
10 • احوالات نورلند وار •
خیلی ناگهانی از خواب پرید و خودش رو درحالی پیدا کرد که صورتش کاملا خیس بود .
صدای نفس نفس زدنش ، غلظت تاریکیِ اتاق رو پررنگ تر نشون میداد.
دو دستش رو تکیه گاه کرد و نشست.به ساعت نگاه کرد . 3:28
آه خسته ای از بین لبهاش بیرون فرستاد و با رخوت دوباره سرش رو روی بالش گذاشت.
این چهارمین بار توی این هفته بود که نیمه های شب به خاطر کابوس بیدار می شه .
به نقطه ی نامعلومی از تاریکی زل زد ( البته اگر بشه توی تاریکی نقطه ی نامعلوم مسخره رو پیدا کرد )
به طرز عجیب و نورلندواری دلش می خواست به گریه کردن ادامه بده .
ولی همونقدر که این حس ، عجیب و غیرقابل درک بود ، حس مزخرف دیگه ای هم وجود داشت که نمیخواست گریه کنه .
این باعث شد سه بار پشت سر هم عطسه کنه .
احتمالا این عادت جایزه ی مسخره ترین عادت رو می گرفت اگر همچین جایزه ای وجود داشت .
نفسش رو با کلافگی بیرون داد به خاطر بغضی که توی گلوش گیر کرده بود و مدام سفت تر می شد .
درحالی که هیچ تمایلی به انجام این کار نداشت ، از تخت بیرون اومد و به سمت حمام رفت تا به صورتش آب بزنه و خودش رو از دست عطسه هاش خلاص کنه .
.
.
.
ظهر بود که از خواب بیدار شد و تا زمانی که کارهای روتین رو انجام داد ، تقریبا ساعت 1 بود .
صورتش رو به شیشه ی میز چسبوند . به چهارتا ماهی که توی آکواریوم کوچیکشون وول میخوردن ، از پایین زل زد . درنتیجه به خاطر شکست نور اونا رو عجیب و غریب می دید .
به شکل و شمایل ماهی ها خندید و چیزی باعث شد به این نکته توجه کنه که هرگز سابقه نداشته اینقدر دیر از خواب بیدار بشه .
اوه ! کوتاه بیا اد ! این فقط ... تو زیاد خوابیدی . همین !
ظرف غذاشون رو برداشت و شروع کرد به خالی کردن محتویات داخل ظرف توی آکواریوم .
ماهی ها به طرف غذا حمله کردن چون به شدت بهش احتیاج داشتن .
ادوارد هم به شدت به کارش احتیاج داشت .
شاید باید به رئیسش حمله میکرد و اون رو گروگان می گرفت . با یک اسلحه اون رو تهدید به مرگ می کرد تا همه چیز رو بهش برگردونه . اگر این تهدید کافی نبود باید خانواده ش رو هم توی خطر می انداخت .
اخمی کرد و سرش رو به خاطر این افکار احمقانه تکون داد و برای خودش ابراز تاسف کرد .
آه کلافه ای از دهنش خارج شد چون حواسش نبود و تقریبا کل ظرف رو توی آب خالی کرد و حالا آب آکواریوم تغییر رنگ داده بود .
باید ماهی های بیشتری بخره تا این دسته از اشتباهاتش به چشم نیان.
بخش هایی از مغزش فعالیت کردن و اون به این فکر افتاد که برای ماهی ها اسم انتخاب کنه . اونا هرگز یک هویت نداشتن پس بهتره این شانس رو بهشون بده .
هرچند که اونا یک شکل بودن و درهرحال نمی تونست تشخیصشون بده .
نیوتن . گالیله . ادیسون . رادرفورد .
حالا ادیسون و رادرفورد داشتن سر قایم شدن بین سنگ ها باهم دعوا می کردن و نیوتن و گالیله هم با آرامش تمام به غذا خوردن ادامه میدادن .
بدون هیچ دلیلی انگشتش رو فرو برد توی آب . شروع کرد به حرکت دادن دستش به صورت دایره ای و روی سطح آب موج های کوچیک به وجود اومد و ماهی ها پراکنده شدن .
دستش رو بیرون آورد و جوری با عصبانیت بهش نگاه کرد که انگار با اختیار خودش پریده تو آب !
دستش رو شست و دوباره برگشت تا دعوای رادرفورد و ادیسون رو نگاه کنه .
زمانی که تماشای اونا دیگه براش هیچ جذابیتی نداشت ، رفت سراغ یخچال .
جایی که بی حوصلگی رو تا حدودی درمان می کنه .
تمام چیزهایی رو که بهش احتیاج داشت یادداشت کرد و با یک تماس تلفنی اونا رو سفارش داد .
تقریبا هیچوقت خودش خرید نمی کرد . حاضر نبود توی فروشگاه های بزرگ و شلوغ و بسیار آلوده و نامرتب راه بره و خرید کنه . و مدام جمله هایی مثل " ببخشید میشه کمی اونورتر برید ؟ " و یا صدای گریه و جیغ بچه های کوچیک رو بشنوه .
اونجا یک مکان بسیار پر سروصدا بود و
این چیزیه که ادوارد (علاوه بر کثیفی و نامتقارن بودن وسیله ها ) نمی تونه باهاش کنار بیاد .
فکر میکنم این طبیعیه وقتی بیشتر روزهای عمرش رو توی خونه یا یک دفتر کار به همراه ماهی ها و چند گلدون گذرونده .
منظورم اینه که ... هر انسان به طور متوسط 25000 روز برای زندگی کردن و یا حداقل زنده بودن وقت داره .
و الان تقریبا9450 روز زندگی کرده . و از این 9450 روز ، به جرات میتونم بگم نهایتا 450 روز رو خارج از خونه گذرونده . این در مقایسه با 9000 روز مثل یک عدس دربرابر یک اتوبوس
می مونه .
اون حتی برای رفتن به محل کارش نیازی نیست مسافتی طولانی طی کنه . فقط کافیه با آسانسور از طبقه هفدهم بیاد پایین ، سوار ماشین بشه و برای پنج دقیقه رانندگی کنه چون ساختمان شرکت دقیقا چسبیده به خونه ش .
که خب البته دیگه نیازی به انجام هر روزه ی این پروسه هم نیست .
حدود نیم ساعت بعد زنگ در به صدا در اومد .
سفارشش رو تحویل گرفت و همه چیز رو توی یخچال جا داد .
ولی چیزی متوقفش کرد و اجازه نداد بره سراغ تلوزیون .
یه جعبه سیگار ته پاکت خرید بود .
اخم کرد و برش داشت . اون هرگز سیگار نمی کشید و الان هم سفارش نداده بود . حتما اشتباهی شده .
چند ثانیه بهش خیره شد و بعد درحالی که بیخیالش شده بود ، روی میز رهاش کرد .
برگشت روی مبل و کنترل رو برداشت .
به جز یک مشت برنامه های کسل کننده ، چیزی گیرش نیومد .
از سر جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت .
پرده رو کنار زد و مشغول تماشای غروب خورشید شد .
فکر کنم غروب یک نیروی خاص و یک مهارت ویژه توی این داره که آدم با تماشای اون یاد تمام حس های مزخرف و خاطره های مزخرف ترش
می افته .
حداقل روی ادوارد این تاثیر رو داشت .
سرش رو به شیشه ی شفاف تکیه داد و دستاش رو توی جیب های شلوارش فرو برد .
اگر تماس تلفنی با صاحب سوپرمارکت رو نادیده بگیریم که از این طریق خرید کرد ، توی این یک هفته با هیچ موجود زنده ای حرف نزده .
حتی دست از شب به خیر گفتن به ماهی ها برداشته .
چشماش رو به دست هاش معطوف کرد . این ها بودن که مغزش رو از کار می انداختن و بعد هرکاری که دوست داشتن انجام میدادن .
عطسه کرد و مشتش رو کوبید روی شیشه .
و همون موقع یک تصمیم عجیب گرفت .
اون می خواست بره بیرون .
____________________
___________
__
#FIRE
Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro