
28 • احمق فوبیایی •
سالی رفت .
و دنیای خاکستری ادوارد ساکت تر و تیره تر از همیشه شد .
درست زمانی که سالی راهرو های بیمارستان رو با قدم هاش فرش می کرد و سعی میکرد ذهنش رو از زیر فشاری که از طرف پدرش و ادوارد دریافت می کرد نجات بده ؛
ادوارد با چیزی ناشناخته و بسیار دور از حد تصورات دست و پنجه نرم می کرد .
هر آدمی ، یک گالری از تمام چیزهایی که توانایی انجامش رو داره درست میکنه و به نمایش میذاره .
قدرت یک انسان ، به میزان تجلل این گالری بستگی داره . هر بوم نقاشی شده ، بخشی از انسان رو به تصویر می کشه و چقدر بی رحمانه ست مسخره و توهین کردن به بوم و رنگ های یک آدم . اون ها تمام دارایی هر آدمی هستن .
و حالا .. گالری ادوارد به آتش کشیده شده بود. اون هیچ راهی برای نجات خودش نداشت .
رنگ ها ذوب میشدن و بخشی از ادوارد به آرومی فرو می ریخت .
ساعت دقیقا دو بعد از ظهر بود و فقط 18 ساعت تا نابودی آزادیش فاصله داشت .
به عقربه های ساعت نگاه کرد . اون ها مسابقه ی سرعت گذاشته بودن و از همیشه تندتر حرکت می کردن . و هرچقدر که مسافت بیشتری رو توی صفحه ی دایره ای طی می کردن ، شعله های آتش بهش نزدیک و نزذیک تر می شد . انگار گذشت زمان و شدت سوختن نقاشی های ادوارد رابطه ی مستقیم داشتن .
دردی که تمام بدنش حس می کرد ، نشان از ترکش های حرکت زمان بود که وحشیانه بهش برخورد می کرد .
زنجیره ی زندگی ادوارد پاره شده بود و اون حتی فرصت نکرده بود باهاش کنار بیاد که این تا سر حد مرگ غیرمنصفانه بود!
عقربه ها ، بی رحمانه می دویدن و برای ضربه زدن به ادوارد حریص تر میشدن .
و درست زمانی که ادوارد فقط یک ضربه تا نابودی فاصله داشت ، زنگ در به صدا در اومد .
ادوارد با تصور این که سالی پشت در ایستاده ، مشتاقانه بلند شد و دیدن جوانا ، مثل پتکی بود ضربه ی آخر رو بهش وارد کرد .
ادوارد در اثر این شوک ، میخکوب شد و برای یک لحظه به چشم های سرد اون نگاه کرد .
این لحظه رو میشد به عنوان طولانی ترین لحظه در سراسر تاریخ انتخاب کرد .
چشم های نافذ و بی احساس اون ، موجی از هوای سرد به بدن ادوارد فرستاد و پسر به خودش لرزید .
اما خشم ادوارد ، مثل مواد مذاب فوران کرد و تأثیر اون سرمای کشنده از بین رفت .
- چرا اومدی ؟؟ صبر کن .... بذار حدس بزنم . میخوای بهم بگی قطعاً بی عرضه ترین آدم روی کره زمین هستم و اینکه چقدر باعث نا امیدی پدرم شدم . بهم یادآوری کن که نمیدونم مادرم کدوم خریه . بهم بگو که چقدر ازم متنفری و من چقدر حال بهم زن و چندش آورم . میتونی حتی بهم بگی وجود داشتنم حتی یک ذره هم فایده نداره . این رو قبلاً هم گفتی . درسته ؟ ... سورپرایز ! میتونی حالا خوشحال باشی چون قراره هفت سال منِ لعنتیُ نبینی . برو و جشن بگیر و محض رضای خدا من رو تنها بذار !
ادوارد درست توی صورت جوانا داد زد و تمام خشمی که داشت به همراه قطره های اشک از صورتش پایین افتاد .
- من منتظرم بشنوم .
قفسه ی سینه ی پسر بالا و پایین می رفت و اون تمام تلاشش رو به کار بست تا بتونه تنفرش از جوانا رو یک جا توی چشماش جمع کنه .
جوانا نمی تونست تمام ذهن ادوارد رو بخونه ، اما قطعا می تونست کلمات رو از توی چشماش تشخیص بده .
جوانا نفس عمیقی کشید و با لحن سردی گفت :
+ فقط اومدم اینجا که بهت بگم مراقب خودت باشی .
کلمات جوانا باعث شد در صندوقچه ی خاطرات ادوارد باز بشه و گردبادی از اون ها تمام ذهنش رو در بر بگیره .
- چرا وانمود میکنی برات مهمه ؟
+ چون هست .
- هـــاه ! جوک جالبی بود !
ادوارد بهش پشت کرد و به طرف پسراش رفت .
جلوی ماهی ها نشست و به شنای نامنظم اون ها چشم دوخت .
رایاند با تک تک سلول های بدنش روی ماهی ها تمرکز کرد و هرگز متوجه نشد جوانا کنارش نشسته .
+ بهم گوش کن ادوارد . قبلاً هم بهت گفتم و الان هم میگم . من از تو جداً بدم میاد . ولی انکار نمیکنم که برام مهمی . بهت اهمیت میدم چون برای هنری مهمی .
- بودم . اون مرده .
جوانا سکوت کرد . به مچ دست ادوارد و جای حماقت دوازده سال پیشِ اون نگاهی انداخت و به تماشای ماهی ها نشست .
همه چیز ساکن و بی حرکت بود . به جز ماهی ها .
+ هر دوی ما صدمه دیدیم .
ادوارد نفس کوتاهی کشید و دربرابر چیزی که اعماق ذهنش نگه داشته بود شکست خورد . زندانیِ ذهنش رو آزاد کرد :
- لـ..لطفا اجازه نده وسایل اتاق بچگی هام خراب بشه .
+ حتما . مراقبشون هستم ... تو هم .. تو هم اونجا مراقب خودت باش .
فقط چند ثانیه رو برای نگاه کردن به همدیگه صرف کردن و بعد ، چشم ها به ماهی ها گره خورد .
مدت کوتاهی سپری شد و جوانا هم رفت .
و خاکستری ادوارد رو در بر گرفت .
بین آرواره های حقیقت گیر افتاد و تسلیم شد .
اما هرگز این سوال از ذهنش پاک نشد که چرا به عنوان ادوارد رایاند محکوم به زندگی شده . هیچ کس بودن رو ترجیح میداد . احتمالا هیچ کس ، زندگی جالبتری داشت . اون فقط یک نصف روز وقت برای کنار اومدن با همه چیز داشت .
زندگی برای ادوارد همون حکمی رو داشت که آب برای کسی که شنا بلد نیست .
ادوارد هم رنگ جهان خودش بود .
خاکستریِ خاکستری !
.
.
.
ساعت حدوداً ده شب بود که ادوارد در رو برای سالی باز کرد .
دختر خودش رو بین دست های ادوارد رها کرد و از اینکه دوباره ادوارد رو می دید احساس خوبی داشت.
سالی از سر شونه ی ادوارد سرک کشید و بدون سلام کردن پرسید :
- تو داشتی چیکار میکردی ؟؟
- امم .. یکم اینجا رو مرتب می کردم .
سالی نگاهی به تعداد زیاد مواد شوینده انداخت . همینطور که می خندید ، موهای ادوارد رو بهم ریخت و گفت :
- احمقِ فوبیایی !
ادوارد تلاش کرد اخم کنه ، ولی یک لبخند گنده بهش تحویل داد .
سالی ناگهان به خاطر آورد که امشب ، آخرین باریه که اون احمقِ فوبیایی رو می بینه .
- سالی ؟!
ادوارد با تعجب پرسید و به چشم های خیس سالی نگاه کرد .
- چرا گریه میکنی ؟ اوه ، چقدر ابلهم . حال پدرت چطوره ؟
- بـ..بد نیست . فعلا باید تحت نظر باشه . ام .. تو .. تو وسایلت رو جمع کردی ؟
ادوارد پاهاش رو به زمین فشار داد .
- هنوز نه . آم .. کمکم میکنی ؟
سالی لبش رو گزید و همراه ادوارد وارد اتاقش شد تا وسایلش رو جمع کنه .
اون روی تخت نشست و در سکوت ، ادوارد رو تماشا کرد که تعداد زیادی از چیزهاشو دور خودش می چید و سعی می کرد تصمیم بگیره .
کاغذ بی گناهِ زندگی ادوارد ، با دست های خودش ریز ریز می شد .
ادوارد به همه ی وسایلش احتیاج داشت . اون ها بخشی از وجودش بودن . رایاند تا بینهایت ادامه داشت و نمیخواست بین تعداد محدودی از وسایل معنی بشه .
دست های ادوارد لرزید و کتاب های توی دستش رو زمین گذاشت .
اون نمی تونست انتخاب کنه .
خلاصه کردن موردعلاقه هاش در یک ساک کوچیک ورزشی غیر ممکن به نظر می رسید .
ادوارد مثل یک مجسمه ثابت و بی حرکت بود تا زمانی که دست سالی روی شونه ش قرار گرفت .
اون به خاطر این تماس کوچیک لرزید و کمی خودش رو عقب کشید .
- با هم یه کاریش میکنیم . خب ؟
سالی گفت و با آزمون و خطا ، وسایل ضروری تر ادوارد رو جمع کرد و همه رو توی ساک کوچیک گذاشت .
تمام این مدت ، ادوارد در قالب یک مجسمه فرو رفت و نسبت به حرف های سالی معنی کلمه ی
' هیچ واکنشی ' رو به خوبی نشون داد .
- تموم شد اد . فکر کنم .. بهتره .. آم .. استراحت کنی ؟
ادوارد نیم نگاهی به چهره ی مضطرب سالی انداخت و به مجسمه بودن ادامه داد . اون تلاش می کرد از بی نهایت بودن خارج بشه . اون نمیخواست بیشتر از این خودش باشه .
سالی آهی کشید و تصمیم گرفت به تقلید از ادوارد تبدیل به مجسمه بشه . در هرحال یک آدم و یک مجسمه ، حرف زیادی برای گفتن ندارن و حتی معنی سکوت همدیگه رو نمی فهمن . ولی دو مجسمه حتی با سکوت دیگری زندگی می کنن .
اما ادوارد اولین قانون مجسمه بودن رو زیر پا گذاشت و بلند شد . از توی کمدش یک تیشرت دراورد و جای اون رو با تیشرتی که سالی گذاشته بود عوض کرد .
سالی لباس رو شناخت و بلافاصله روزی که تیشرت رو باهم خریدن به یاد آورد .
اون خوشحال شد وقتی فهمید ادوارد چیزی مربوط به خودش [ مربوط به سالی ] رو برای بردن انتخاب کرده .
ادوارد یک قطار کوچیک و آلبومی از عکس های خودش و پدرش به وسایلش اضافه کرد و جوری که انگار همه چیز ایده آله گفت :
- ساعت از یازده هم گذشته . بهتره بری خونه . من می رسونمت .
- اِد ، من ...
- باید بری خونه .
.
.
.
با انگشتش روی شیشه ی ماشین دایره های نامنظم می کشید و برای اولین بار هیچ تلاشی برای شکستن سکوت نکرد .
ادوارد فرمون رو محکم تر گرفت و از گوشه ی چشم اونُ دید زد .
- نمیخوای چیزی بگی ؟
سالی نفسش رو محکم بیرون داد :
- میخوام ، ولی نمیدونم چی باید بگم .
- " باید " ؟
- آره .. خب میدونی ، من همیشه مجبورم برای حرف زدن با تو روی انتخاب کلمات وسواس بیشتری به خرج بدم .
ابروهای ادوارد بهم نزدیک و بندهای انگشتش از شدت فشاری که به فرمون وارد میکرد سفید شد .
- مثلاً .. من نمیخوام چیزهای کلیشه ای و مسخره از تو بپرسم .
- کلیشه ها زیاد هم بد نیستن . هستن ؟ به هرحال جزئی از زندگی هستن!
- بیخیال اد . من و تو حتی با یک جمله ساده مثل
" هوا امروز چقدر خوبه " آشنا نشدیم . انتظار داری در مورد تو ، کلیشه ها رو باور کنم ؟ مطمئنم یادت نرفته 13 دقیقه ی تمام به خاطر یک دستمال و سنگ ریزه باهام بحث کردی !
ادوارد با کمی مکث گفت :
- میدونم که خیلی غیرعادیم .
- نه .. فقط .. فقط تو زیادی خودت هستی .
ادوارد نفسش رو نگه داشت و بعد به آرومی اونُ رها کرد تا کربن دی اکسید وارد جو ماشین بشه .
- این یک استثناست و این در مورد توئه .
سالی سرش رو تکون داد و توضیح بیشتری خواست .
- قضاوت از طرف دیگران اونقدر زیاد هست که جرأت ندام خودم باشم . ولی تو قضاوت نمی کنی .
خب .. درواقع فقط سه بار و نصفی اینکارو کردی ! در هرحال این تویی که بهم اجازه میدی خودم باشم .
سالی خندید و سرش روتکون داد . ظاهرا ادوارد فعل 'قضاوت کردن ' رو از حالت کوانتومی بودن خارج کرده بود !
- رسیدیم .
با توقف ماشین ، انگار زمان هم ایستاد .
سالی به آپارتمان دوطبقه ای که توش زندگی می کرد نگاهی کوتاه انداخت . اون می دونست اگر پیاده بشه ، ادوارد رو تا چند سال بعد نمی بینه .
خب .. صادقانه بگم ؛ اون دلش نمی خواست پیاده بشه !
ادوارد زانوهاش رو با دست فشار داد و زمزمه کرد :
- بهتره زودتر بری سالی .
سالی چشماش رو بست و در رو باز کرد .
همه چیز خیلی سریع تر از چیزی اتفاق افتاده بود که انتظارش رو داشت .
- شـ..شب به خیر اِد .
ادوارد دور شدنش رو تماشا کرد و قبل از اینکه سالی وارد ساختمان بشه ، پیاده شد و صداش زد .
سالی ایستاد و به صدای قدم های ادوارد که نزدیک میشد گوش داد .
- هـ..هی .. باید چیزی رو بهت بگم .
سالی چرخید و گوشه ی لب ادوارد در تلاش برای لبخند زدن کمی لرزید .
- میشنوم .
- آم .. خب ..
مکالمه ی کوتاه اونا ، طولانی تر از همیشه به نظر می رسید . ادوارد شروع کرد به بازی با انگشت های یخ زده ی دستش و یک ارتباط چشمی قوی با سالی برقرار کرد . اون نمیخواست چهره ی سالی براش کمرنگ بشه .
- مـ..من باید ازت تشکر کنم سالی . تو .. خب ، تو خیلی بهم کمک کردی . جداً ممنونم .
ادوارد با نفسی عمیق بین جملاتش وقفه انداخت .
- گوش کن ، من از قبل برنامه ای برای این لحظه نداشتم و .. و نمیدونم دقیقا چی باید بگم . چیزهای زیادی برای گفتن هست ، اما مثل صابون دارن از دستم لیز می خورن ! میدونم فکر میکنی خیلی احمقانه ست ، اما .. نـ..نمیتونم اینجوری چیزی رو کـ..که میخوام بگم .
سالی دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی ادوارد فوراً دستش رو بالا آورد و اونُ متوقف کرد .
- هنوز مونده . تو بهم باید قول بدی که ..لطفا .. هرگز و هیچ وقت سعی نکنی که.. بیای و ... منُ ببینی .
صورت ادوارد درهم رفت و به کفشاش زل زد .
سالی بهش نزدیک تر شد . سر تا پای اونُ برانداز کرد و حتی یک ذره هم در برابر شکستن بغضش مقاومت نکرد .
با مکثی طولانی و بدون هیچ حرفی ( انگار از ادوارد اجازه میخواست) پسر رو بغل کرد .
و ادوارد نمی تونست تشخیص بده خوشحاله یا ناراحت ! این به طرزی ناجوانمردانه خیلی براش سخت تر شد وقتی سالی صورتش رو بوسید !
ادوارد نفسش رو بیرون داد و این هم شبیه لبخند زدن بود و هم آزاد شدن بغض . اگر بخوام در یک واژه اتفاقی که برای ادوارد افتاد رو توصیف کنم ، اون واژه قطعا ' دست پاچه شدن ' خواهد بود !
سالی لرزش سمت چپ سینه ی ادوارد رو حس می کرد و حتی میتونست بفهمه دمای بدن اون چقدر بالا رفته .
دست های ادوارد کم کم شل شد تا به این بغل کردن خاتمه بده . اون اصلا احساس راحتی نمی کرد .
سالی نمیخواست اونُ به همین راحتی ول کنه ،
بنابراین تا جایی که بازوهای لاغرش قدرت داشتن ، ادوارد رو در بر گرفت و با فشار دادن بیش از حد ، یه جورایی پسر رو تهدید کرد !
- سـ..سالی ... لطفا .
ادوارد نفس کوتاه و سریعی کشید و لحنش باعث شد سالی رهاش کنه .
ادوارد بلافاصله بعد از آزاد شدن ، از سالی فاصله زیادی گرفت .
ادوارد تونست ناراحتیُ توی چشم های تقریبا مشکی سالی ببینه .
قطه ای آب روی صورت هر دو چکید و بلافاصله به آسمون نگاه کردن .
ابرهای تیره خبر از یک طوفان اساسی میدادن !
- فکر کنم ... واقعا باید برم .
ادوارد با حرکت سر به شدت تأیید کرد .
- بـ..باشه .. شب خیر ادوارد .
ادوارد به ماشینش نزدیک شد و دور شدن سالی رو تماشا کرد .
سالی تقریبا داشت در ساختمان رو میبست که ادوارد داد زد :
- مراقب خودت باش سالی !
صدای ادوارد ، قلب دختر رو لرزوند . طرح محوی از لبخند روی لب هاش نشست و در رو به سمت خودش کشید تا باز بشه .
- تو هم همینطور ادوارد ... میدونی ، باید اعتراف کنم دلم برات تنگ میشه .
سالی با حرارت برای ادوارد دست تکون داد و لباش رو بهم فشار داد تا اشک هایی که میریخت وارد دهنش نشه .
ادوارد فقط کمی دستش رو بالا گرفت و به آرومی حرکتش داد .
با زیرترین تُن صدایی که تارهای صوتی ادوارد میساختن گفت :
- من هم همینطور .
و فوراً سوار ماشینش شد .
وقتی ماشین مشکی ادوارد از حیطه ی دید سالی خارج شد ، دختر زمزمه کرد :
- ادوارد رایاند ، ممنونم که اجازه دادی بشناسمت !
.
.
به سرنوشت اعتقادی ندارم .. اما مطمئنم که ما مسئول هر چیزی که پیش میاد نیستیم . بعضی چیزها خارج از محدوده ی توانایی ما و غیرقابل کنترل است .
در انسان بودن ادوارد و سالی شکّی ندارم و میدونم اینکه مسیر زندگیِ ـشان کاملاً از هم جدا شد ، دست اون ها نبود .
آینده ی اون ها هرچیزی که بود نیاز به شروع شدن داشت .
و اولین قدم برای شروع و ساختن آینده ، بی شک سخت ترینش بود .
ادوارد و سالی ، برای برداشتن اولین قدم به همدیگه احتیاج داشتن .
ملاقات این دو نفر ، تمام چیزی بود که باید اتفاق میفتاد .
ادوارد در مدت کوتاهی یاد گرفت که سهم زیادی از دی ان ای های سازنده ش ، مربوط به نژاد انسان هاست و نه مریخی ها و نه حتی ماهی ها .
و اجازه داره خندیدن رو تجربه کنه .
و سالی هم فهمید که آدم هایی وجود دارن که شاید عجیب ، ترسناک و حتی خطرناک و هیولا وار به نظر برسن .. اما هرچیزی که باشن ، شایسته ی یک فرصت دوباره هستن و بعد ، اگر بغلشون کنی میفهمی که اون ها هم می تونن دوست داشتنی باشن .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــ
ــ
قصه ی ادوارد ، سالی ، گلدون ها
و چهار دانشمند در قالب بدن ماهی ها
تموم شد :)
گنجایش کلمات خیلی کمتر از حجم
تشکر ، بغل و ابراز احساسات منه !
دوستتون دارم و بینهایت ممنونم :]
.
.
.
#FIRE🔥
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro