
12 • خشم اولیور !! •
داستان از نگاه ادوارد :
پریدم روی تخت و به شکم خوابیدم و سرم رو توی بالش خنک فرو بردم و خندیدم .
این خیلی خیلی دیوانه کننده و لذت بخشه .
اگر امکانش بود ، تمام عمرم رو به همین حالت توی تخت میگذروندم .
تا جایی که دیگه نتونستم نفس بکشم ، سرم رو توی بالش نگه داشتم و بعد درحالی که نفس نفس میزدم بلند شدم .
جلوی آینه ایستادم و خودم رو تماشا کردم .
دماغم خیلی گنده ست و از کک مک هایی که اصلا دیده نمیشه و فقط خودم از وجودشون باخبرم ، متنفرم .
قدم زیادی بلنده و موهام نسبت به همیشه نامرتبه .
سه روزه صورتم رو اصلاح نکردم که این خودش یک رکورد محسوب میشه .
گونه های فرو رفته م ، منُ شبیه به یه اسکلت نشون میده .
بعد از اصلاح صورتم ، همچنان قدم زیادی بلند بود و هنوز از کک مک های غیرقابل رؤیتم متنفرم .
تقریبا هیچ چیزی رو در مورد صورتم دوست ندارم . تنها عضوی از صورتم که نمره ی قبولی بهش میدم چشمامه . به چیزی به غیر از اون نمره ای نمیدم .
مکانم رو توی خونه تغییر دادم و جایی رفتم که آکواریوم کوچیکم وجود داشت .
پسرا حالشون خوبه . ظاهرا . شاید هم نه .
نمیدونم .
منظورم اینه که ... اونا هنوز غذا میخورن و فعلا هیچکدوم از اون ها برعکس نشده و روی آب شناور نشده . یا به بیان ساده تر ، هنوز هیچکدوم از اون ها نمرده ن .
راستش برای مرگ اون ها مشتاقم .
فکر کنم همه دلشون میخواد مرگ نیوتن رو نظاره گر باشن .
بیشتر از اینا وقتم رو برای چهارتا ماهی عزیزم تلف نکردم و چون احساس گرسنگی نمیکنم ؛ مشغول تنها سرگرمی که داشتم شدم .
یعنی تمیز کردن خونه .
و بهترین قسمت این کار ، گردگیری اتاق مخفی من
هستش .
ولی قبل از اینکه به قسمت موردعلاقه م برسم ،، با یک تکه کاغذ روی میز ناهارخوری عوضیم مواجه شدم . من واقعا بین یازده تا صندلی همیشه خالی احساس تنهایی میکنم . این بی انصافیه . یازده نفر به یک نفر .
روی کاغذ یک شماره نوشته شده بود و من هیچ ایده ای ندارم که اون از کجا میتونه اومده باشه .
کاغذ رو رها کردم همونجا و رفتم در رو باز کنم چون داشتن در میزدن!
با احتیاط از چشمی در بیرون رو نگاه کردم چون من منتظر هیچکس نبودم . مادرم هم که همین دیشب اینجا بود .. پس درصد احتمال این که کسی بیاد اینجا به صفر میرسه .
درهرحال با وجود صفر بودن این احتمال ؛ در رو باز کردم و با پسر جوانی - نباید بیشتر از 20 سال داشته باشه - مواجه شدم .
- بله ؟؟
گفتم و سعی کردم تا حد امکان جدی به نظر برسم و به اون پسری که کاملا مست بود اخم کردم .
هی ! این عادلانه نیست !! من واقعا دارم تلاش میکنم جدی باشم ! ولی اون داشت می خندید !!
- این باشه برای تو .
و بادکنک زرد رنگی رو بهم داد .
چقدر هیجان انگیز :|
سکسکه کنان و درحالی که تلو تلو میخورد از من دور شد و من صبر نکردم ببینم کجا داره میره و در رو بستم .
چه هدیه ی جالبی!
بادکنک !!
انداختمش بالا و دوباره گرفتمش .
جالب و مضحکه .
پرتش کردم و با نوک دماغم بهش ضربه زدم .
خب ...
جالبه .
به این کار ادامه دادم و بیست دقیقه ی تمام با بادکنکم بازی کردم و دنبالش توی خونه دویدم .
فکر کنم از این کار خوشم اومده .
حتی برای بادکنکم اسم هم گذاشتم !!
اسمش اولیوره .
من از بازی کردن با اولیور لذت بردم ولی در عین حال اینو فهمیدم که مسخره هم هست .
من 26 سالمه و دارم بادکنک بازی میکنم .
واقعا جای تاسف داره !!
من برای خجالت کشیدن به بزرگترین مداد دنیا احتیاج دارم . این خیلی شرم آوره که من با بادکنک بازی میکنم و براش اسم هم میزارم حتی !
اولیور رو تنها گذاشتم تا یه جایی برای خودش پیدا کنه و دوباره برگشتم سر میز نهارخوری و اون کاغذ رو برداشتم .
{ باشه اد ، اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن }
صدای سالی توی سرم اکو شد و همه چیز یادم اومد .
نمیدونم چرا درمورد دیشب ، سالی رو فراموش میکنم .
شاید چون دارم روی فراموش کردنش کار میکنم .
من به کارم - تمیز کردن خونه - ادامه دادم چون بی نهایت از این متنفرم که کاری رو نصفه ول کنم .
پس همه جای خونه رو برق انداختم و مطمئن شدم حتی یک لکه هم باقی نمونده .
یک لکه ، خیلی بیشتر از چیزی که به نظر میرسه میتونه آسیب رسان و خطرناک باشه . نباید به اونا اعتماد کرد . موجودات خطرناکین .
ساعت دو و نیم ، بالاخره غذا خوردم .
معده م با توجه به اینکه نه صبحانه خوردم ، نه شام و فقط قهوه خوردم ، خیلی صبوره .
حس میکنم به جای خون توی رگ های من قهوه جریان داره . طبق میزان قهوه ای که میخورم اینو میگم .
این مسخره ست .
درواقع من حس میکنم تقریبا همه چیز درمورد من مسخره و احمقانه ست .
اگر نبود ، من ، بدون شغل ، بدون یک دوست و کاملا تنها توی خونه ای که تقریبا از همه چیزش - به خصوص خاکستری بودنش - متنفرم ؛ حضور نداشتم .
میبینید ؟! مسخره ست !!
خودم میدونم آدم خنده دار و مضحکیم . من مثل یک نیروی دافعه ی شدید ، همه ی آدما رو از خودم دور میکنم . برای همینه که ... من ، منم .
اینو بعد از 26 سال مطمئنم .
گوشیم رو برداشتم و ساعت رو چک کردم .
تنها استفاده ای که من از این وسیله دارم ، چک کردن ساعت یا استفاده از ماشین حسابه .
ولی بقیه برای چت کردن و صحبت کردن با خانواده و دوستاشون ازش استفاده میکنن . این مهمترین کارایی یک موبایله .
نگفتم من همه رو از خودم دور میکنم ؟؟؟
صفحه ش رو خاموش کردم و چشمم افتاد به کاغذی که همچنان روی میز بود .
به اولیور که کنار پایه ی صندلی بود نگاه کردم .
با اخم بهم گفت " اونو برش دار "
میدونی ...
شاید باید اجازه بدم موبایلم توانایی هاش رو توی ارسال کردن پیام بهم ثابت کنه .
پس فقط برای اینکه مطمئن بشم گوشی منم میتونه پیام بفرسته و مثل من بی مصرف نیست ، اون کاغذ رو برداشتم و از همینجا کار موبایلم شروع شد .
بهت تبریک میگم موبایل عزیز!
تو اولین پیامت رو فرستادی .
_________________
_______
__
من با یه چالش بزرگ مواجه شدم و اونم نوشتن از زبان اول شخص بود که توش افتضاحم :|
برای اولین بار چطور بود ؟؟ :||
ادوارد این دفعه براتون حرف زد :')
این پارت رو تقدیم میکنم به @mary_rider
چون خیلی گُله ! :")
#FIRE
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro