح بیشتری خواست .

- قضاوت از طرف دیگران اونقدر زیاد هست که جرأت ندام خودم باشم . ولی تو قضاوت نمی کنی .
خب .. درواقع فقط سه بار و نصفی اینکارو کردی ! در هرحال این تویی که بهم اجازه میدی خودم باشم .

سالی خندید و سرش روتکون داد . ظاهرا ادوارد فعل 'قضاوت کردن ' رو از حالت کوانتومی بودن خارج کرده بود !

- رسیدیم .

با توقف ماشین ، انگار زمان هم ایستاد .

سالی به آپارتمان دوطبقه ای که توش زندگی می کرد نگاهی کوتاه انداخت . اون می دونست اگر پیاده بشه ، ادوارد رو تا چند سال بعد نمی بینه .
خب .. صادقانه بگم ؛ اون دلش نمی خواست پیاده بشه !

ادوارد زانوهاش رو با دست فشار داد و زمزمه کرد :

- بهتره زودتر بری سالی .

سالی چشماش رو بست و در رو باز کرد .
همه چیز خیلی سریع تر از چیزی اتفاق افتاده بود که انتظارش رو داشت .

- شـ..شب به خیر اِد .

ادوارد دور شدنش رو تماشا کرد و قبل از اینکه سالی وارد ساختمان بشه ، پیاده شد و صداش زد .

سالی ایستاد و به صدای قدم های ادوارد که نزدیک میشد گوش داد .

- هـ..هی .. باید چیزی رو بهت بگم .

سالی چرخید و گوشه ی لب ادوارد در تلاش برای لبخند زدن کمی لرزید .

- میشنوم .

- آم .. خب ..

مکالمه ی کوتاه اونا ، طولانی تر از همیشه به نظر می رسید . ادوارد شروع کرد به بازی با انگشت های یخ زده ی دستش و یک ارتباط چشمی قوی با سالی برقرار کرد . اون نمیخواست چهره ی سالی براش کمرنگ بشه .

- مـ..من باید ازت تشکر کنم سالی . تو .. خب ، تو خیلی بهم کمک کردی . جداً ممنونم .

ادوارد با نفسی عمیق بین جملاتش وقفه انداخت .

- گوش کن ، من از قبل برنامه ای برای این لحظه نداشتم و .. و نمیدونم دقیقا چی باید بگم . چیزهای زیادی برای گفتن هست ، اما مثل صابون دارن از دستم لیز می خورن ! میدونم فکر میکنی خیلی احمقانه ست ، اما .. نـ..نمیتونم اینجوری چیزی رو کـ..که میخوام بگم .

سالی دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی ادوارد فوراً دستش رو بالا آورد و اونُ متوقف کرد .

- هنوز مونده . تو بهم باید قول بدی که ..لطفا .. هرگز و هیچ وقت سعی نکنی که.. بیای و ... منُ ببینی .

صورت ادوارد درهم رفت و به کفشاش زل زد .

سالی بهش نزدیک تر شد . سر تا پای اونُ برانداز کرد و حتی یک ذره هم در برابر شکستن بغضش مقاومت نکرد .

با مکثی طولانی و بدون هیچ حرفی ( انگار از ادوارد اجازه میخواست) پسر رو بغل کرد .

و ادوارد نمی تونست تشخیص بده خوشحاله یا ناراحت ! این به طرزی ناجوانمردانه خیلی براش سخت تر شد وقتی سالی صورتش رو بوسید !

ادوارد نفسش رو بیرون داد و این هم شبیه لبخند زدن بود و هم آزاد شدن بغض . اگر بخوام در یک واژه اتفاقی که برای ادوارد افتاد رو توصیف کنم ، اون واژه قطعا ' دست پاچه شدن ' خواهد بود !

سالی لرزش سمت چپ سینه ی ادوارد رو حس می کرد و حتی میتونست بفهمه دمای بدن اون چقدر بالا رفته .

دست های ادوارد کم کم شل شد تا به این بغل کردن خاتمه بده . اون اصلا احساس راحتی نمی کرد .

سالی نمیخواست اونُ به همین راحتی ول کنه ،
بنابراین تا جایی که بازوهای لاغرش قدرت داشتن ، ادوارد رو در بر گرفت و با فشار دادن بیش از حد ، یه جورایی پسر رو تهدید کرد !

- سـ..سالی ... لطفا .

ادوارد نفس کوتاه و سریعی کشید و لحنش باعث شد سالی رهاش کنه .

ادوارد بلافاصله بعد از آزاد شدن ، از سالی فاصله زیادی گرفت .

ادوارد تونست ناراحتیُ توی چشم های تقریبا مشکی سالی ببینه .

قطه ای آب روی صورت هر دو چکید و بلافاصله به آسمون نگاه کردن .
ابرهای تیره خبر از یک طوفان اساسی میدادن !

- فکر کنم ... واقعا باید برم .

ادوارد با حرکت سر به شدت تأیید کرد .

- بـ..باشه .. شب خیر ادوارد .

ادوارد به ماشینش نزدیک شد و دور شدن سالی رو تماشا کرد .
سالی تقریبا داشت در ساختمان رو میبست که ادوارد داد زد :

- مراقب خودت باش سالی !

صدای ادوارد ، قلب دختر رو لرزوند . طرح محوی از لبخند روی لب هاش نشست و در رو به سمت خودش کشید تا باز بشه .

- تو هم همینطور ادوارد ... میدونی ، باید اعتراف کنم دلم برات تنگ میشه .

سالی با حرارت برای ادوارد دست تکون داد و لباش رو بهم فشار داد تا اشک هایی که میریخت وارد دهنش نشه .

ادوارد فقط کمی دستش رو بالا گرفت و به آرومی حرکتش داد .

با زیرترین تُن صدایی که تارهای صوتی ادوارد میساختن گفت :

- من هم همینطور .

و فوراً سوار ماشینش شد .

وقتی ماشین مشکی ادوارد از حیطه ی دید سالی خارج شد ، دختر زمزمه کرد :

- ادوارد رایاند ، ممنونم که اجازه دادی بشناسمت !

.
.

به سرنوشت اعتقادی ندارم .. اما مطمئنم که ما مسئول هر چیزی که پیش میاد نیستیم . بعضی چیزها خارج از محدوده ی توانایی ما و غیرقابل کنترل است .
در انسان بودن ادوارد و سالی شکّی ندارم و میدونم اینکه مسیر زندگیِ ـشان کاملاً از هم جدا شد ، دست اون ها نبود .

آینده ی اون ها هرچیزی که بود نیاز به شروع شدن داشت .
و اولین قدم برای شروع و ساختن آینده ، بی شک سخت ترینش بود .

ادوارد و سالی ، برای برداشتن اولین قدم به همدیگه احتیاج داشتن .
ملاقات این دو نفر ، تمام چیزی بود که باید اتفاق میفتاد .

ادوارد در مدت کوتاهی یاد گرفت که سهم زیادی از دی ان ای های سازنده ش ، مربوط به نژاد انسان هاست و نه مریخی ها و نه حتی ماهی ها .
و اجازه داره خندیدن رو تجربه کنه .

و سالی هم فهمید که آدم هایی وجود دارن که شاید عجیب ، ترسناک و حتی خطرناک و هیولا وار به نظر برسن .. اما هرچیزی که باشن ، شایسته ی یک فرصت دوباره هستن و بعد ، اگر بغلشون کنی میفهمی که اون ها هم می تونن دوست داشتنی باشن .




ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــ
ــ

قصه ی ادوارد ، سالی ، گلدون ها
و چهار دانشمند در قالب بدن ماهی ها
تموم شد :)

گنجایش کلمات خیلی کمتر از حجم
تشکر ، بغل و ابراز احساسات منه !

دوستتون دارم و بینهایت ممنونم :]

.
.
.

#FIRE🔥

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro