Chào các bạn! Vì nhiều lý do từ nay Truyen2U chính thức đổi tên là Truyen247.Pro. Mong các bạn tiếp tục ủng hộ truy cập tên miền mới này nhé! Mãi yêu... ♥

Ch. 12

سه هفته از زمان اون حادثه گذشته بود و هری الان کاملا خوب شده بود، فقط تا یه مدت نباید فشار زیادی به شونه اش می آورد.

وارد ایستگاه شد و اسمش رو وارد لیست کرد و بعد وارد آشپزخونه شد و با رئیسش و اُلی احوالپرسی کرد.

"شونه ات چطوره؟" اُلی پرسید و هری تخم مرغ رو توی ماهیتابه شکوند. "خیلی بهتره، هیچ دردی ندارم فقط تا یه مدت نباید بهش فشار بیارم"

لیام وارد آشپزخونه شد و دستش رو به آرومی پشت کمر هری زد، "هی رفیق"

"هی لی" هری لبخندی زد و تخم مرغ رو از توی ماهیتابه برداشت و توی بشقاب گذاشت." اوضاع چطوره؟"

"همه چیز خوبه. بعد از سه هفته مرخصی، سر کار اومدن چه حسی داره؟ "

" عالیه، دلم برای بوی دود و عرق کردن تنگ شده بود" هری با خنده گفت و لیام همراهش خندید. "بیا امیدوار باشیم که امروز اتفاق بدی نیوفته، هوم؟"

"آره... یه چیزی در حد سطل زباله یا یه بوته خوبه...شاید هم یه درخت. یجورایی دلم برای روندن ماشین آتش نشانی تنگ شده." هری گفت و یه تخم مرغ دیگه رو توی ماهیتابه شکوند.
~~~

ساعت حدود پنج عصر بود که چارلی به سمت لیام و هری اومد که مشغول شستن یکی از ماشین ها بودند،" هی، دو نفر اینجان که میگن شماها رو میشناسن"

هری به لیام نگاه کرد و بعد هر دو خندیدند و به سمت چارلی برگشتند، "بیارشون اینجا لطفا"

چارلی سرش رو تکون داد و ازشون فاصله گرفت. "تو میدونستی که قراره بیان؟"

"نه، تو چی؟"

"نه"

"کوچولوهای آب زیرکاه" اونها دوباره خندیدند و همون موقع چارلی به همراه لویی و نایل به سمتشون اومد. هری نمیتونست لبخندش رو کنترل کنه و این هر دفعه بهش یادآوری میکرد که چقدر شیفته‌ی لویی شده... شیر آب رو بست و شلنگ رو پایین گذاشت و بعد به سمت لویی برگشت.

"هی فرشته" بازوهاش رو دور اون پسر پیچید تا بغلش کنه و لویی هم لبخند زد و متقابلا بغلش کرد. "هی هزا"

هری بوسه ای روی گونه لویی زد و یکم عقب رفت تا به صورت اون پسر نگاه کنه. "بهم نگفته بودی که داری میای"

"آره... نایل و من شیفتمون توی رستوران تموم شده بود و دوست نداشتیم که برگردیم خونه، پس سوار اتوبوس شدیم و اومدیم تا تو و لیام رو ببینیم" لویی توضیح داد. "شونه ات چطوره؟"

"خوبه، دیگه درد نداره. یه تماس نزدیک ظهر داشتیم اما نوبت تیم ما نبود پس نرفتیم. امروز یجورایی خسته کننده بوده..." هری آهی کشید،" دلم برات تنگ شده بود"

" همین دیروز منو دیدی" لویی ریز خندید،" اما منم دلم برات تنگ شده بود"

هری لبخند زد و به پایین خم شد تا اون پسر رو ببوسه اما همون موقع صدای نایل به گوششون رسید،" لو! بیا اینجا! "

هری زیر لب غرید و لویی ریز خندید و سرش رو به سمت نایل، که توی یه ماشین آتش نشانی نشسته بود و براش دست تکون میداد، برگردوند. ابروهاش رو بالا انداخت و به سمت هری برگشت، "ما اجازه داریم سوار بشیم؟"

"خب، شما دو تا مهمون مایید، پس آره" هری سرش رو تکون داد و لویی رو به سمت ماشین هدایت کرد. در ماشین رو باز کرد و به لویی اجازه داد تا سوار بشه و بعد خودش هم کنارش نشست و کلاهش رو برداشت و اون رو روی سر لویی گذاشت.

لویی اطراف ماشین رو نگاه کرد و کلاهِ روی سرش رو، از اونجایی که براش بزرگ بود، صاف کرد. هری گوشیش رو بیرون آورد و دوربین جلو رو باز کرد. "لبخند بزن" بازوش رو دور لویی حلقه کرد و لویی با خجالت لبخندی زد و هری از خودشون عکس گرفت.

"این ماشین خیلی باحاله" لویی گفت و با دقت بیشتری داخل ماشین رو نگاه کرد و هری خندید. "آره، هیچوقت روز اولی که اینجا اومدم رو یادم نمیره. اون موقع یه داوطلب بودم و اون اولین باری بود که توی یه ایستگاه حضور داشتم. لیام و من با هم اینجا اومده بودیم و اون روز یه تماس در مورد آتیش گرفتن یه چمنزار و درخت هاش داشتیم. هردومون گیج شده بودیم، حتی با اینکه از قبل میدونستیم که باید چیکار کنیم، اون موقع که لازم بود انجامش بدیم همه چیز از ذهنمون پاک شده بود. آتش نشان های قدیمی تر شرایطمون رو درک کردن و راهنماییمون کردن و بهمون اجازه دادن که یه درخت رو خاموش کنیم. تجربه‌ی خوبی بود اما هردوی ما خیلی ترسیده بودیم."

لویی با شنیدن اون داستان لبخندی زد،" وقتی که در مورد آتش نشان بودنت حرف میزنی خیلی کیوت میشی. تو فقط خیلی... اشتیاق داری"

هری لب پایینش رو گاز گرفت." ممنونم... درست میگی، من خیلی در مورد آتش نشان بودنم شوق دارم" هری خندید." و البته تو خیلی کیوت تری لیتل وان" هری گفت و به آرومی انگشتش رو روی بینی لویی زد. لویی ریز خندید و سرخ شد.

هری کلاه رو از روی سر لویی برداشت و اون رو روی صندلی عقب، جایی که نایل و لیام در حال بوسیدن هم بودند، گذاشت. هری خندید و با سرش به اونها اشاره کرد. لویی به عقب برگشت و با دیدن اونها لبش رو گاز گرفت تا نخنده.

اونها از ماشین پیاده شدند، هری خندید و بازوش رو دور لویی حلقه کرد. "چیزی برای خوردن میخوای؟ تشنه نیستی؟" هری گفت و اون پسر رو به سمت ساختمانِ ایستگاه راهنمایی کرد و لویی سرش رو تکون داد، "نه. ممنون"

رئیس هری به سمتشون اومد، "سلام"

گونه های لویی سرخ شد و هری اون رو محکم تر بغل کرد و بدن اون پسر رو به خودش چسبوند. "قربان، این لوییه... میدونید... همون- همون پسری که از آتیش سوزی نجاتش دادیم؟ حدود دو ماه پیش بود"

رئیسش سری تکون داد، "آره، یادمه" و بعد سرش رو به سمت لویی برگردوند،" سلام. من پاول هیگینز هستم، رئيس ایستگاه. "

"از-از دیدنتون خوشحالم" لویی با اون مرد دست داد." هری یکی از بهترین آتش نشان های اینجاست و یه محافظ واقعیه... اون رو نزدیک خودت نگه دار"

لویی سرش رو تکون داد و لبخندی زد، پاول دستش رو به آرومی روی شونه هری زد و ازشون فاصله گرفت.

هری، لویی رو به آشپزخونه برد و در یخچال رو باز کرد. "آب داریم، کوکاکولا، آب میوه و... باز هم آب. چی دوست داری؟ "

" همون آب خوبه" لویی به آرومی گفت چون متوجه شخصی شد که وارد آشپزخونه شد.

"سلام" اون مرد تازه وارد گفت و دستش رو به سمت لویی گرفت. "اسم من اُسکاره... من اینجا کار میکنم" اسکار لبخندی زد و لویی باهاش دست داد." س-سلام"

" خب، تو اینجا چیکار میکنی؟ " اسکار دستش رو به دیوار پشت سر لویی تکیه داد و تقریبا روی لویی خیمه زد. لویی میخواست جوابش رو بده که همون موقع هری، اسکار رو به عقب هل داد." رفیق، این دوست پسر منه، بکش کنار"

"اوی، بذار این کیوتی خودش حرف بزنه" اسکار، هری رو به عقب هل داد و به سمت لویی چرخید اما لویی به سرعت به سمت هری رفت و خودش رو پشت اون مرد پنهان کرد.

"این هم از جوابت... اون نمیخواد که باهات حرف بزنه. حالا گورت رو گم کن" هری دستش رو عقب برد و اون رو پشت کمر لویی که بهش چسبیده بود، گذاشت. اسکار خندید و از آشپزخونه بیرون رفت.

هری به سمت لویی چرخید و با یه دستش گونه لویی رو قاب گرفت و دست دیگه اش رو روی کمر اون پسر گذاشت." بهت که دست نزد؟ "

لویی سرش رو تکون داد،" ن-نه"

هری آهی کشید، "اون همیشه این شکلیه. با همه کس و همه چیز لاس میزنه. حتی با همسر یا خواهر و برادر و فامیل های بقیه آتش نشان ها هم این کار رو میکنه... در واقع هر کسی که چشمش بهش بیوفته"

لویی لب پایینش رو توی دهنش کشید و سرش رو تکون داد. هری سر اون پسر رو بالا آورد و بوسه نرمی روی لب هاش گذاشت." اون همونیه که گفتم خواهرم رو اذیت کرد...یادته؟ من اجازه دادم استون بخاطر این موضوع گازش بگیره"

" یادمه" لویی سرش رو تکون داد." چرا اون اینجوریه؟"

"صادقانه... نمیدونم" هری آهی کشید، "بهش اجازه نمیدم که نزدیکت بشه، باشه؟"

"باشه" لویی سرش رو تکون داد. هری به سمت کانتر برگشت و لیوان آب رو برداشت و اون رو به دست لویی داد." بفرمایید"

لویی ازش تشکر کرد و جرعه ای از آب رو نوشید. هری یه بسته خوراکی از کابینت بیرون آورد." بیا بریم ببینیم کار نایل و لیام تموم شده یا نه" لویی ریز خندید و به دنبال هری راه افتاد. اونها به سمت ماشین رفتند و لیام رو دیدند که داره به نایل کمک میکنه تا از ماشین پیاده بشه.

"خوشحالم که دست از خوردن صورت همدیگه برداشتید، منحرف های لعنتی" هری گفت و لیام چشم هاش رو چرخوند و نایل خندید.

" ببند، ما میریم توی ساختمان" لیام بازوش رو دور نایل حلقه‌ کرد و با هم به سمت ایستگاه رفتند. هری به سمت لویی چرخید و دستش رو گرفت و اون رو روی یکی از نیمکت ها نشوند."دوماه دیگه باید بری دانشگاه... مضطربی؟ "

"من... فکر کنم... یعنی من این رو خیلی وقته که میخوام اما هنوز هم اضطراب دارم و یجورایی ترسیدم. یه موقعیت جدید با آدم های جدید... فقط امیدوارم خوب پیش بره." لویی سرش رو روی شونه هری گذاشت و مشغول بازی با انگشت هاش شد.

"مطمئنم که عالی انجامش میدی لاو. نگران نباش. باید خوشحال باشی که رشته ات رو دوست داری وگرنه دانشگاه برات خیلی سخت میشد. تو خیلی باهوشی و این برات راحته که مطالب مختلف رو به خاطر بسپری. من همیشه کنارتم هروقت که بهم نیاز داشتی"

"اما اگر بهت نیاز داشتم و نبودی چی؟" لویی به آرومی پرسید و هری انگشت هاشون رو توی هم گره زد،" تمام تلاشم رو میکنم که هر وقت خواستی کنارت باشم"

" ممنونم، به این نیاز داشتم" لویی لبخندی زد و سرش رو بالا برد و گونه هری رو بوسید.

" خب خب... اینجا رو ببین" اونها صدایی رو شنیدند و به عقب برگشتند و آنتون، یکی از آتش نشان های مسن ایستگاه، رو دیدند. وقتی که مرد نزدیکشون شد اون دو بهش لبخند زدند و آنتون دستش رو به سمت لویی دراز کرد، "من آنتونم... تو باید دوست پسر هری باشی، درسته؟"

"بله... درسته" لویی سرش رو تکون داد و با اون مرد دست داد. "من لویی ام"

"از دیدنت خوشحالم لویی... مراقب این پسر ما باش" مرد گفت و موهای کوتاه هری رو بهم ریخت، "بهش بگو موهاش رو بلند کنه اون موقع دخترهای من میتونن مثل قبل موهاش رو ببافن"

لویی به هری نگاه کرد و ابروهاش رو بالا انداخت،" بهم نگفته بودی که موهات بلند بوده... "

" آره بود... چند ماه پیش به یه خیریه کودکان بخشیدمش" هری سرش رو تکون داد و لویی با مهربونی نگاهش کرد،" این خیلی شیرینه"

" پس اینجوری میخوای کاری کنی عاشقت بشه، مگه نه لیتل شت؟" آنتون لپ هری رو کشید و هری دستش رو با شوخی کنار زد،" برو پی کارت... دارم سعی میکنم با دوست پسرم یه مکالمه خصوصی داشته باشم"

آنتون خندید و قبل از اینکه بره نوک بینی هری رو کشید. لویی ریز ریز خندید، "ازش خوشم میاد، بامزه اس "

هری نچ نچی کرد و دستش رو جلو برد تا لویی رو قلقلک بده اما لویی سریع از روی نیمکت بلند شد و عقب رفت. هری بلند خندید،" من حتی بهت دست هم نزدم!"

" اهمیتی نداره" لویی خندید و سرش رو تکون داد و اجازه داد تا هری دستش رو بگیره اون رو دوباره به سمت نیمکت بکشونه.

" به هر حال، نکته ای که قبل از این داشتم بهش اشاره میکردم این بود که تو توی دانشگاه هیچ مشکلی برات پیش نمیاد و همه ما همیشه کنارت هستیم... منظورم از 'ما' زین، نایل، لیام و منه. این رو هیچ وقت فراموش نکن" هری دستش رو دور شونه لویی حلقه کرد و لویی لبخندی زد،" فراموش نمیکنم... ممنونم"

وقتی که هری لب هاشون رو بهم چسبوند صدای نایل به گوششون رسید،" لو! زین اومده دنبالمون... بیا بریم"

لویی آهی کشید و از جا بلند شد، هری و لیام اون ها رو تا جلوی ورودی همراهی کردند و برای خداحافظی بوسیدنشون و براشون دست تکون دادند.

آنتون دست هاش رو دور گردن اون دو پسر انداخت و سرهاشون رو بهم چسبوند، "شما هورنی های عوضی دو تا برادر برای خودتون جور کردید؟"

"اون ها برادر نیستن، دوست صمیمین" لیام سرش رو تکون داد و هری از زیر دست آنتون خودش رو نجات داد و همونطور که فرار میکرد، بلند خندید.

"به هر حال هنوز هم شما، دو تا هورنی عوضی اید" آنتون، لیام رو هم رها کرد و دستش رو پشت کمر اون پسر کوبید و لیام با خنده سرش رو تکون داد.

***

روز خوبی داشته باشید🍉

دوستتون دارم💕

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen247.Pro