Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

21 • بخش دوم - پازل •


سالی برای گرفتن کاغذها بلند شد و با یک لبخند کوچیک که نشانه ی تایید کردن بود کاغذها رو از ادوارد گرفت .

ادوارد توضیح داد : به ترتیب ، از سمت چپ بخون و .. من .. موقع خوندن تنهات می ذارم .

ادوارد گفت و فورا اونجا رو ترک کرد ؛ پس سالی هیچ فرصتی برای ابراز موافقت یا مخالفتش نداشت .

سالی روی تخت ادوارد - ادواردِ کوچک البته ! - نشست و به کلمات بزرگ و پررنگ بالای صفحه نگاه کرد :

[ هرگز گفته نمی شه ]

ابروهاش رو بالا فرستاد و از دست خط ، واضح بود ادوارد سن خیلی کمی داشته . به تاریخ نگاه کرد و بعد از انجام یک تفریق ساده ، فهمید ادوارد فقط هفت ساله بوده !!

- اوه خدا ! چطور اینارو نگه داشته ؟!

{{   بابا میگه خاطره نوشتن کمک می کنه . پس حتما درسته .

دیروز ، برای اولین بار رفتم تولد .
از روی پله ها بازی بچه ها رو تماشا کردم .
من حتما باید با بابا اون بازی رو امتحان کنم . خیلی جالب بود .

تا موقع شام روی پله ها صبر کردم . ولی گشنه   بودم .
مامان گِرِگ من رو پیدا کرد .
اون تعجب کرده بود و ازم خواست همراه بقیه برم طبقه ی پایین .

اما من دلم می خواست برم خونه .

پس تظاهر کردم دلدرد دارم و الکی گریه کردم .

من دروغ گفتم .

وقتی مامان اومد دنبالم ، عصبانی بود . بهش گفتم   اونجا خوب نبود . ولی دعوام کرد .
گفت که کار خیلی مهمی با رئیسش داشته .
من باید رئیس بشم . مامان هیچ وقت با رئیس دعوا  نمیکنه .   }}

- خدای من ..
سالی نفسش رو حبس کرد و با وحشت به نوشته یک پسربچه ی هفت ساله چشم دوخت .

تمام ناراحتی و خشمی که داشت برای بعد نگه داشت و کاغذ بعدی رو برداشت ...
طبق تاریخ ، ادوارد ده ساله بوده .

{{   پدر بهم دروغ گفت . و من از قبل می دونستم یک چیزی اینجا اشتباهه .
الان چهار روز از وقتی که فهمیدم می گذره .
من فرار کردم .
ولی مهم نیست . الان اینجام و به جز کمی احساس خستگی ، مشکل دیگه ای ندارم . خب .. یعنی جسمم مشکلی نداره .

بعضی وقت ها دوست دارم که جسم ، بر ذهن غلبه کنه . اگر اینجوری بود می تونستم کاری کنم که دیگه اینقدر از مامان - جوانا - نترسم .

ولی این دست خودم نیست .
پس نباید خودم رو مقصر بدونم .

من میدونم که فالگوش ایستادن کار خوبی نیست .

اما مکالمه ی تلفنی اونا توی تمام خونه پیچیده بود و در هر صورت من می شنیدم . البته فقط حرف های جوانا شنیده می شد .

من پشت در ایستادم تا صداها برام واضح تر      بشه .

اون داشت با هنری دعوا می کرد . و داد می زد .
باز هم من موضوع بحث بودم که چیز دور از  انتظاری نبود . تنها چیزی که درموردش دعوا میکنن ، من هستم .

صداها خیلی بلند بود . من گوشام رو گرفتم . اما دیگه نمی تونستم حرفاش رو به خوبی بشنوم !!

پس یکی از دست ها مو برداشتم و با یک گوش ، به فریاد های اون که می گفت " باید همه چیز رو  بفهمه " گوش دادم .

اصلا متوجه نشدم که اون کی در رو باز کرده و داره با عصبانیت به من نگاه می کنه .

من عقب رفتم . و میخواستم فرار کنم .

اما اون مچ دست هامو خیلی محکم گرفت و  اجازه نداد که برم . اون درد داشت .

شونه هام رو گرفت و شروع کرد به تکون دادن من .
ترسیدم .
داشتم گریه می کردم اما اون تمومش نمی کرد . میدونست که این چیزها چقدر عصبیم میکنه ، ولی باز هم ادامه داد .

سعی کردم براش حس کنجکاویم رو توضیح بدم تا جوابی باشه برای اینکه چرا من پشت در بودم .

اما ظاهرا موضوع بحثش این نبود .

یادم نمیاد که دقیقا چی گفت .
فقط یک جمله ش رو دقیقاً یادمه .

" من مادرت نیستم ادوارد . دیگه من رو مامان صدا نزن . "

من داشتم روی زمین سقوط می کردم و به تلفنی  که  توی دستاش بود نگاه کردم .
فکر کنم انتظار داشتم بابا از توی اون بیرون بیاد و من رو از اینجا دور کنه .

اما اون نیومد .

پس خودم رفتم .
من فرار کردم . برای سه روز .     }}

سالی چشماش رو مالید .

- این .. این خیلی وحشتناکه .

زمزمه وار گفت و حس کرد هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه !

آهی کشید و کاغذ سوم رو برداشت .
دست خط ، نسبتا خوانا و منظم بود . تاریخ نشون می داد ادوارد چهارده سال داشته .

{{   اون رفت . دقیقا دو هفته و هشت ساعت و سی و یک دقیقه و ده ثانیه ی پیش .

و من - با اینکه خیلی درد داره - هنوز انجامش میدم . بعضی وقت ها فکر میکنم کار خیلی اشتباهی انجام میدم .
وقتی سمّ مار یا عقرب وارد بدن یک آدم میشه ، کمی بالاتر از محل نیش ، برشی کوچیک ایجاد می کنن میکنن تا سم از اون جا خارج بشه .
کاری که من میکنم دقیقاً همین حس رو داره . باید  این سم از بدن من خارج بشه و تنها راهی که دارم ، همینه .

جوانا فهمید . رد خون روی لباسم مونده بود .
تاحالا ندیده بودم اینجوری عصبی بشه . ازم خواست این کار رو متوقف کنم ، وگرنه منُ پیش دکتر میبره تا بگه من به بدنم آسیب میزنم .
اما اگر این کار من باعث میشه اون عصبانی و ناراحت بشه ، با کمال میل ادامه میدم . و دقیقا کاری می کنم تا اون متوجه بشه . اهمیت نمیدم اگه بخواد منُ پیش یه دکتر ببره . مطمئنم تأثیری نداره ، چون من نمیخوام که تأثیری داشته باشه .

هنری ظاهرا مرد . و من حتی باهاش خداحافظی نکردم . برای خاکسپاری هم نرفتم ، در نتیجه گریه هم نکردم .
احمقانه ست . اون تابوت خالیه . آخه کی برای چوب گریه میکنه ؟!

می دونم اون هنوز زنده ست . یک آدم کاملا سالم ، می تونه بیشتر از هشتاد روز روی دریا زنده بمونه . پدر بلده با دست ماهی بگیره . می دونه چطور آب دریا رو فقط با یک پلاستیک و لوله شیرین کنه .  پس اون هنوز زنده ست .  }}

دوباره به تاریخ نگاه کرد . به اندازه ی دو هفته از اون تاریخ عقب رفت و رسید به روزی که مصادف با سه روز پیش بود .

اون فهمید که دلیل تماس های ممتد ادوارد چی بوده و سمت چپ سینه ش درد گرفت .

" لعنتی ، اون به من احتیاج داشته ! "

سالی به خودش گفت و با کلافگی کاغذ رو رها کرد و به سراغ بقیه ی کاغذهای توی جعبه رفت .

یکی از اون ها رو به صورت رندوم بیرون کشید .

ولی دست نگه داشت .
بالای همه ی این کاغذها نوشته شده : هرگز گفته نمی شه .

شاید بهتره این ها خونده نشده باقی بمونن ...

سالی آهی کشید و کاغذ ها رو مرتب کرد و همه رو سرجاشون گذاشت .

دستش رو روی قلبش گذاشت و متوجه سرعت خیلی زیادش شد .
چشماش داغ بودن و قطره های اشک شفاف ، آماده ی پایین افتادن .

از اتاق خارج شد . وارد کمد شد و خودش رو توی اتاقِ الان ادوارد پیدا کرد .

ادوارد روی صندلی منتظرش نشسته بود .

سالی جلوتر رفت و برای یک لحظه با خودش فکر کرد ای کاش کلماتش رو از قبل آماده کرده بود، چون الان هیچ کلمه ای توی ذهنش نبود .

ادوارد خیلی آروم صندلیش رو می چرخوند و به زمین خیره بود .

بهترین راهی که به ذهن سالی رسید ، بغل کردن بود .
اما مطمئن نبود که این روی ادوارد جواب میده یا نه .

با تردید دستاش رو برای ادوارد باز کرد و ادوارد ، فقط با تعجب بهش نگاه کرد .

اما بعد ، ایستاد و خیلی آروم و با احتیاط سالی رو بغل کرد .

سالی لبخند ضعیفی زد و همینطور که به نفس های نامنظم ادوارد گوش می داد ، براش اشک ریخت .

- سالی ، چرا گریه می کنی ؟!

سالی با ناراحتی سرش رو بالا گرفت و به ادوارد نگاه کرد و فکر کرد چطور باید توضیح بده که :

هی پسر ! من الان تورو فهمیدم و دلیل خیلی از چیزها رو درک کردم !

ادوارد همچنان با تعجب و کمی آزردگی به سالی زل زده بود .

سالی خیلی تلاش کرد تا گریه نکنه ، ولی همون چیزی که باعث میشه دختربچه ها با
عروسکـِـ شون مثل یک بچه ی واقعی رفتار کنن ، اجازه نمی داد سالی برای اون بچه ابراز تاسف نکنه و اشک نریزه .

ادوارد که معذب شده بود ، دستاش رو باز کرد و سالی هم همینکار رو کرد .

- خب .. همین بود .

ادوارد گفت و ته صداش لرزید .
این "همین" به این سادگی ها هم نبود .

و سالی این رو می دونست . هنوز تحت تاثیر شناختن ادوارد بود . تکّه های پازل از گذشته بهم متصل می شدن و همه در کنار هم ، ادوارد رو تشکیل می دادن .

ادوارد به سادگی و پیچیدگی پازل بود .
یک پازل 5000 تکه ای ، خیلی سخت چیده میشه و به راحتی بهم می ریزه .
کافی بود یکی از این قسمت ها گم بشه تا اون پازل کامل نشه .
ادوارد اون قسمت رو توی چهارده سالگی از دست داده بود .

- من .. من متاسفم ادوارد . خیلی خیلی زیاد . تو واقعا شایسته ی رفتار بهتری بودی .. و هستی .

ادوارد لباش رو به هم فشار داد و چیزی نگفت .

اون ها مدتی رو با حرف نزدن سپری کردن و این ادوارد بود که قوانین رو زیر پا گذاشت و حرف زد :

- می تونم یک سوال بپرسم ؟؟

- البته !

- اون روز .. چرا تماس من رو جواب ندادی ؟؟

سالی که حدس می زد سوال ادوارد چی باشه , لبش رو گاز گرفت و بازوهاش رو بغل کرد .

- آمم .. من ..

- متاسفم ، اگه نمیخوای جواب بدی مشکلی نیست .

- نه اِد ! نه . من جواب می دم . تو حق داری بدونی .
سالی یک نفس عمیق کشید و با سرعت گفت :

- دوست پسرم داشت باهام بهم میزد .

ادوارد ابروهاش رو بالا داد و بعد از یک مکث طولانی گفت :

- اوه .. متاسفم . من .. من حتی نمی دونستم تو توی دِیتی ! ... تو حالت خوبه ؟؟

- بد نیستم . میدونی ، خیلی زود شروع و خیلی زود هم تموم شد .

بعد از این حرف ، سکوتی طولانی جریان گرفت تا اینکه سالی ناگهانی از جاش بلند شد و با صدایی شاداب گفت :

- خب ، بلند شو . تمام روز رو نمیشه اینجا بشینیم و برای هم دیگه ابراز تأسف بکنیم !! نظرت چیه کمی .. آم ، خوش بگذرونیم ؟!

ادوارد متعجب از این تغییر حالت ناگهانی ، چیزی بین لبخند و اخم روی صورتش شکل گرفت .

سالی بخش زیادی از ادوارد رو شناخته بود ، ولی ادوارد برای شناختن سالی باید خیلی تلاش می کرد !!




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــ
ـــــ

لطفا ، حتما صادقانه جواب بدید .
چون دروغ شما هیچ کمکی به من نمی کنه و باعث می شه من خودم رو گول بزنم ://

داستان کسل کننده شده ؟؟؟
من اینجوری حس می کنم ...

و میخوام ببینم واقعا اینجوری هست یا نه .

ممنون که راستش رو میگین ヘ(^_^)ヘ

#FIRE🔥

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro