Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

10 • احوالات نورلند وار •


خیلی ناگهانی از خواب پرید و خودش رو درحالی پیدا کرد که صورتش کاملا خیس بود .
صدای نفس نفس زدنش ، غلظت تاریکیِ اتاق رو پررنگ تر نشون میداد.

دو دستش رو تکیه گاه کرد و نشست.به ساعت نگاه کرد . 3:28

آه خسته ای از بین لبهاش بیرون فرستاد و با رخوت دوباره سرش رو روی بالش گذاشت.
این چهارمین بار توی این هفته بود که نیمه های شب به خاطر کابوس بیدار می شه .

به نقطه ی نامعلومی از تاریکی زل زد ( البته اگر بشه توی تاریکی نقطه ی نامعلوم مسخره رو پیدا کرد )

به طرز عجیب و نورلندواری دلش می خواست به گریه کردن ادامه بده .
ولی همونقدر که این حس ، عجیب و غیرقابل درک بود ، حس مزخرف دیگه ای هم وجود داشت که نمیخواست گریه کنه .

این باعث شد سه بار پشت سر هم عطسه کنه .
احتمالا این عادت جایزه ی مسخره ترین عادت رو می گرفت اگر همچین جایزه ای وجود داشت .

نفسش رو با کلافگی بیرون داد به خاطر بغضی که توی گلوش گیر کرده بود و مدام سفت تر می شد .

درحالی که هیچ تمایلی به انجام این کار نداشت ، از تخت بیرون اومد و به سمت حمام رفت تا به صورتش آب بزنه و خودش رو از دست عطسه هاش خلاص کنه .

.
.
.

ظهر بود که از خواب بیدار شد و تا زمانی که کارهای روتین رو انجام داد ، تقریبا ساعت 1 بود .

صورتش رو به شیشه ی میز چسبوند . به چهارتا ماهی که توی آکواریوم کوچیکشون وول میخوردن ، از پایین زل زد . درنتیجه به خاطر شکست نور اونا رو عجیب و غریب می دید .

به شکل و شمایل ماهی ها خندید و چیزی باعث شد به این نکته توجه کنه که هرگز سابقه نداشته اینقدر دیر از خواب بیدار بشه .

اوه ! کوتاه بیا اد ! این فقط ... تو زیاد خوابیدی . همین !

ظرف غذاشون رو برداشت و شروع کرد به خالی کردن محتویات داخل ظرف توی آکواریوم .
ماهی ها به طرف غذا حمله کردن چون به شدت بهش احتیاج داشتن .
ادوارد هم به شدت به کارش احتیاج داشت .
شاید باید به رئیسش حمله میکرد و اون رو گروگان می گرفت . با یک اسلحه اون رو تهدید به مرگ می کرد تا همه چیز رو بهش برگردونه . اگر این تهدید کافی نبود باید خانواده ش رو هم توی خطر می انداخت .

اخمی کرد و سرش رو به خاطر این افکار احمقانه تکون داد و برای خودش ابراز تاسف کرد .

آه کلافه ای از دهنش خارج شد چون حواسش نبود و تقریبا کل ظرف رو توی آب خالی کرد و حالا آب آکواریوم تغییر رنگ داده بود .

باید ماهی های بیشتری بخره تا این دسته از اشتباهاتش به چشم نیان.

بخش هایی از مغزش فعالیت کردن و اون به این فکر افتاد که برای ماهی ها اسم انتخاب کنه . اونا هرگز یک هویت نداشتن پس بهتره این شانس رو بهشون بده .
هرچند که اونا یک شکل بودن و درهرحال نمی تونست تشخیصشون بده .

نیوتن . گالیله . ادیسون . رادرفورد .

حالا ادیسون و رادرفورد داشتن سر قایم شدن بین سنگ ها باهم دعوا می کردن و نیوتن و گالیله هم با آرامش تمام به غذا خوردن ادامه میدادن .
بدون هیچ دلیلی انگشتش رو فرو برد توی آب . شروع کرد به حرکت دادن دستش به صورت دایره ای و روی سطح آب موج های کوچیک به وجود اومد و ماهی ها پراکنده شدن .

دستش رو بیرون آورد و جوری با عصبانیت بهش نگاه کرد که انگار با اختیار خودش پریده تو آب !

دستش رو شست و دوباره برگشت تا دعوای رادرفورد و ادیسون رو نگاه کنه .

زمانی که تماشای اونا دیگه براش هیچ جذابیتی نداشت ، رفت سراغ یخچال .
جایی که بی حوصلگی رو تا حدودی درمان می کنه .
تمام چیزهایی رو که بهش احتیاج داشت یادداشت کرد و با یک تماس تلفنی اونا رو سفارش داد .

تقریبا هیچوقت خودش خرید نمی کرد . حاضر نبود توی فروشگاه های بزرگ و شلوغ و بسیار آلوده و نامرتب راه بره و خرید کنه . و مدام جمله هایی مثل " ببخشید میشه کمی اونورتر برید ؟ " و یا صدای گریه و جیغ بچه های کوچیک رو بشنوه .

اونجا یک مکان بسیار پر سروصدا بود و
این چیزیه که ادوارد (علاوه بر کثیفی و نامتقارن بودن وسیله ها ) نمی تونه باهاش کنار بیاد .

فکر میکنم این طبیعیه وقتی بیشتر روزهای عمرش رو توی خونه یا یک دفتر کار به همراه ماهی ها و چند گلدون گذرونده .

منظورم اینه که ... هر انسان به طور متوسط 25000 روز برای زندگی کردن و یا حداقل زنده بودن وقت داره .
و الان تقریبا9450 روز زندگی کرده . و از این 9450 روز ، به جرات میتونم بگم نهایتا 450 روز رو خارج از خونه گذرونده . این در مقایسه با 9000 روز مثل یک عدس دربرابر یک اتوبوس
می مونه .
اون حتی برای رفتن به محل کارش نیازی نیست مسافتی طولانی طی کنه . فقط کافیه با آسانسور از طبقه هفدهم بیاد پایین ، سوار ماشین بشه و برای پنج دقیقه رانندگی کنه چون ساختمان شرکت دقیقا چسبیده به خونه ش .

که خب البته دیگه نیازی به انجام هر روزه ی این پروسه هم نیست .

حدود نیم ساعت بعد زنگ در به صدا در اومد .
سفارشش رو تحویل گرفت و همه چیز رو توی یخچال جا داد .
ولی چیزی متوقفش کرد و اجازه نداد بره سراغ تلوزیون .

یه جعبه سیگار ته پاکت خرید بود .
اخم کرد و برش داشت . اون هرگز سیگار نمی کشید و الان هم سفارش نداده بود . حتما اشتباهی شده .
چند ثانیه بهش خیره شد و بعد درحالی که بیخیالش شده بود ، روی میز رهاش کرد .

برگشت روی مبل و کنترل رو برداشت .
به جز یک مشت برنامه های کسل کننده ، چیزی گیرش نیومد .

از سر جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت .
پرده رو کنار زد و مشغول تماشای غروب خورشید شد .
فکر کنم غروب یک نیروی خاص و یک مهارت ویژه توی این داره که آدم با تماشای اون یاد تمام حس های مزخرف و خاطره های مزخرف ترش
می افته .
حداقل روی ادوارد این تاثیر رو داشت .

سرش رو به شیشه ی شفاف تکیه داد و دستاش رو توی جیب های شلوارش فرو برد .

اگر تماس تلفنی با صاحب سوپرمارکت رو نادیده بگیریم که از این طریق خرید کرد ، توی این یک هفته با هیچ موجود زنده ای حرف نزده .
حتی دست از شب به خیر گفتن به ماهی ها برداشته .

چشماش رو به دست هاش معطوف کرد . این ها بودن که مغزش رو از کار می انداختن و بعد هرکاری که دوست داشتن انجام میدادن .

عطسه کرد و مشتش رو کوبید روی شیشه .

و همون موقع یک تصمیم عجیب گرفت .
اون می خواست بره بیرون .




____________________
___________
__

#FIRE

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro