Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

12 • خشم اولیور !! •


داستان از نگاه ادوارد :

پریدم روی تخت و به شکم خوابیدم و سرم رو توی بالش خنک فرو بردم و خندیدم .

این خیلی خیلی دیوانه کننده و لذت بخشه .
اگر امکانش بود ، تمام عمرم رو به همین حالت توی تخت میگذروندم .

تا جایی که دیگه نتونستم نفس بکشم ، سرم رو توی بالش نگه داشتم و بعد درحالی که نفس نفس میزدم بلند شدم .

جلوی آینه ایستادم و خودم رو تماشا کردم .
دماغم خیلی گنده ست و از کک مک هایی که اصلا دیده نمیشه و فقط خودم از وجودشون باخبرم ، متنفرم .
قدم زیادی بلنده و موهام نسبت به همیشه نامرتبه .
سه روزه صورتم رو اصلاح نکردم که این خودش یک رکورد محسوب میشه .
گونه های فرو رفته م ، منُ شبیه به یه اسکلت نشون میده .

بعد از اصلاح صورتم ، همچنان قدم زیادی بلند بود و هنوز از کک مک های غیرقابل رؤیتم متنفرم .
تقریبا هیچ چیزی رو در مورد صورتم دوست ندارم . تنها عضوی از صورتم که نمره ی قبولی بهش میدم چشمامه . به چیزی به غیر از اون نمره ای نمیدم .

مکانم رو توی خونه تغییر دادم و جایی رفتم که آکواریوم کوچیکم وجود داشت .

پسرا حالشون خوبه . ظاهرا . شاید هم نه .
نمیدونم .
منظورم اینه که ... اونا هنوز غذا میخورن و فعلا هیچکدوم از اون ها برعکس نشده و روی آب شناور نشده . یا به بیان ساده تر ، هنوز هیچکدوم از اون ها نمرده ن .

راستش برای مرگ اون ها مشتاقم .
فکر کنم همه دلشون میخواد مرگ نیوتن رو نظاره گر باشن .

بیشتر از اینا وقتم رو برای چهارتا ماهی عزیزم تلف نکردم و چون احساس گرسنگی نمیکنم ؛ مشغول تنها سرگرمی که داشتم شدم .

یعنی تمیز کردن خونه .
و بهترین قسمت این کار ، گردگیری اتاق مخفی من
هستش .

ولی قبل از اینکه به قسمت موردعلاقه م برسم ،، با یک تکه کاغذ روی میز ناهارخوری عوضیم مواجه شدم . من واقعا بین یازده تا صندلی همیشه خالی احساس تنهایی میکنم . این بی انصافیه . یازده نفر به یک نفر .

روی کاغذ یک شماره نوشته شده بود و من هیچ ایده ای ندارم که اون از کجا میتونه اومده باشه .

کاغذ رو رها کردم همونجا و رفتم در رو باز کنم چون داشتن در میزدن!

با احتیاط از چشمی در بیرون رو نگاه کردم چون من منتظر هیچکس نبودم . مادرم هم که همین دیشب اینجا بود .. پس درصد احتمال این که کسی بیاد اینجا به صفر میرسه .

درهرحال با وجود صفر بودن این احتمال ؛ در رو باز کردم و با پسر جوانی - نباید بیشتر از 20 سال داشته باشه - مواجه شدم .

- بله ؟؟
گفتم و سعی کردم تا حد امکان جدی به نظر برسم و به اون پسری که کاملا مست بود اخم کردم .

هی ! این عادلانه نیست !! من واقعا دارم تلاش میکنم جدی باشم ! ولی اون داشت می خندید !!

- این باشه برای تو .

و بادکنک زرد رنگی رو بهم داد .
چقدر هیجان انگیز :|

سکسکه کنان و درحالی که تلو تلو میخورد از من دور شد و من صبر نکردم ببینم کجا داره میره و در رو بستم .

چه هدیه ی جالبی!
بادکنک !!

انداختمش بالا و دوباره گرفتمش .

جالب و مضحکه .

پرتش کردم و با نوک دماغم بهش ضربه زدم .

خب ...

جالبه .

به این کار ادامه دادم و بیست دقیقه ی تمام با بادکنکم بازی کردم و دنبالش توی خونه دویدم .
فکر کنم از این کار خوشم اومده .
حتی برای بادکنکم اسم هم گذاشتم !!
اسمش اولیوره .

من از بازی کردن با اولیور لذت بردم ولی در عین حال اینو فهمیدم که مسخره هم هست .
من 26 سالمه و دارم بادکنک بازی میکنم .

واقعا جای تاسف داره !!
من برای خجالت کشیدن به بزرگترین مداد دنیا احتیاج دارم . این خیلی شرم آوره که من با بادکنک بازی میکنم و براش اسم هم میزارم حتی !

اولیور رو تنها گذاشتم تا یه جایی برای خودش پیدا کنه و دوباره برگشتم سر میز نهارخوری و اون کاغذ رو برداشتم .

{ باشه اد ، اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن }

صدای سالی توی سرم اکو شد و همه چیز یادم اومد .
نمیدونم چرا درمورد دیشب ، سالی رو فراموش میکنم .

شاید چون دارم روی فراموش کردنش کار میکنم .

من به کارم - تمیز کردن خونه - ادامه دادم چون بی نهایت از این متنفرم که کاری رو نصفه ول کنم .
پس همه جای خونه رو برق انداختم و مطمئن شدم حتی یک لکه هم باقی نمونده .
یک لکه ، خیلی بیشتر از چیزی که به نظر میرسه میتونه آسیب رسان و خطرناک باشه . نباید به اونا اعتماد کرد . موجودات خطرناکین .

ساعت دو و نیم ، بالاخره غذا خوردم .
معده م با توجه به اینکه نه صبحانه خوردم ، نه شام و فقط قهوه خوردم ، خیلی صبوره .

حس میکنم به جای خون توی رگ های من قهوه جریان داره . طبق میزان قهوه ای که میخورم اینو میگم .
این مسخره ست .
درواقع من حس میکنم تقریبا همه چیز درمورد من مسخره و احمقانه ست .
اگر نبود ، من ، بدون شغل ، بدون یک دوست و کاملا تنها توی خونه ای که تقریبا از همه چیزش - به خصوص خاکستری بودنش - متنفرم ؛ حضور نداشتم .
میبینید ؟! مسخره ست !!

خودم میدونم آدم خنده دار و مضحکیم . من مثل یک نیروی دافعه ی شدید ، همه ی آدما رو از خودم دور میکنم . برای همینه که ... من ، منم .
اینو بعد از 26 سال مطمئنم .

گوشیم رو برداشتم و ساعت رو چک کردم .
تنها استفاده ای که من از این وسیله دارم ، چک کردن ساعت یا استفاده از ماشین حسابه .
ولی بقیه برای چت کردن و صحبت کردن با خانواده و دوستاشون ازش استفاده میکنن . این مهمترین کارایی یک موبایله .

نگفتم من همه رو از خودم دور میکنم ؟؟؟

صفحه ش رو خاموش کردم و چشمم افتاد به کاغذی که همچنان روی میز بود .

به اولیور که کنار پایه ی صندلی بود نگاه کردم .
با اخم بهم گفت " اونو برش دار "

میدونی ...

شاید باید اجازه بدم موبایلم توانایی هاش رو توی ارسال کردن پیام بهم ثابت کنه .

پس فقط برای اینکه مطمئن بشم گوشی منم میتونه پیام بفرسته و مثل من بی مصرف نیست ، اون کاغذ رو برداشتم و از همینجا کار موبایلم شروع شد .

بهت تبریک میگم موبایل عزیز!

تو اولین پیامت رو فرستادی .

_________________
_______
__


من با یه چالش بزرگ مواجه شدم و اونم نوشتن از زبان اول شخص بود که توش افتضاحم :|

برای اولین بار چطور بود ؟؟ :||

ادوارد این دفعه براتون حرف زد :')

این پارت رو تقدیم میکنم به @mary_rider
چون خیلی گُله ! :")

#FIRE

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro