
17 • پایانِ اندرو •
•| Edward's Childhood
- He was 8 |•
جوانا در خونه رو باز کرد و تکه کاغذی روی پاش افتاد .
این کاغذ رو قبل از رفتنش برای ادوارد گذاشته بود و این یعنی اینکه ادوارد وارد خونه نشده .
فورا داخل شد و اون رو صدا زد و البته که جوابی نشنید .
و حتی خبری از کفش ها و کیف مدرسه ی ادوارد هم نبود .
تلفن رو برداشت و به همسرش زنگ زد :
- هنری ، گوش کن هنری . ادوارد خونه نیست .
× تو .. تو چی گفتی ؟؟
نفسش رو عمیقا بیرون داد و حرفش رو تکرار کرد .
× ولی الان ساعت از شش هم گذشته !
- البته ، برای همین به تو زنگ زدم !
جوانا در جواب صدای بلند و فریاد مانند شوهرش گفت .
× امروز .. امروز اردو نرفتن ؟؟ خونه ی دوستش نرفته ؟؟ به مدرسه ش زنگ زدی ؟؟ تو مطمئنی ؟؟ همه جا رو گشتی ؟؟
- نه ، نه ، نه ، آره ، آره .
جوانا به ترتیب به سوالات ممتد هنری جواب داد .
× میرم دنبالش . از خونه بیرون نرو . شاید برگرده .
و تماس قطع شد .
جوانا شونه ای بالا انداخت و تلوزیون رو روشن کرد و روی مبل لم داد و با خودش زمزمه کرد : خوشحالم که فعلا اون موجود کوچیک و آزار دهنده جلوی چشمام نیست !
زمین دو ساعت دیگه هم به چرخیدن ادامه داد بدون اینکه هیچ خبری از مریخی کوچیکش داشته باشه .
هنری با فکر کردن به تمام اتفاقاتی که ممکن بود برای پسرش افتاده باشه ، به مرز دیوانگی رسیده بود .
و جوانا .. هی ! مزاحم نشو ! بذار به فیلمش برسه .
عقربه ها از عدد 9 عبور کرده بودند که هنری رایاند روی مبل خونه ش نشسته بود و تلاش می کرد تا حد امکان ترس و اضطرابش رو کنترل کنه تا به قدرت تصمیم گیریش آسیب نرسه . اون همه چیز رو به پلیس ها سپرده بود و حالا .. فقط انتظار ، انتظار ، انتظار .
جوانا بهش نزدیک شد . صورتش رو بوسید و نجوا کرد :
- پیدا میشه . مطمئنم .
اون در جواب فقط آه خسته و ناامیدی کشید و به سختی - انگار مبل اون رو به طرف خودش می کشید - بلند شد . پله ها رو طی کرد و وارد اتاق ادوارد شد .
روی تختش نشست و تشک زیر فشار وزن اون فرو رفت .
- کجایی تو پسر ؟!
چشماش تر شد و همون لحظه در کمد ادوارد باز شد !!!
و .... ادوارد اونجا بود .
چند ثانیه طول کشید تا هنری به چشماش اعتماد کنه و بعد ، به سمت ادوارد حمله کرد و اون رو بین بازوهاش فشرد !
و تنها یک ثانیه ی بعد متوجه لباس های خاکی خراش های متعدد صورت ادوارد شد .
هنری موهای بهم چسبیده و خیس ادوارد رو بوسید و با شروع گریه ی ادوارد محکم تر بغلش کرد .
بدن ادوارد داغ بود که البته با توجه به اینکه اون حدود پنج ساعت توی هوای خفه و گرم کمد بوده (!) ، دور از انتظار نبود .
ادوارد هق هق کنان گفت : بابا درد داره ... خیلی درد داره ..
قلب هنری لرزید . ادوارد رو روی تخت نشوند و مشغول بررسی بلایی شد که سر بدن ادوارد اومده بود .
ادوارد - درحالی که بین کلمه هاش به خاطر گریه و نفس نفس زدن فاصله می افتاد - گفت : من .. فقط به اون پسرها گفتم که -- اون بچه رو ول کنن و کتکش نزنند .. بعد .. بعد از مدرسه تعقیبم کردن ..
صدای به ظاهر هیجان زده ی جوانا از پشت سر به گوش رسید : اوه خدای من ، ادوارد ؟!
جوانا کنار اون ها نشست و دستاش رو به سمت ادوارد برد تا بغلش کنه ، ولی اون خودش رو به سینه ی پدرش چسبوند و با نگاهی غریب به جوانا زل زد .
هنری اول به ادوارد و بعد به جوانا نگاه کرد و زمزمه وار به جوانا گفت : اون ترسیده .
به آرومی لبه ی لباس ادوارد رو بالا زد . کبودی های بدنش گویای همه چیز بود .
هنری سرش رو جلو برد و چیزی از ادوارد پرسید . اون باید مطمئن می شد اتفاق بدتری نیفتاده .
ادوارد با چشمای وحشت زده به پدرش نگاه کرد و با اینکه نمی دونست منظورش دقیقا چیه ، سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد .
هنری نفس راحتی کشید و ادوارد رو بغل کرد و به حمام برد .
مدت نسبتا زیادی طول کشید تا ادوارد آروم شد و همه چیز روالی تقریبا عادی در پیش گرفت .
و حالا ادوارد و پدرش توی تخت ادوارد به زحمت جا شده بودن و هنری محتاطانه پسرش رو بغل کرد بود .
- تو اون ها رو می شناختی ؟؟؟
ادوراد با گوشه ی لباسش ور رفت و گفت :
- پسرهای بزرگی بودن . من تا به حال اون ها رو ندیده بودم اما می دونستم که توی مدرسه ی ما هستن . امروز دیدم که یک بچه رو کتک زدن . من بهشون گفتم که این کار خوبی نیست و .. و بعدش ..
ادوارد به آرومی گریه کرد و پاهاش رو دور کمر پدرش گذاشت و با این کار تاجایی که امکان داشت به اون نزدیک شد .
هنری نفس عمیقی کشید و سوال دیگه ای رو پرسید :
- چرا خودت رو توی کمد پنهان کردی ؟؟
ادوارد بغضش رو قورت داد و صادقانه گفت : نمیدونم . فقط رفتم اونجا . نمیخواستم منُ پیدا کنین .. برای همین یادداشت مامان رو دوباره لای در گذاشتم .
هنری به چشم های ادوارد که توی تاریکی برق می زدن نگاه کرد . لبخند تلخی زد و بعد پرسید : قصه ؟
ادوارد بین حالت خواب و بیداری ، با صدایی به نرمی خرگوش (!) جواب داد : طولانی ، خنده دار و جادویی باشه .
◇◇◇◇
سالی - بدون اینکه تلاش کنه لبخند بزرگش رو پنهان کنه - به سمت اندرو رفت و اجازه داد اون صورتش رو ببوسه .
اندرو نیشخندزنان دست سالی رو گرفت و دنبال خودش کشید !
- هی .. تو هنوز بهم نگفتی کجا میخوایم بریم !
اندرو چرخید و با شیطنت گفت : جایی که من خیلی دوست دارم !!
~~~
- شوخیت گرفته ؟؟ جای فوق عالی که گفتی این بود ؟؟ سوپرمارکت ؟؟؟
- آره ! من عاشق اینجام !
سالی به کنسرو های لوبیا نگاه کرد و بینیش رو چین داد : سلام رفقای احمق که دوست پسر عوضی من عاشقتونه !
چرخید و یک بطری آب برداشت و با شگفتی بهش نگاه کرد : اووه .. تو چقدر خوشگلی ای آب !
سالی مثل یک بشکه ی باروت بود که هرلحظه امکان داشت منفجر بشه !
بهم اعتماد کنید ، الان به هیچ وجه نمی شد نزدیک این دختر رفت !
- من عاشق قسمت مواد شوینده هستم !
اندرو با افتخار اعلام کرد و واقعا توی کنترل خنده ش ماهر بود .
- اوه جدا ؟؟
سالی از بین دندوناش گفت .
از اندرو دور شد و با یک صابون صورتی برگشت .
- بگیرش ، این دوست دختر جدید توئه . اسمش مولیه . به اندرو سلام کن مولی !
بدن اندرو کم کم شروع به لرزیدن کرد و صورتش به رنگ گوجه فرنگی در اومد و بعد ، این شلیک خنده ی اندرو بود که توی گوش های سالی پیچید !
- خفه شو اندرو ، فقط خفه شو !
زانوهای اندرو با زمین برخورد کرد و خندیدنش همچنان ادامه داشت !
سالی غرولندکنان لگد محکمی نثار اندرو کرد و سوییچش رو قاپید . توی ماشین نشست و در رو از روی خودش قفل کرد !
سالی ، کلافه و عصبانی ، با بدنی که داغ شده بود ، توی ماشین منتظر بود که اندرو بیاد و مراسم عذرخواهی رو برگزار کنه !!
با ضربه ای روی شیشه از جا پرید و با اخم به اندرو نگاه کرد .
- باز کن درو بی جنبه ! اون فقط شوخی بود !
- 1 . خفه شو .
2 . گم شو .
3 . ازت متنفرم !
اندرو صورتش رو به شیشه چسبوند و مظلومانه به سالی نگاه کرد و بالاخره چیزی رو که میخواست دید !!
دهن کج شده ی سالی که تلاش می کرد لبخندش رو پنهان کنه !
لبخند گنده ای زد وقتی بعدازچندثانیه نیش سالی باز شد و در رو براش باز کرد .
~~~~
لیس گنده ای به بستنیش زد و زیر چشمی به اندرو نگاه کرد که حالا دست به سینه نشسته بود و چشم های محوش ، نشون میداد توی افکارش غرق شده .
قبل از اینکه چیزی بپرسه ، اندرو با لحنی جدی و تقریبا غمگین گفت : سالی ، باید یک چیز مهم رو بهت بگم . خیلی مهم .
سالی دست از خوردن بستنیش برداشت و به سمت اندرو چرخید .
- میشنوم !
اندرو آهی کشید و برای گفتن حرفش مردد بود . به چشم های درشت و مژه های بلند سالی نگاه کرد و با یک نفس عمیق ، حرفش رو شروع کرد .
- آمم .. خب ببین ..
گوشی سالی توی جیبش لرزید و سالی این پیام رو خوند ..
ادوارد :
سالی ، میشه بیای اینجا ؟؟ خواهش میکنم .
_________________
_________
__
#FIRE🔥
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro