Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Ch. 5

ووت و کامنت فراموشتون نشه🍓
***

"هی رفیق" هری گفت و به لیام لبخند زد، همونطور که رأس ساعت هفت صبح، وارد ایستگاه آتش نشانی میشد. لیام لبخندی در جواب بهش تحویل داد و اسم هری رو هم همراه اسم خودش توی لیست وارد کرد. (مثل همون کارت زدن کارمندها). "هی، شام دیشب چطور بود؟"

"بهتر از چیزی که فکر میکردم پیش رفت" هری گفت و شونه هاش رو بالا انداخت.

"عشقت چطور بود؟"

هری خندید و سرش رو تکون داد، "خوب بود، هنوز در حال بهبوده"

"فهمیدی چند سالشه؟" لیام پرسید و هری سرش رو تکون داد، "آره، نوزده سالشه"

چشم های لیام گرد شدند،" هری... وات د فاک؟ چهار سال فاصله-"

"تقریبا چهار سال... توی دسامبر بیست ساله میشه و منم توی فوریه بیست و چهار سالم میشه"

"به هر حال هنوزم چهار سال فاصله سنی دارید!" لیام گفت و دستی توی موهاش کشید.

"آروم باش پین، اون به سن قانونی رسیده و از پَسِ خودش برمیاد... من قرار نیست کار نادرستی انجام بدم و تو هم این رو میدونی"

" میدونم، من فقط... فقط نگرانم"

" خب لازم نیست نگران باشی، من میدونم دارم چیکار میکنم" هری دستش رو روی شونه لیام کوبید و به سمت آشپزخونه رفت تا توی درست کردن صبحانه کمک کنه.
___

هری توی سالن اصلی نشسته بود، بن روی کاناپه ای که رو به روی هری بود در حال چرت زدن بود و بقیه افراد هم یا خواب بودن، یا مشغول تمرین کردن بودن و یا بیرون ساختمون مشغول انجام کارهاشون بودند.

هری گوشیش رو توی دستش گرفته بود و داشت به اینکه اون و لویی توی قرار اولشون باید چیکار کنن، فکر میکرد. اون یه قرار خصوصی و اینکه توی خونه بمونن رو ترجیح میداد، چون اینجوری میتونست بهتر لویی رو بشناسه. پس صفحه گوشیش رو لمس کرد و مشغول تایپ یه پیام برای لویی شد.

'هی لویی، هری ام. پنجشنبه شب وقتت آزاده؟ برای قرارمون منظورمه. هر وقت که تونستی بهم جواب بده.x ' (این ایکس کوچولوها نقش همون بوس رو دارن)

همونطور که منتظر جواب پیامش بود، بی صبرانه پاش رو به زمین میکوبید و به صفحه گوشیش خیره شده بود انگار که اینجوری زودتر جوابش رو میگیره. دو دقیقه بعد صدای گوشیش بلند شد.

' هی هری. آره، پنجشنبه وقتم آزاده'

' عالیه، دوست داری که بیای خونه من؟ من شام میپزم و بعد میتونیم با هم فیلم تماشا کنیم. نظرت چیه؟ '

' خوب به نظر میاد :) '

'خوبه، پس من ساعت هفت و نیم میام دنبالت، باشه؟'

'باشه، پنجشنبه میبینمتx'

' میبینمت فرشته کوچولوx'

هری پیش خودش لبخند زد، همین الان هم میتونست صورت سرخ شده‌ی لویی که توی دست هاش پنهان شده رو تصور کنه.
___

یک روز گذشته بود و هری مشغول خرید مواد لازم برای تهیه شام خودش و لویی بود. اون تقریبا کل شیفتش رو به این فکر کرده بود که برای شام چی درست کنه و بالاخره تصمیم گرفته بود یه چیز معمولی درست کنه.

اون لب پایینش رو جوید و سعی کرد بهترین چیزهایی که میبینه رو برداره، میخواست که همه چیز برای لویی بهترین باشه. خیلی زود کارش تموم شد و سبد خریدش رو به سمت صندوق هل داد تا خریدهاش رو حساب کنه و اونجا بود که مارا رو دید که توی صف ایستاده بود.

"مارا" هری صداش زد و اون زن به عقب برگشت و با دیدن هری بلافاصله لبخند زد. "هی هری" مارا گفت و هری رو بغل کرد، "برای یه مناسبت خاص اومدی خرید؟"

"در واقع، بخاطر یه شخص خاص اومدم خرید..." هری لبخند زد، "لویی امشب قراره بیاد خونه من، برای اولین قرار رسمیمون"

" اوه، امشبه؟" مارا ابروهاش رو بالا انداخت، "خب پس بهتره درست باهاش رفتار کنی چون اون به اندازه کافی اتفاق های بد توی زندگیش داشته"

" میتونید به من اعتماد کنید خانوم"هری گفت و لبخند معروفش که چال های گونه اش رو نشون میداد رو تحویل اون زن داد. مارا در جواب لبخند زد و سرش رو تکون داد، "اوه، میدونم... تو مرد خوبی هستی"

" ممنونم" هری لبخند زد،" واقعا قدردانم، حمایت شما ارزش زیادی برام داره. "

" اوه البته عزیزدلم" مارا گفت و لبخند زد.
___

لویی لباس پوشیده بود و آماده روی مبل کنار نایل نشسته بود و منتظر بود تا هری بیاد دنبالش.

"اگر چیزی خوب پیش نرفت فقط کافیه بهم زنگ بزنی تا من بیام دنبالت... باشه؟" نایل گفت و شونه های لویی رو مالید و لویی سرش رو تکون داد،" شک دارم که اتفاقی بیوفته ولی باشه"

لویی با اضطراب پاش رو به زمین میکوبید، نایل با دیدن این حرکتش خندید و دستش رو روی زانوش گذاشت،" استرس نداشته باش، خب؟ "

" نمیتونم نی... این-این هریه که داریم در موردش حرف میزنیم و-و همینطور قرارمون... یه قرار با هری-" حرفش قطع شد وقتی صدای در بلند شد. نفس لویی توی سینه اش حبس شد و بلافاصله دهنش رو بست.

بابی در رو باز کرد و به هری لبخند زد، "سلام هری، بیا داخل"

نایل از روی مبل بلند شد و دست لویی رو کشید و اون رو به سمت در ورودی برد." این هم پسر ما" نایل گفت و لویی رو به سمت هری هل داد.

لویی سرخ شد و سرش رو بلند کرد و به هری نگاه کرد، "سلام"

"سلام" هری با لبخند به لویی نگاه کرد و دست هاش رو که تا الان پشت سرش نگه داشته بود رو جلو آورد و دسته گلی که توی دست هاش بود رو به لویی داد، "این برای توئه"

"اوه، م-ممنونم" لویی دسته گل رو با لبخند گرفت، "خیلی خوشگلن"

"نه به اندازه تو" هری زمزمه وار گفت، پس فقط لویی می تونست حرفش رو بشنوه و همین باعث شد تا پسر کوچیکتر عمیقا سرخ بشه. هری پیروزمندانه لبخند زد(چون موفق شده کاری کنه لویی سرخ بشه)." دیگه بهتره که بریم... "

لویی سرش رو تکون داد، "باشه، فقط-اجازه بده این ها(گل ها رو) رو ببرم توی اتاقم، باشه؟" لویی گفت و منتظر شد تا هری سرش رو تکون بده و اون پسر بتونه به طبقه بالا بره.

لویی از پله ها بالا دوید و توی اتاقش رفت و دنبال چیزی گشت تا بتونه اون گل ها رو توی اون بذاره. مارا با یه گلدون کوچیک توی دستش وارد اتاق شد،" بیا عزیزم، گل ها رو بذار توی این گلدون" اون گلدون رو روی میز کنار تخت گذاشت و لویی ازش تشکر کرد و گل ها رو توی گلدون گذاشت.

لویی و مارا از پله ها پایین اومدن. هری مشغول حرف زدن با نایل بود.

"اینم از لویی... هری، میخوام لویی تا ساعت یازده و نیم خونه باشه ... حتی یه دقیقه هم دیر نکنید." مارا گفت و هری سرش رو با لبخند تکون داد، "حتما خانوم" هری گفت و دستش رو برای گرفتن دست لویی جلو برد. لویی دستش رو توی دست هری گذاشت و توی ذهنش یادداشت برداشت که چقدر دست های هری در مقایسه با دست های خودش بزرگه. لویی خداحافظی کرد و همراه هری از خونه بیرون اومد. قلبش دیوانه وار توی سینه اش میکوبید.

" برای امشب آماده ای؟" هری پرسید و لویی رو یکم به خودش نزدیکتر کرد، لویی سرش رو با لبخند تکون داد، "آره، یجورایی منتظرش بودم"

"منم همینطور" هری در ماشین رو برای لویی باز کرد و لویی بعد از تشکر ازش، توی ماشین نشست و هری در رو بست و به سمت صندلی راننده رفت.
___

هری در خونه رو باز کرد و اجازه داد تا اول لویی وارد بشه و خودش هم پشت سرش وارد شد و در رو بست. خونه گرم و راحت به نظر میرسید و بوی خوب غذا توی خونه پیچیده بود.

"برای خودمون شام درست کردم" هری دستش رو روی کمر لویی گذاشت و اون رو به سمت آشپزخونه راهنمایی کرد.

"چی درست کردی؟" لویی پرسید. هری دو تا بشقاب از توی کابینت بیرون آورد، "سالاد مرغ... مرغ دوست داری؟" لویی سرش رو تکون داد و هری لبخند زد، "خوبه، مامانم چند وقت پیش دستور پختش رو بهم داده بود و این واقعا مزه خوبی داره، امیدوارم خوشت بیاد"

هری دو تا بشقاب رو روی میز گذاشت و صندلی رو برای لویی عقب کشید. لویی با گونه های سرخ، ازش تشکر کرد و نشست و منتظر شد تا هری رو به روش بنشینه. هری چنگالش رو برداشت و به لویی نگاه کرد،" زود باش، شروع کن" هری گفت و ابروهاش رو برای لویی تکون داد و لویی ریز خندید.

هری، لویی رو تماشا کرد که اولین تیکه از غذاش رو خورد و لبخند زد وقتی یه صدای پر از لذت از سمتش شنید.

"خوبه؟" هری پرسید و لویی سرش رو تکون داد، "آره، این واقعا عالیه"

"خوشحالم که خوشت اومده" هری لبخند زد و همون موقع صدای پارس یه سگ بلند شد و لویی مضطرب اطرافش رو نگاه کرد و هری سریع شروع به حرف زدن کرد تا استرسش رو از بین ببره، "این فقط صدای سگ منه، توی اتاقمه، نگران نباش"

"ا-این جوری بود که ا-انگار یه سگ خیلی بزرگه... "لویی لب پایینش رو گاز گرفت. هری دستش رو دراز کرد و دست لویی رو توی دستش گرفت، "بهت قول میدم اون خطرناک نیست، گاز نمیگیره یا هر چیز دیگه ای. اون توی اتاقمه و در هم قفله. یکی از اون باهوش هاست و احتمالا الان داره فکر میکنه چطور در رو باز کنه" هری خندید،" اون یه سگ گرین لندیه و خیلی پشمالو و کیوته"

"پ-پس، اون قرار نیست ب-بیاد اینجا؟ " لویی مضطربانه پرسید، سگ های بزرگ همیشه اون پسر رو میترسوندن.

" بهت قول میدم نمیذارم بهت نزدیک بشه مگه اینکه خودت اجازه بدی" هری دست لویی رو به آرومی فشرد و لویی سرش رو تکون داد،" باشه"
___

بعد از شام، هری بشقاب ها رو توی سینک گذاشت و پیش لویی برگشت." خب، من برای خودمون چند تا فیلم آماده کردم تا ببینیم، البته اگر دوست داشته باشی"

" آره حتما، خوب به نظر میاد" لویی سرش رو تکون داد و هری لبخند زد و دست لویی رو گرفت و اون پسر رو به اتاق نشیمن راهنمایی کرد. هری چند تا فیلم به دست لویی داد، "هر کدوم رو که دوست داری انتخاب کن"

لویی به فیلم ها نگاه کرد و بعد یه فیلم رو به دست هری داد،" این خوبه؟ "

هری فیلم رو از دست لویی گرفته و سرش رو تکون داد، "عالیه، برو روی مبل بشین، منم چند ثانیه دیگه میام پیشت"

لویی به سمت مبل رفت و نشست. هری سر راهش یه پتو برداشت و نزدیک لویی روی مبل نشست و پتو رو روی بدن هردوشون انداخت.

"بیا اینجا و ریلکس باش، قول میدم گاز نگیرم" هری، لویی رو به سمت خودش کشید تا اون پسر جلوتر بیاد و بهش تکیه کنه. لویی سرخ شد و کمی خودش رو به سمت هری کشید. هری بازوش رو دور شونه های لویی انداخت و پیش خودش لبخند زد، "تو خیلی بغلی ای، اینو میدونستی؟"

لویی سرخ شد، "چطور مگه؟"

"خب تو خیلی کوچولویی... و گرمی.. و خیلی نرمی" لبخند هری بزرگتر شد، "درست مثل یه خرس عروسکی"

لویی بیشتر از قبل سرخ شد و پتو رو روی صورت خودش کشید و باعث شد تا هری به آرومی بخنده،" صورتت رو نپوشون، من وقتی که سرخ میشی رو دوست دارم، خیلی کیوت میشی"

و لویی حتی سرخ تر شد، البته اگر ممکن بود... هری پتو رو از روی صورت لویی کشید و لبخند بزرگی زد،" تو خیلی پرستیدنی ای" هری گفت و خم شد و گونه لویی رو بوسید.

یه صدای بلند از سمت تلویزیون اومد و باعث شد تا هر دو از جا بپرن و بخندن.

" یه ایده ای دارم"هری گفت، "بیا یه بازی کوچیک بکنیم، هر کدوم از ما به نوبت یه سوال بپرسیم و هر دوی ما باید به اون سوال جواب بدیم، نظرت چیه؟" لویی سرش رو تکون داد، "باشه"

"تو شروع کننده باشی یا من؟"

"اشکالی نداره اگر تو شروع کنی؟"

"باشه، آم... سوال اول، اسم کاملت؟ مال من هری ادوارد استایلزه"

" منم لویی ویلیام تاملینسون"

" خیلی سلطنتی به نظر میاد" هری خندید و لویی ریز ریز به حرفش خندید،" اسم تو هم همینطور"

"نوبت توئه الان"

" باشه، آم... قدت چقدره؟ "

هری آروم خندید،" 6.3"

"منم 5.6" لویی یکم لب هاش رو آویزون کرد و هری روی سرش رو بوسید، "هر چی کوچولوتر، کیوت تر..."

لویی یکم سرخ شد و هری نیشخند زد و لویی رو به بدن خودش فشرد، "الان نوبت منه، آم... تاریخ تولدت؟ مال من یک فوریه است"

"مال من 24 دسامبر"

هری یه لبخند بزرگ زد، "شب کریسمس! این یعنی تو یه هدیه از سمت خدایی...البته که نمیتونم با این موضوع مخالفت کنم..." حتی با اینکه لویی از قبل گونه هاش سرخ بود باز هم سرخ تر شد، "تو خیلی زبون بازی" لویی با یه لبخند خجالتی گفت.

" زبون باز نیستم فقط صادقم"

" حتی این هم زبون بازی بود" لویی خندید.

" من از خنده ها و لبخندهات خوشم میاد، خیلی کیوته" هری گفت و انگشتش رو روی بینی لویی زد، "زود باش، نوبت توئه"

"ب-باشه، آم... دوست های صمیمیت؟ دوست های من زین و نایل ان"

"دوست صمیمی من لیامه، همون آتش نشانی که دیدید، همینطور بن و چارلی... اون ها هم دوست های خوب منن... البته دوست های دیگه ای هم دارم ولی به اندازه ای که با این سه نفر صمیمی ام با اون ها نیستم."

" بن و چارلی هم آتش نشانن؟ " لویی پرسید و هری سرش رو تکون داد، "آره، اون ها هم توی ایستگاه کار میکنن"

" ا-اوه، خوبه... "

هری سریع بحث رو عوض کرد،" خب حالا نوبت منه، کی اولین بوسه ات رو داشتی؟ مال من وقتی پنج سالم بود اتفاق افتاد، با یه دختر توی مهدکودک. البته فقط یه بوس کوچیک بود ولی باز هم حسابه..."

"من، آم... من ت-تا الان کسی رو نبوسیدم" لویی با صدای آرومی گفت، یه جورایی خجالت زده بود.

"به نظرم این خیلی خوبه که منتظر آدم درست بمونی تا اولین بوسه ات رو باهاش داشته باشی" هری با لبخند گفت و با انگشت هاش پشت کمر لویی طرح های در هم میکشید.

'بیشتر شبیه اینه که همه از من متنفرن و چندششون میشه که بخوان اولین بوسه من باشن' لویی با خودش فکر کرد.

" حالا نوبت توئه" هری به آرومی به لویی گفت.

"چطور فهمیدی که گی ای؟ من شخصا ه-هیچوقت به دختر ها علاقه ای نداشتم و پسرها بیشتر برام جذاب بودن."

"فکر کنم از وقتی که یازده سالم بود شروع شد، توی اون سن دیدت نسبت به دخترها عوض میشه و جور دیگه ای راجع بهشون فکر میکنی. من هیچوقت برام این اتفاق نیوفتاد که به یه دختر نگاه کنم و برام جذاب بوده باشه... و فکر کنم پونزده سالم بود که فهمیدم گی ام"

" تو هم دوست دختر و هم دوست پسر داشتی یا فقط دوست پسر داشتی؟ " لویی پرسید.

" هر دو رو داشتم، دو تا دوست دختر قبل از اینکه بفهمم گی ام داشتم، و بعد یه دوست پسر وقتی هفده سالم بود. پنج ماه رابطه داشتیم و اون سعی کرد باهام بخوابه... و نتیجه اش این شد که بهش مشت زدم و باهاش بهم زدم، البته بیشتر بخاطر این بود که سعی کرد تا به زور اون کار رو بکنه"

" چطور مردم میتونن اینقدر بی رحم باشن؟ اگر کسی دوست نداره کاری رو انجام بده، نباید مجبورش کنن"

" دقیقا، اون یه عوضی بود، یه عوضی هست و یه عوضی هم میمونه... هنوز هم داره سعی میکنه که به من برگرده اما من قبلا از اشتباهاتم درس گرفتم..."

" هنوز داره مزاحمت میشه؟ "

" آره، خوشبختانه چهار ماهی هست که ندیدمش... "

" خوبه... حالا نوبت توئه"
___

خیلی زود ساعت یازده شد و معنیش این بود که لویی باید به خونه برگرده. هری با نارضایتی لویی رو به بیرون از خونه و به سمت ماشینش هدایت کرد و به سمت خونه نایل حرکت کرد.

اون تا جلوی در همراهش رفت و هر دو تا دست کوچیکش رو توی دست های بزرگ خودش نگه داشت،" امشب خیلی بهم خوش گذشت" هری گفت و به لویی لبخند زد.

"منم همینطور، خیلی شب خوبی بود" لویی با لبخند خجالتی ای گفت.

"دوست داری که گاهی انجامش بدیم؟ (قرار گذاشتن منظورشه)" هری پرسید و لویی سرش رو تکون داد، "البته" و درست همون وقتی که هری میخواست لویی رو بغل کنه، در ورودی باز شد و زین و نایل بیرون اومدن.

"سلام مرغ عشق ها" نایل خندید و لویی با خجالت سرش رو پایین انداخت. "بابت این دو تا متاسفم" لویی جوری که هری بشنوه زمزمه کرد.

"قرارتون چطور بود؟" زین پرسید و به دست های تو هم گره خورده اون دوتا نگاه کرد. "عالی بود" هری با لبخند جواب داد. "چیکار کردید؟" نایل پرسید.

" نایل، ما مجبور نیستیم بهتون بگیم چیکار کردیم" لویی سرش رو تکون داد و به دوست صمیمی اش چشم غره رفت.

"من مشکلی ندارم که بهشون بگم، البته اگر تو دوست داری..." هری به لویی که آه کشید و سرش رو تکون داد، نگاه کرد. "باشه"

"خب، ما شام خوردیم، فیلم دیدیم و یه بازی کوچیک داشتیم تا بیشتر همدیگه رو بشناسیم"

"ما هم میتونیم در مورد لویی بهت اطلاعات بدیم" نایل بازوش رو روی شونه لویی انداخت،" مثل اینکه اون وقتی که خوابه پرستیدنی ترین چیز توی دنیاست"

"آره، و اینکه اون صدای قشنگی داره" زین گفت و گونه لویی رو کشید.

" خدایا، شما خیلی خجالتم میدید... " لویی دست هری رو رها کرد تا صورت سرخش رو بپوشونه و نایل و زین هم به گفتن چیزهای مختلف راجع به اون ادامه دادن.

" اون واقعا عاشق پنکیکه"

" اون چاییش رو با شیر و بدون شکر مینوشه"

"میتونه پیانو بزنه"

"بغلی ترین آدم توی دنیاست"

هری لبخند شیطونی زد، اون شنیدن این چیزها در مورد لویی رو دوست داشت و البته که دیدن صورت سرخ لویی واقعا دوست داشتنی بود.

"اون شنونده خیلی خوبیه و خیلی خوب نصیحت میکنه"

" سه تا قسمت بدنش که خیلی قلقلکی ان- "

" نه نگو! "لویی حرف زین رو قطع کرد و دهن اون پسر رو با هر دو تا دستش پوشوند و به سمت هری چرخید، "همین بود دیگه، تموم شد"

زین تلاش میکرد تا دست های لویی رو از جلوی دهنش کنار بزنه اما نمیتونست.

" اوه بیخیال، من دوست دارم که بشنومش... میخوام در موردش بدونم" هری نیشخند زد و لویی سرخ شد و سرش رو تکون داد. "نه، اون موقع تو یه سلاح علیه من داری"

نایل کنار اون ها داشت به شدت میخندید و به سختی حتی نفس میکشید. زین با زور دست لویی رو کنار زد و مچ دست اون پسر رو گرفت تا نتونه اون ها رو روی دهنش برگردونه.

" نههههه، زین نگو! لطفا بهش نگووو!"

"میدونی که دیر یا زود خودش میفهمه دیگه، نه؟"

" من ترجیح میدم دیرتر بفهمه"

"من ترجیح میدم زودتر باشه..."

"نههه لطفا...بدجنس نباش"

هری هنوز هم یه لبخند شیطون روی لب هاش بود، اون قطعا عاشق دوست های لوییه...

"باشه، باشه، میتونم فقط یکی از اون سه تا قسمت رو بهش بگم؟ "

" نه، تو هیچ کدوم رو نمیگی"

" زیر دنده هاش" زین با یه نیشخند رو به هری گفت.

" نه! زین!" لویی مچ دست هاش رو از دست زین بیرون کشید و به بازوش مشت زد. زین خندید، "متاسفم اما مجبور بودم!"

"اصلا هم متاسف نیستی" لویی لب هاش رو آویزون کرد و دست هاش رو جلوی سینه اش بهم گره زد، زین دوباره خندید." درست میگی... متاسف نیستم"

هری جلوتر رفت و دست هاش رو دور کمر لویی پیچید، "حالا میشه یه خداحافظی درست و حسابی باهم داشته باشیم؟" هری گفت و ابروهاش رو بالا انداخت و زین و نایل با خنده به داخل خونه برگشتن.

"خدایا... اون دو تا باعث خجالتن" لویی گفت و صورتش رو توی دست هاش پنهان کرد. هری لبخند زد و اون پسر رو به سینه خودش چسبوند، "من فکر میکنم اون دو تا خیلی باحالن"

لویی نفسش رو بیرون داد و دست هاش رو جلوی سینه اش بهم گره زد، "ولی با من خیلی بدجنس بودن..."

"حداقل الان میدونم باید چیکار کنم تا بخندی" هری به آرومی انگشت هاش رو زیر دنده های لویی حرکت داد و لویی ریز خندید و دست هری رو کنار زد." لطفا نکن"

" باشه، باشه... دیگه این کار رو نمیکنم، البته فقط برای امشب. به هر حال باید بقیه قسمت ها رو هم کشف کنم" هری چشمک زد و لویی نالید و اون پسر رو به عقب هل داد. "بدجنس"

"بدجنس؟" هری با خنده گفت و لویی سرش رو تکون داد، "آره، تو بدجنسی"

"حالا میشه به این آدم بدجنس یه بغل و یه بوس برای خداحافظی بدی؟" هری دست هاش رو برای لویی باز کرد و لویی با خجالت توی آغوشش رفت و آه کشید.

"دوست دارم که دوباره ببرمت بیرون" هری گفت و کمر لویی رو نوازش کرد، "نظر تو چیه؟"

"منم دوست دارم... "لویی با یه لبخند سرش رو تکون داد. هری عقب رفت و گونه لویی رو نرم و طولانی بوسید. گونه های لویی قرمز شدن، اون حس لمس لب های نرم هری رو دوست داشت.

"بعدا میبینمت" هری گفت و چتری های لویی رو از روی پیشونیش کنار زد و لویی سرش رو تکون داد، "میبینمت..." لویی لبخند زد و هری هم جواب لبخندش رو داد و پیشونیش رو بوسید. "شب بخیر، فرشته کوچولو"

"شب بخیر، هری" لویی گفت و دست هری رو آروم فشرد، قبل از اینکه رهاش کنه. لویی اونجا ایستاد و رفتن هری به سمت ماشینش رو تماشا کرد و براش دست تکون داد.

***

حرفی، چیزی؟ 🌻

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro