Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Ch. 2

هری دو روز بعد به ایستگاه برگشت و لیام رو درحالی که لبخند به لب داشت و صبح بخیر میگفت دید.

"من و نوآ داریم میریم باشگاه، میای؟" هری سری تکون داد "آره، بزار لباسمو عوض کنم بیام"

بعد از اینکه لباسشو عوض کرد به سمت تردمیل رفت، جایی که لیام بود."رفتی بیمارستان؟" لیام میون دویدنش نفس بریده پرسید."آره، رفتم" هری سر تکون داد و سرعت تردمیل رو با فشار دادن دکمه بالا برد.

"چطور بود؟"

"خوب بود، اون خیلی کیوته و البته خجالتی"

"چند سالشه؟"

"نمیدونم"

"محض رضای خدا هری، ممکنه کمتر از سن قانونی باشه"

"ما به غیر از حرف زدن کار دیگه ای انجام ندادیم. کون لعنتیتو آروم کن" (آروم باش:|)

"قبل اینکه کاری کنی فکر کن باشه؟"

"لیام من لعنتی بیست و سه سالمه نه پنج"

"بعضی موقع ها عین پنج ساله ها رفتار میکنی"

"فاک یو"

جفتشون خندیدن و با اومدن نوآ بحث جدیدی رو شروع کردن.
~~

"صبحانه حاضره" چارلی از آشپزخونه گفت. هری اومد داخل و نزدیک میز نشست و تو همین حال اُلی به چارلی توی چیدن میز کمک میکرد.

بن کنار هری نشست. " شنیدم رفتی پسری که نجات دادی رو ببینی. درسته؟"

"آره، باید میدیدم حالش چطوره. نمیتونست با خراب شدن خونه کنار بیاد." هری آهی کشید. "داره خوب پیش میره، بهتر میشه. دوستاش برای حمایتش هستن. این چیزیه که مهمه."

"پسر بیچاره، نمیخوام بدونم چه حسی داره." بن سرشو به آرومی تکون داد. "منم همینطور، واقعا نمیخوام جاش باشم" هری سر تکون داد. "میخوام برم به مراسم ترحیم، به نظرم همه ی ما، همه ی کسایی که تو اتفاق حضور داشتن باید برن"

"آره، باید بریم"

"بعد از صبحانه با اُلی، لیام، چارلی و نوآ حرف میزنیم."

"حله" بن به شونه‌ی هری کوبید و برای خودش یه تخم مرغ برداشت.
~~

هری گوشی به دست، لب پایینیشو گاز میگرفت. باید به نایل زنگ بزنه تا با لویی صحبت کنه؟ یا نه؟ اگر میخواست زمان مراسم رو بدونه باید زنگ میزد. اسم نایل رو فشرد و گوشی رو در گوشش گذاشت.

"سلام؟"

"هی نایل. هری ام، هری استایلز. منو یادته؟"

"معلومه که یادمه، تو جون بهترین دوستمو نجات دادی."

هری خنده ی کوتاهی کرد. "من اممم... زنگ زدم تا بهت بگم که من و آتش نشان هایی که تو حادثه حضور داشتن قراره به مراسم ترحیم خانواده ی لویی بیایم و اینکه میخواستم زمانشو بپرسم."

"سه هفته دیگس، بیست و سوم آپریل، ساعت ۱۰ صبح توی گورستان محلی"

"خیلی خب، حتما میایم"

"میخوای با لویی حرف بزنی؟"

"اممم اگه کاری نداره... آره میخوام باهاش حرف بزنم"

"خیلی خب یه لحظه وایسا"

بعد از صداهای مختلف بالاخره هری صدای نرم لویی رو شنید، "سلام؟"

"هی لویی، هری ام"

"اوه... سلام، فکر نمیکردم زنگ بزنی"

"خب، زنگ زدم. میخواستم حالتو بپرسم"

"من خ-خوبم. نایل و مادرش دارن منو واسه خرید لباس به فروشگاه میبرن میدونی..."

"آره، میتونم بهت یکم پول قرض بدم تا واسه خودت چیزی ..."

"نه نه نه، لطفا نه، من نمی خ-خوام تو برای من پول خرج کنی. تو همینجوریشم جونمو ن-نجات دادی. تو بیشتر از اینا به من لطف کردی"

"بیخیال چیز مهمی نیست"

"نه، من جدی ام، نمیخوام برای من پولی خرج کنی"

"باشه باشه" هری به آرومی خندید "زنگ زدم تا چکت کنم. بهتری؟ مچ پات چطوره؟"

"مچ پام خوبه، چند دقیقه ی پیش گچشو باز کردم."

"خوبه، همچنین منو بچه ها به مراسم میایم. اشکالی نداره؟"

"نه نه، اشکالی نداره"

"خوبه" هری به خودش لبخند زد. میخواست چیزی بگه که صدای آلارم سیستم بلند شد.

"من واقعا معذرت میخوام ولی باید برم، بعدا باهات صحبت میکنم"

"باشه، خدافظ هری"

"خدافظ لو"

بعد از اینکه قطع کردن هری گوشیشو توی جیبش چپوند و توی فکرش خودشو کتک زد وقتی متوجه شد که لویی رو لو صدا کرده.
~~

لویی شوکه شده با ابروهای بالا رفته و دهنی که از تعجب باز مونده بود، سرجاش نشسته بود.

"چی شده؟" نایل پرسید "تلفنو روت قطع کرد؟"

"ن-نه، منو لو صدا کرد"

نایل بلند خندید، جوری که باعث شد گونه های لویی سرخ بشن. "خفه شو لپرکان" و دست به سینه شد. "تو کاملا دوسش داری" نایل لپش رو کشید و لویی روی دستش کوبید، "من فقط دوبار دیدمش، یکی از این دوبار هم به زور دیدمش چون ماسک و لباس پوشیده بود"

"اوه، ولی وقتی اومد دیدنت چی؟ اون خیلی رو فرمه باید قبولش کنی" نایل با آرنج بهش کوبید، لویی سرشو تکون داد و سعی میکرد لبخندشو کنترل کنه.

"خ-خب، این مشخصه که اون باشگاه میره و آتش نشان بودن به معنی کارای فیزیکه پس معلومه که اون رو فرمه"

"و تو خوشت میاد" نایل چشمک زد. لویی چشماشو چرخوند و سرخ شد. "من به زور میشناسمش"

"شرط میبندم دو یا شاید سه ماهه دیگه باهاش میری بیرون" نایل به بازوش کوبید "اون به نظر آدم خوبی میاد، از اون عوضیا نیست، اون بهت اهمیت میده"

"اون از روی ترحم اهمیت میده"

"اون همونطور که من اهمیت میدم، اهمیت میده. فقط جوری که من میشناسمت نمیشناسه. و این به معنی این نیست که ترحم میکنه"

"نمیدونم دیگه چه فکری کنم نایل"

"فقط بهش یه ذره زمان بده، همه چی درست میشه، حالا هم زود باش باید بریم"
~~

وقتی نایل، لویی و مارا رسیدن به فروشگاه، تراک آتش نشانی رو پارک شده نزدیک در ورودی دیدن.

"ما الان برمیگردیم مامان" نایل گفت و بازوی لویی رو گرفت و به سمت تراک کشید و اهمیتی به اینکه لویی هنوز با عصا راه میرفت نداد.

"نایل نکن" لویی به زور میتونست باهاش هم قدم بشه ولی بازم تلاشش رو کرد.

"اوه بیخیال، فقط برو ببین اینجاست یا نه" نایل بهش لبخند معناداری زد، لویی سرخ شد و سریع به تراک رسیدن.

هری با لباس آتش نشانی تنش و شلنگی که دور شونه هاش انداخته بود، وایساده بود. "شوهرت اونجاست" نایل خندید و لویی با آرنج بهش کوبید. "ببند دهنتو"

"دوستش هم از اون خوشتیپاس" نایل برای آتش نشان دیگه ای که داشت از شلنگ برای هری محافظت میکرد، سرتکون داد.

چند نفر جمع شده بودن تا کار آتش نشان ها رو ببینن. پدر و مادرها به بچه هاشون توضیح میدادن که اونا چی کار میکنن و چقدر کارشون مهمه.

هری سریع آتش سطل زباله رو خاموش کرد و با لیام به طرف تراک قدم برداشت که کسی صداش کرد. "هری" نایل همونطور که بازوی لویی رو به طرف هری میکشید، گفت. هری به اونا لبخند زد. "هی، شما اینجا چیکار میکنید؟"

"اومدیم واسه لویی لباس جدید بگیریم" نایل گفت و بازوی لویی رو کشید تا جلوی هری وایسه. "سلام" هری بهش لبخند زد و لویی خجالت زده لبخندشو جواب داد "هی"

"خیلی وقته حرف نزدیم" هری چشمک زد، لویی آروم خندید و سرخ شد. "اینطور به نظر میاد"

"مچ پات درد میکنه؟" هری همونطور که به مچ پایی که دیگه گچ نداشت نگاه میکرد، پرسید. "نه، خوبه" لویی سرشو با لبخند تکون داد.

مارا بهشون نزدیک شد. "معذرت میخوام، تو از کجا لویی رو میشناسی؟"

"هری استایلز هستم خانم. از اونجایی که متوجه شدین من آتش نشان ام. من اممم..."

"اون لویی رو از خونه بیرون آورد. قبل از اینکه خراب شه مامان" نایل گفت و مارا سریع هری رو بغل کرد. "ازت واسه نجات دادنش ممنونم"

"خواهش میکنم" هری لبخند زد و متقابلا بغلش کرد. "حالا من رو ببخشید. ولی باید برگردم ایستگاه"

"مشکلی نیست، داری کارت رو انجام میدی" مارا با لبخند گفت. هری به طرف لویی برگشت. "بعدا میبینمت؟" لویی سرشو تکون داد. "آره"

هری نزدیک تر رفت و لویی رو توی بغلش کشید. اون تا الان متوجه نشده بود که این پسر چقدر ریز جثه و کوچیکه.

"خدافظ لو" هری دستی به پشت کمر لویی، قبل از اینکه عقب بکشه کشید.
ُ
"خدافظ هری" لویی خجالت زده لبخندی زد. هری بهش آخرین لبخندو زد و با لیام و اُلی وارد تراک شد.
~~

"آه زین... جلوشو بگیر!" لویی داخل بالشت ناله ای کرد و نایل هنوز هم داشت حرف زدن درباره ی علاقه مند بودن هری به لویی رو ادامه میداد.

"ببخشید رفیق نمیتونم. چون لعنت... من نمیتونم مخالف حقیقت باشم" موهاشو کنار زد و وقتی لویی دوباره ناله کرد، خندید.

"من جدی ام! جوری که هری بهش لبخند زد و نگاهش کرد. اون اندازه ی فاک بهت علاقه داره" نایل پوزخند زد و کنار لویی نشست. زین هم خودش رو طرف دیگش جا داد.

"خجالت نکش لو، اون عوضی نیست" زین دستشو روی کمرش کشید. "وقتی باهاش قرار بزاری من ازش حمایت میکنم"

"اینقدر درباره ی قرار گذاشتن ما فرضیه نسازین" لویی غر زد.

"این فرضیه نیست. چون ما میدونیم اتفاق میوفته"

"اگر نشد چی؟"

"پس هری یه بازندس" نایل گفت.

"فحش دادنو تموم کن، میشه؟" لویی نایل رو هل داد و نایل خندید. "تو میدونی من نمیتونم دهنمو ببندم"

"متاسفانه میدونم" لویی چشماشو چرخوند و چرخید تا به پشت بخوابه "من فقط... فقط نمیفهمم چطور یکی مثل اون حتی بهم نگاه میکنه"

"چون بهت علاقه داره. تو کیوت ترین پسری" زین لپشو کشید.

"من شک دارم اون اینطوری فکر کنه" لویی چشماشو چرخوند.

"شرط میبندم همینطوری فکر میکنه" زین به بینی لویی کوبید. "شما دو تا بهم میاین. اون همون پسر قوی و هیکلیه که به راحتی از دیگران محافظت میکنه و تو اون پسر کیوتی هستی که بغل کردنو دوست داره و مثل فرشته ها میخنده"

"اون از کجا اومد؟"

"من ذهن هریو میخونم" زین چشمک زد و لویی با بازوش کوبید "تو عجیبی"

"بهت چهارماه وقت میدم تا باهاش قرار بزاری" زین با یه دست لپاشو فشار داد. لویی شونه ای بالا انداخت "شک دارم اینطوری شه"

****

هی گایز
واسه تاخیری که پیش اومد خیلی خیلی معذرت میخوام.
از این به بعد جمعه ها و سه شنبه ها آپ داریم=>
کامنت و ووت یادتون نره×
لاو یو آل♡
مُبی

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro