Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Ch. 9

هری با حس زبون استون روی صورتش از خواب بیدار شد و خواب آلود خندید و اون سگ رو کنار زد، "بیدارم، بیدارم"

استون از تخت پایین پرید و پارس کرد تا هری هم به اون بپیونده. هری چرخید و روی شکمش خوابید، "امروز میخوای چیکار کنی؟"

استون بهش زل زد و شروع به تکون دادن دمش کرد، هری خندید، "قراره بهم جواب بدی یا نه؟"

استون به زل زدنش ادامه داد و هری چشم هاش رو چرخوند، "نظرت چیه لویی رو برای صبحانه دعوت کنیم؟" استون در جواب سوالش پارس کرد و هری خندید و سرش رو نوازش کرد، "بیا اینجا، بیا بهش زنگ بزنیم"

استون روی تخت پرید و هری دستش رو دراز کرد و گوشیش رو از روی میز کنار تخت برداشت و با لویی تماس گرفت. اون پسر بعد از چند تا بوق کوتاه تلفنش رو جواب داد.

" الو؟ "

"صبح بخیر فرشته کوچولو"

"صبح بخیر هزا"

"استون چند دقیقه پیش منو از خواب بیدار کرد و ما فکر کردیم خیلی خوب میشه اگر که تو برای صبحانه بیای پیشمون... نظرت چیه؟"

"حتما، پیشنهاد خوبی به نظر میرسه"

"باشه. پس تا چند دقیقه دیگه میام دنبالت. استون هم دلش برات تنگ شده، بیا و سلام کن رفیق! " هری تلفنش رو به سمت استون گرفت و اون سگ هم با هیجان پارس کرد. تلفن رو کنار گوشش برگردوند و صدای خنده ریز لویی رو شنید.

" پس من میرم که آماده بشم"

" باشه، خیلی زود میبینمت"

" میبینمتون"

تماس رو قطع کردند و هری از جا بلند شد و روی تخت نشست و پشت گوش استون رو خاروند. "ازت میخوام که اطراف لویی بهترین رفتار رو داشته باشی، باشه؟"

استون دمش رو تکون داد و صورت هری رو لیس زد و باعث شد تا هری بخنده و صورتش رو جمع کنه،" این رو به عنوان یه جواب مثبت در نظر میگیرم"

~~~

هری در زد و لویی با یه لبخند در رو باز کرد، "سلام"

"سلام" هری لبخند زد و وارد خونه شد.

" فقط باید کفش هام رو بردارم و بعد میتونیم بریم" لویی کفش هاش رو برداشت و همراه هری به اتاق نشیمن رفتند. لویی روی کاناپه نشست و مشغول پوشیدن کفش هاش شد.

هری دست لویی رو گرفت و همونطور که از خونه بیرون می اومدند برای مارا دست تکون دادند.

"استون خیلی برای دیدنت هیجان زده اس" هری با لبخند گفت،" البته به اندازه من دلش برات تنگ نشده بود" لویی سرخ شد و ریز خندید، "منم دلم برات تنگ شده بود"

~~~

هری در ورودی رو باز کرد و اون دو وارد خونه شدند. استون به سمتشون دوید و دمش رو با خوشحالی تکون داد. وقتی که به لویی رسید روی زمین نشست و بینیش رو به دست لویی کشید، لویی بهش لبخند زد و به سمتش خم شد و به آرومی نوازشش کرد.

هری به اون دو تا لبخند زد و در رو بست. "میرم صبحانه رو آماده کنم" اون به لویی گفت و وارد آشپزخونه شد. لویی صاف ایستاد و به دنبالش راه افتاد، "میتونم کمکت کنم؟" "حتما" هری بهش لبخند زد و موادی که لازم داشت رو از توی یخچال بیرون آورد.

"باید بهت هشدار بدم، من آشپز خوبی نیستم" لویی لبش رو گاز گرفت و ریز خندید،" قبلا سعی کردم تا یه چیزی درست کنم و مزه اش افتضاح بود"

هری خندید، "خب این اشکالی نداره، چون من اینجام تا مطمئن بشم که چیزی خراب نشه" اون بیکن، تخم مرغ و نان رو کنار اجاق گاز گذاشت." بیا اینجا "

لویی جلوتر رفت و هری ماهیتابه ای روی گاز گذاشت و زیرش رو روشن کرد و یکم روغن توی اون ریخت." حالا باید صبر کنیم تا روغن داغ بشه و ما بتونیم غذامون رو بپزیم" هری گفت،" و از اونجایی که تو خیلی خاصی میخوام برات صبحانه مخصوصم رو درست کنم" همونطور که با لویی حرف میزد وسط نان ها رو به صورت دایره برید. "من معمولا این صبحانه رو برای مامانم، خواهرم و پدر خوانده ام درست میکنم وقتی که کنار هم هستیم، و البته گاهی اوقات برای خودم... این رو به عنوان یه تعریف ازم قبول کن وقتی که میگم تو خاصی"

لویی با یه رد سرخ روی گونه هاش لبخند زد و نگاهش رو از هری گرفت و به اجاق خیره شد وقتی که هری نان رو توی ماهیتابه گذاشت و تخم مرغ رو توی سوراخی که وسط نان درست کرده بود، شکست.

" این خیلی خوب به نظر میرسه" لویی گفت و به هری نگاه کرد،" و همینطور بوی خوبی هم میده"

"ممنون، من این رو توی اینستاگرام دیدم و تصمیم گرفتم تا امتحانش کنم" هری خندید، "دفعه اول یکم گند زدم اما به هر حال خوب شده بود"

"از کجا آشپزی رو یاد گرفتی؟"

" از مامانم... من دوست داشتم که توی کارهای آشپزخونه بهش کمک کنم، حتی کارهای کوچیک مثل هم زدن پاستا یا خرد کردن سبزیجات. چندين سال غذا پختنش رو نگاه کردم و خب اون هم آشپزی یاد دادن به منو دوست داشت" هری چند تا تیکه بیکن رو توی ماهیتابه گذاشت." گفتی میخوای کمک کنی؟ بیا " هری گفت و سبزیجات رو به دست لویی داد.

" ازت میخوام که خیلی مراقب باشی، باشه؟ نمیخوام که به خودت صدمه بزنی، و البته من غذامو بدون خون دوست دارم بخورم" هری شوخی کرد و گونه اون پسر رو بوسید و لویی ریز خندید و سرش رو تکون داد، "باشه"

وقتی که صبحانه آماده شد اون ها میز رو چیدند و به حاصل کارشون لبخند زدند." کار تیمی خوبی بود" هری گفت و دستش رو برای های فایو بالا آورد و لویی هم دستش رو به دست اون کوبید و لبخند زد.

اون ها کنار هم نشستند و استون با یه نگاه پر از خواهش کنارشون نشست.

" تو صبحانه خوردی رفیق" هری با شوخی کنارش زد و خندید وقتی که استون پنجه اش رو به ران پاش زد. هری سرش رو تکون داد و انگشتش رو به آرومی روی بینی اون سگ زد. "نه، تو اجازه نداری این غذا رو بخوری" لویی به اون دو تا ریز خندید، "تو مثل یه بچه باهاش رفتار میکنی"

" خب اون بچه منه"هری به استون لبخند زد و سرش رو بین دست هاش گرفت و روی سرش رو بوسید. "خب برو دیگه، بذار یه صبحانه خوب داشته باشیم بدون اینکه تو بهمون زل زده باشی" و اون سگ رو به سمت اتاق نشیمن فرستاد.

لویی ریز خندید قبل از اینکه یه تیکه از غذاش رو بخوره و با رضایت آه بکشه، "این خیلی خوبه"

"ممنونم" هری لبخند زد، "دیروز رو چطور گذروندی؟"

"خوب... با نایل دنبال کار گشتیم" لویی گفت.

" کاری پیدا کردی؟ " هری پرسید و لویی سرش رو تکون داد، "آره، یه رستوران یکم پایین تر از خونه نایل هست، از هفته دیگه کارمون رو اونجا شروع میکنیم"

"خوبه، هر وقت که بتونم میام و بهت سر میزنم" هری با لبخند گفت و لویی با خجالت در جوابش لبخند زد." خیلی خوب میشه... در واقع، یه جورایی بابتش مضطربم"

"مضطرب برای چی؟" هری پرسید و دستش رو روی میز دراز کرد تا دست لویی رو بگیره.

" نمیدونم... منظورم اینه که آخرین شغلی که داشتم توی یه کتاب فروشی کوچیک بود که افراد زیادی اونجا رفت و آمد نداشتند، پس مدیر فروشگاه من و یه کارمند دیگه رو اخراج کرد چون رسما برای کار نکردن بهمون پول میداد... و خب من با افراد زیادی سر و کار نداشتم اما الان باید هر روز باهاشون برخورد داشته باشم و خب فکر نکنم بتونم خیلی راحت باهاش کنار بیام اگر یه مشتری تصمیم بگیره سرم داد بزنه... من نمیتونم اینکه سرم داد بزنن رو تحمل کنم"

هری انگشت شستش رو نوازشگرانه پشت دست لویی کشید،" من مطمئنم تو مشکلی برات پیش نمیاد، فرشته. حتی اگر کاری رو اشتباه انجام بدی هم ازش درس میگیری."

" امیدوارم " لویی لبخند بزرگی زد،" ممنونم، من به این حرفِ... اطمینان بخش احتیاج داشتم"

" نیازی به تشکر نیست، من همیشه برای تو حاضرم اگر بهم نیاز داشتی" هری بهش لبخند زد و دست لویی رو بالا آورد و بوسه آرومی روی اون نشوند.

وقتی که صبحانه اشون تموم شد لویی به هری کمک کرد تا ظرف ها رو توی سینک بذاره و بعد از اون هری دستش رو دور کمر لویی حلقه کرد و اون رو به سمت اتاق نشیمن هدایت کرد. هری شروع کرد به تعریف اتفاقات خنده داری که توی ایستگاه براش پیش اومده بود و عکس های مختلف رو که توی گوشیش بود بهش نشون داد و به چشم های گرد و کنجکاو لویی لبخند زد.

"من همیشه فکر میکردم آتش نشان ها آدم های جدی ای هستن اما شما مثل بچه هایید" لویی ریز خندید و سرش رو روی شونه هری گذاشت. هری خندید، "آره هستیم، ما همیشه باهم شوخی میکنیم و هر وقت که بتونیم سعی میکنیم خوش بگذرونیم"

"خواهر های دوقلوم همیشه از آتش نشان ها خوششون می اومد و هر مستندی که راجع به اون ها بود توجه اشون رو جلب میکرد" لویی با یه لبخند غمگین گفت.

هری دستش رو دور شونه لویی پیچید و اون رو به خودش نزدیکتر کرد،" واقعا؟ اون ها- اون ها چند سالشون بود؟ "

" نه سالشون بود." لویی به آرومی جواب داد." فیزی یازده سالش بود و لاتی چهارده سال داشت. مامانم، جی، سه ماهه حامله بود و پدر خوانده ام، دن، آدم بانمکی بود و همیشه برای ما حاضر بود"

هری ساکت نشسته بود و به اون پسر گوش میداد و انگشت هاش بازوی لویی رو نوازش میکرد. بعد از روز خاکسپاری این اولین باری بود که لویی در مورد خانواده اش حرف میزد.

" خیلی دلم براشون تنگ شده، دلم برای بیدار شدن با سر و صدای فیبی و دیزی، دو قلوها، تنگ شده... وقتی که روی تختم میپریدن تا منو بیدار کنن. دلم برای شب هایی که با لاتی تا دیروقت بیدار میموندیم و حرف میزدیم تنگ شده، دلم برای کمک کردن به فیزی توی تکالیف مدرسه اش تنگ شده، دلم برای خندیدن همراه مامانم و دن تنگ شده" لویی فین فینی کرد،" من-من فقط... معذرت میخوام"

" عذرخواهی نکن" هری به آرومی اون پسر رو به خودش فشار داد،" هر وقت که حس کردی نیاز داری در موردش حرف بزنی میتونی این کار رو بکنی"

" ن-نه، من قرارمون رو خراب کردم" لویی سرش رو تکون داد و تند تند پلک زد تا اشک هاش رو عقب بزنه. "تو هیچ چیزی رو خراب نکردی لاو، جلوی خودت رو نگیر" هری با مهربونی زمزمه کرد و همین برای لویی کافی بود تا سد اشک هاش بشکنه.

لویی صورتش رو توی دست هاش فرو کرد و هری اون رو به خودش نزدیکتر کرد و کمرش رو نوازش کرد و اجازه داد با خیال راحت گریه کنه، گرچه دیدن اشک هاش قلبش رو به درد می آورد.

"دلم برای بغل کردن دو قلوها تنگ شده، دلم برای کشتی گرفتن با فیزی و لاتی تنگ شده، گرچه من همیشه بازنده بودم. دلم برای غذا پختن مامانم تنگ شده. من فقط- دلم برای همشون تنگ شده" لویی گونه هاش رو پاک کرد. هری روی سرش رو بوسید، "متاسفم که نتونستم نجاتشون بدم"

"تو اگه تلاش میکردی هم نمیتونستی نجاتشون بدی، هری" لویی سرش رو تکون داد،" تو همین جوری هم سر جون خودت ریسک کردی که منو نجات بدی"

" و اگه به عقب برگردم باز هم انجامش میدم" هری گونه لویی رو نوازش کرد و اون پسر هم کمی جلوتر رفت و هری رو بغل کرد.

" حالا بهم بگو ببینم... "هری میخواست تا اون پسر رو سرحال بیاره، "تو واقعاً توی کشتی گرفتن به یه دختر باختی؟" لویی لبخند کوچیکی زد،" محض اطلاعت اون ها دوتا دختر بودن... به هر صورت من قرار بود ببازم. اون ها همیشه می بردند"

"چطور دوتا دختر تونستن ازت ببرن؟ البته خیلی سورپرایز نشدم، چون تو کوچولویی" هری ضربه‌ای به بینی لویی زد و اون پسر ریز خندید.

" اون ها- آم... قلقلکم می‌دادند و خب... این نقطه ضعف من بود" لویی سرخ شد و هری خندید." دختر کوچولوهای باهوش"

"از این متنفر بودم که این کار رو می کردن اما دیدن خوشحالیشون بعد از اینکه می‌بردند ارزشش رو داشت" لویی آهی کشید، "من هنوز نیاز دارم تا نقطه سوم رو پیدا کنم" هری نیشخند شیطونی زد. چشم های لویی گرد شد،" نه! لطفاً نکن" اون گفت و سعی کرد از جا بلند بشه اما هری اون رو گرفت.

" میدونی... تو میتونی بهم جای نقطه سوم رو بگی و من مجبور نمیشم همه جا رو با انگشت هام جستجو کنم" لویی با استرس خندید و صورتش رو توی دستهاش پنهان کرد و توی خودش جمع شد تا از خودش مراقبت کنه. "گفتنش فایده نداره، تو به هر حال قلقلکم میدی"

"میدونم" هری خندید،" حالا از کجا باید شروع کنم؟"

" نباید این کار رو بکنی" لویی سرشو تکون داد و بازوهاش رو دور خودش پیچید همونطور که هری رو نگاه میکرد که انگشت هاش رو توی هوا تکون میداد. "یعنی... اینجاست؟" هری دستش رو به سمت گردن لویی برد ولی اون پسر سرش رو تکون داد و عقب رفت و ریز خندید قبل از اینکه هری بتونه حتی بهش دست بزنه.

هری سراغ پهلوهاش رفت و لویی از روی سورپرایز جیغ کشید و خندید و انگشت های هری رو به عقب هل داد. "این همون نقطه بود؟" هری پرسید و لویی ریز خندید، "نه این نبود. من بهت اجازه نمیدم به اون نقطه حتی نزدیک بشی"

هری نیشخندی زد و زانوهای اون پسر رو به آرومی فشار داد و لویی دست های اون رو عقب زد. " از این حس (قلقلک) متنفرم"

"ممنون که بهم گفتیش" هری چشمک زد و لویی سرخ شد و صورتش رو توی دست‌هاش پنهون کرد. چند ثانیه بعد انگشت‌های هری رو روی شکمش احساس کرد و چشم‌هاش گرد شد.

"نههه!" لویی خندید و چشم‌های هری برق زد، "پیداش کردم! نقطه سوم رو پیدا کردم!" هری گفت و بعد شروع کرد به قلقلک دادن اون پسر... لویی به پشت روی کاناپه افتاد و سعی کرد به سمت دیگه ای بچرخه تا از دسترسی هری به شکمش جلوگیری کنه.

"بسه هزا!" لویی میون خنده اش جیغ کشید و بالاخره تونست روی شکمش بچرخه. هری خندید و روی بدن لویی خیمه زد و گونه اون رو بوسید.

"حالا من میتونم همه‌ی کشتی گرفتن هامون رو ببرم!" لویی ریز خندید و بعد چند تا نفس عمیق کشید و به سمت هری چرخید. هری خم شد و لب هاشون رو بهم چسبوند. لویی دست هاش رو روی گونه های هری گذاشت و با انگشت های شستش نوازشش کرد. هری خودش رو روی بدن لویی رها کرد و بازوهاش رو دور اون پسر پیچید.

لویی وقتی که زبون هری رو روی لب پایینش احساس کرد به خودش لرزید و عقب کشید. هری هم عقب رفت، "حالت خوبه؟"

"من-من هیچ وقت-آم... من هیچ وقت بوسه‌ی اینجوری (با زبون) نداشتم" لویی با اضطراب و لکنت گفت و هری لبخند آرومی بهش زد. "اشکالی نداره... من میتونم آروم پیش برم تا یاد بگیری"

"ب-باشه" لویی سرشو تکون داد و به هری اجازه داد تا دوباره لب هاشون رو به هم بچسبونه.

~~~

" خیلی بهم خوش گذشت" لویی به هری لبخند زد همونطور که اون ها جلوی خونه هوران ها ایستاده بودند. هری دستش رو بالا آورد و چتری های لویی رو کنار زد.

" من هم همینطور" هری خم شد تا اون پسر رو ببوسه و لویی هم لبخند زد و بهش نزدیکتر شد و یه دستش رو روی گونه هری گذاشت.

" من فردا شیفت دارم پس دو روز دیگه همدیگه رو میبینیم" هری عقب رفت و گفت. لویی سرش رو تکون داد، "باشه پس... میبینمت."

"میبینمت فرشته کوچولو" هری برای بار آخر روی لب های اون پسر رو بوسید و بوسه بعدی رو روی نوک بینیش کاشت.

***

چقدر من فعال شدم😂

مراقب خودتون باشید🌻

خیلی دوستتون دارم✨💕

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro